رمانکده فا سی کلیک نمایید  

   دلنویس   دلنویس. خیس.      سنندج.   مسافرخانه انقلاب.  اواسط دیماه 1398.   

      هر  هشت  ساعت. درون سرم  یک درخت. قطع میشود و  یک  لانه ی 

گنجشک  با. پنج. بچه  گنجشک.  زیر. اوار. تنه ی. درخت.  محو میشوند 


 .   

  انسان های هم فرکانس همدیگر را پیدا می کنند

حتی از فاصله های دور…

از انتهای افق‌های دور و نزدیک انگار. جایی نوشته بود که اینها باید  در یک مدار باشند یک روزی یک جایی است  که باید با هم ، برخورد کنند… آنوقت…

میشوند همدم، میشوند دوست، میشوند رفیق

میشوند جوجه طلایی هم _ واصلا میشوند هم شکل… مهرشان آکنده از همه ….

حرفهایشان میشود آرامش…

خنده شان، کلامشان می نشیند روی طاقچه دلتان نباشند دلتنگشان میشوی

هی همدیگر را مرور می کنند

از هم خاطره می سازند….

مدام گوش بزنگ کلمات و ایده ها هستند و یادمان  باشد

حضور هیچکس اتفاقی نیست.

و بهار جان. من. هیچ 

نمی دانــم

 

چــرا بین این همــه ادم

 

پــیــله کــرده امــ

 

بــه تــو

 

شــاید چون فقط با  

تو پروانه.میشـــوم

سنگینی حرفهایم به سنگینی گوشهایت در. بهار

 

____ __ _______________________________________

هرگاه از دست کسی خشمگین و یا ناراحت شدید

این قوانین فردی شماست که ناراحتتان کرده است

نه رفتار طرف مقابل . . .

______________________________________________

  خسته از تومورم . از غصه .و گلایه پُرَم.  

 

باید راهی بیابم. برایِ زندگی را کنار یارم ، و بهارم زندگی کردن،

 

نه فقط زندگی را گُذَراندَن

 

باید راهی یافت،

 

برایِ صبح ها در کنار نگارم . با اُمید چشم گُشودَن،

 

برایِ شب ها کنار بهارم ، با آرامشِ خیال خوابیدن

 

بی بهار ، تا به کجا ؟. بهارهاینطور که نمیشود،

 

نمیشود که زندگی را فقط گذراند ،

 

نمیشود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکایِ ناگهانیِ هوا یادَت بیاورد،

 

نمیشود تا نوکِ دماغَت یخ نکرده حواسَت به رسیدنِ پاییز نباشد

 

اینطور پیش بِرَوی یک آن چَشم باز میکنی

 

خودَت را میانِ خزانِ زردِ زندگی ات میابی ،

 

و یادت هم نمی آید چطور گذَرانده ای مسیرِ بهاری و سبزِ زندگی ات را

 

اصلا خدا را هم خوش نمی آید،

 

راهَت داده به دنیایَش که نقشَت را ایفا کنی،

 

یک روز خوبُ حتی یک روز بد ،

 

یک روز شیرینُ حتی یک روز تلخ ،

 

یک روز آرامُ حتی یک روز پُرهیاهو ،

 

وظیفه ی تو زندگی را با تمام و کمالَش زندگی کردن است،

با تمامِ سِکانس هایِ تلخ و شیرینَش

بهار. گر به تو نرسم. از بین ادمکها. هجرت خواهم کرد به جبر تقدیرم. ک چهار فصلش بهار بود . و تقویمی بی بهار.     

 

 

من چشمانم را گشودم و سر از کوچه ی بن بست  او در اوردم ، نشسته بر زمین ،  با دستانی دستبند خورده . 

  و من ایستادم تا زمان لنگ لنگان از برابرم بگذرد  

فردایش چهل و پنج روز طول درمان گرفتم ,     گوشی مرا در شلوغی وقتی تشنج بوودم ربودند ، سوییچ ماشینم را  ربودند مو ششصد و پنجاه هزار تومان چک وجه حامل   در جیبم که به تاریخ صبح فردایش بود .   

     رییس کلانتری بعد از اگاه شدن از هویتم ، پیشنهاد داد تا صبح اللطلوع  بروم و شکایت کنم ،   اما خب  از چه کسی؟     

ترجیح مئدهم انآن شکایت کنند   تا که خودم  شکایت کنم ً               

شهروز براری صیقلانی سبک مدرنیته 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها