داستان کوتاه جدید



اثر جدید شهروز براری صیقلانی در رمانکده و شهر کتاب  خویشتن خویش _ بقلم توانمند شهروز براری صیقلانی از مجموعه بیست و دو داستان کوتاه تشکیل شده که در عین مستقل بودنشان ، دارای نکاتی مرتبط و مشترک هستند که سیر پیوستگی زنجیرواری را  از آغاز تا پایان طی میکند .    (درون مایه و محتوای کلی این اثر ، درگیری های  ذهن و نجوای دل با یکدیگر است. گاه درگیری بشکل. وجدان بیدار و  وسوسه های مادی گرایانه ظاهر میشود و گاه بین  عقل سلیم و احساس  یک مجادله ی درونی و جنگ خاموش در جریان است و. )           •••یک قسمت کوتاه از متن  بداعه ی این اثر که در ویرایش نهایی از اثر حذف گردیده را برایتان به اشتراک میگذارم •••»»    .  

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

  

 

 

 

 

 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

 

 

 


  آموزش نویسندگی خلاق   پرسش و پاسخ کانون فرهنگی هنری الغدیر 


شهروز براری صیقلانی رمان نویس سبک خاص مدرنیته   .

 

 

  

سلام دوستان مینا اوخرایی براهنی هستم هجده ساله از خرم آباد لرستان. من توی یه وبلاگ آموزشی مطلب مفیدی یافتم و با اشاره به منبع مطلب براتون بازنشر میکنم بلکه مفید واقع بشه. 

خداحافظ دوستان همزبان من .

   مراقب بغل دستیاتون باشید.

}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

 [][][][][][][][][][][][][][]

 

                   بازنشر

موضوع ؛ آموزش نویسندگی خلاق 

عنوان ؛ جلسه پرسش و پاسخ 1394/07/03 "16:45'  

_____________________ _________________ __

 • girls-shiraz نام کاربری 1394/07/03 •پرسش :      

      _با سلام . من بارها نتایج روزهای بیشمار زحماتم رو در قالب یک رمان دستنویس نزد اساتید نویسندگی بردم ، اما اونها حتی رمانم رو کامل نخوندند و بطور تصادفی یه ورقی رو باز کردند ، عینک زدند ، از بالای عینک یه نگاه عاقل اندر صفی به من انداختند ، یه نگاه هم به جملاتی تصادفی از وسط داستان و همون لحظه نوچ نوچ تاسف خوردند و گفتند ؛ (خانم شما که اینقدر علاقه داری و از زمان و انرژی خودت براش مایه میزاری پس چرا نمیری کلاس یا کارگاه داستان نویسی ، تا اصولش رو یاد بگیری؟ این رمان نیست. ، این افتضاحه ، اماتوره ، دلنوشته ست . این از یک اثر ادبی به دوره. )

سوالم اینه که ایا استاد ، شما و هم قطاران تان در چند جمله ی تصادفی از دل قصه ی من ، آیا عکس سی تی اسکن مغز میبینید که مثل دکترها چنین عکس العملی نشان میدهید؟ البته آقای شهروز براری صیقلانی بطور نوعی گفتم شما!، وگرنه به هیچ وجه چنین رفتاری را از شما شاهد نبوده ام. "16:54' 

______________________________________

}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

   شهروز براری صیقلانی» 1394/07/03 *پاسخگوی کارگاه اموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی /،

 

__با درود و احترام. خدمتتان عارضم که بنده درک میکنم حس شما را . زیرا نتیجه ی روزها و یا ماهها انرژیو تلاشتان که بی شک از نظر خودتان و یا حتی فی الواقع زیبا بوده و دارای ابعاد و زوایای پنهان و کشف نشده ای از تعبیر زیبایی در هنرهای نوشتاری را در پستوی خود نهان داشته ، در لحظه ای کوتاه به امتداد چند جمله ی تصادفی از صفحه ای نامعلوم ، محکوم به شکست و بنحوی بی ارزش شمرده میشود. براستی که اگر هر شخصی در چنین جایگاهی قرار گیرد از بی ارزش شمرده شدن هنرش رنجور و دلشکسته خواهد شد. واما. 

من سالها در جایگاه شما بوده و احساستان را بخوبی درک میکنم ولی تا وقتی که به ان جایگاه از بینش و دانش اصولی نویسندگی نرسیده اید نمتوانید درک درستی از رفتار استاد بقول شما عینکی داشته باشید. من اعتراف میکنم که خودم نیز شخصا هرگز رمان های هنرجویان تازه وارد را بیش از دو یا سه خط نخوانده ام. بگذارید رک بگویم ، در همان دو یا سه خطی که از وسط رمان تصادفی انتخاب میکنم و میخوانم چنان با خلاء دانش و هنر و فن نویسندگی مواجه میشوم که تقریبا به شعورم بر میخورد. و واقعا قادر به ادامه ی خواندن رمان یا داستانی که مهم ترین اصل و اصول نویسندگی در ان رعایت نشده نیستم. منطق هم این را میگوید که ان اثر ممکن است هزاران نکته مثبت و بی نظیر را در خود جای داده باشد اما، مادامی که نویسنده اش از مهمترین اصول نویسندگی بیخبر و بی بهره باشد ان اثر هنوز اماده ی ارایه نخواهد بود. "16:56' 

______________________________________ __

   •Negin-shiraghaei نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ استاد سلام . استاد ممکنه بگید مهمترین اصلی که میفرمایید که نویسندگان اماتور از ان بی اطلاع هستند چیه؟ البته من بلطف دو دوره کارگاه داستان نویسی که در خدمت خانم ناهید طباطبایی و جنابعالی بودم از صحت فرمایش شما به خوبی آگاهم ، اینو برای دوستان تازه وارد پرسیدم تا بلکه منظورتون رو طور دیگه ای اگاه بشند . نگین شیرآقایی از کرج_ "16:58' 

________________________________________

*پاسخ 

ممنون از دقت نظرتون. بطور مثال الان یک متن فی البداعه مینویسم و اون متن رو نمونه ای از یک متن خام و آماتور فرض میکنیم ، سپس بنده یک یا دو جمله ی تصادفی از اون رو براتون انتخاب میکنم ، سپس به دوستان نشون میدم که روش کار معیار سنجی یک اثر ادبی اماتور چطوره و چرا اونقدر سریع مچ دوستان در اماتور بودن نوشته شون باز میشه. "16:59' 

__________________________________________ 

•sudabe-taghavian نام کاربر 1394/07/03

_ پس لطفا یه متن معمولی و کمی طولانی تر از ده جمله باشه. یعنی هرچی بیشتر بهتر . خب اگر ممکنه راجع به یک پسری زیبا و پررو و کمی گستاخ بنویسید که خواننده نتونه تشخیص بده قضیه چیه و وقتی به پایان متن رسید بفهمه که کل ماجرا چی بوده چون رمان من اینجوری هستش . اصلا اگر ممکنه بزارید من یه متن از رمانم رو که قبل از حضور در کلاس اموزش فن نویسندگی نوشتم رو پست کنم، تا واقعا ثابت کنم ک هیچ ایرادی نداره. مرسی "17:00' 

________________ _________________________

• Admin_nomber-One نام کاربر1394/07/03

    •پرسش_

        واااااااااای. همیشه شماها توی عالم هپروتید. خانم تقویان مگه اومدی ساندویچی که سفارش میدی واسه من کاهو نداشته باشه ، کرفس هم کم باشه، فلفل اگه سیاهه نمیخای ولی فلفل قرمز رو اگه کم باشه ایراد نداره، بندری اگه فلفل دلمه ای سبز داخلش باشه نمیخوری ، اگر گارسون کچل باشه بهتره ، چون ک موی سرش توی ساندویچ در نمیاد. خجالت نکش، کفشاتو بکن ، بیا داخل !. نوشابه چی میل داری عزیییییییزم؟ یع وقت تعارف نکنیاااا!

"17:01' 

_________ __________ ____________ ________

•sare-babayiZade. نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ 

       ععععع. خانم تقویان بحث پرسش پاسخ بود مثلناااا. استاد گفت متن فلبداعه ، شما اصل مطلب و نکته ی اموزشی رو ول کردی. داری سفارش متن میدی به استاااد؟

. واقعا نوبره والااااا. "17:02' 

_______ ____________ _____________________

*پاسخ

__هنرجویان محترم و دوستان گرامی و کاربران متفرقه ، بنده ترجیح میدم تا سرکار خانم تقویان یک پاراگراف از بهترین و ناب ترین و قوی ترین قسمت رمان دستنویس خودشون رو برای ما به به عنوان نمونه ای فرض مثال ارائه بدهند تا بروی همان پاراگراف بنده دلیل تشخیص سریع یک اهل فن در اماتور بودن یک نوشته را خدمتتان عرض کنم. پیشاپیش به شما تضمین میکنم در اولین جمله ی متن ارسالی از یک نویسنده ای که هرگز در پی یادگیری اصول نویسندگی نبوده ،بشه مهم ترین اصل نویسندگی رو پیدا کرد که رعایت نشده. و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق _{ نگو_نشان بده}. "17:05' 

____________ ________________________ _____

 •sudabeh-taghavian نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ سودابه تقویان ، این پاراگراف رو براتون انتخاب کردم دوستان ، تا بعنوان مثال استاد توضیح بده برامون . / 

           _پاراگراف : »         

. _ هوا امروز بد بود . پسرک قد بلند ،چهارشونه ، سفید روشنه ، موههای بلندتر از بلند ، چشم های عسلی و نگاه گیراهش رو از چشم در چشمی با دیگران میرباید ، و خط شکستگی کوچکی بطور زیبایی کنج خط تقارن لبهایش را قرینه کرده، واضح است که وسواس خاصی در پنهان نمودن خال بزرگ و قلبی شکل روی گونه اش دارد و دایم زولف موی خرمایی رنگش را بروی چهره اش و و چشم چپش می اندازد تا خال زیبایش را از چشمان دیگران پنهان کند ، البته در تشبیه شکل هندسی خال زیر چشم چپش کمی اغراق است اگر به شکل قلب پنداشته شود ، زیرا قلب وارونه ، بیشتر به عدد پنج میماند تا اینکه بخواهد به قلب بماند. 

او انتهای اتاقکی سرو ته بسته و تاریک نشسته ، دو سوی اتاق پر از تخت خوابهای دو طبقه و فی است . پسرک مملوء از حس زندگی و سرخوشی ست ،باریکه ی نوری از پنجره ی کوچک اتاقک به چهره ی او میتابد ، او سرشار از حس طراوت و عاشقی ست . البته به شکل شکیل و با دیسیپلین . او 

از روبرو شدن با نگاه دیگران تفره میرفت

، اما به نوعی خاص و بی مانند نماد فوران اعتماد به نفس بود   

او بی اعتنا به شرایطش و موقعیت مکانیش و افراد غریبه ای که درون اتاق حضور داشتند میزند زیر آواز و بعد از کمی چهچهه ترانه ی قدیمیه رشتی را میخ.اند ،

الحق که صداق خوشی هم دارد   

او ترانه ای از فرامرز دعایی در پنجاه سال پیش را میخواند 

متن ترانه گیلکی ؛ 

  اَمی کوچه دوختران می سایه رِه غش کُنیدید . خوشانه می واسی به آبو آتیش زنیدید 

پس بزار ایپچی تره بگم که من

می پر و ماره جیگر گوشه ی ما 

ناز بیداشته ام ، ایدانه پسرم 

اگر نازو ناز بازی ببه !?.

، بیشتر از تو ناز دارم 

 

صدای لولای زنگ زده ی درب فی بازداشتگاه باز میشود و او را فرا میخوانند و میگویند ؛ هی. دختر بیا این چادر رو سر کن . برو توی بازداشتگاه ن . کی بهت گفت بیای استادیوم ها؟. "17:09' 

________________ _ ______ _________________

پاسخ* 

         1_این مطلب که خودش داستان کوتاهه ، پس پارگراف از رمان ، منظورتان این بود؟ 

2_ الوعده وفا. دوستان در جمله اول و در حرف [ب] درون بسم الله با مشکل مواجه ایم ؛ یعنی در همان جمله اول . 

یعنی چه که مینویسید؛ [ امروز هوا بد بود. ]

       اولا که من به جرات میتونم قول بدهم که به تعداد کلمات این متن، میتونم عیب و نقص فنی تکنیکی ، دستوری ، پیرنگ ، درون مایه ، و درونش پیدا کنم . اگر هم بخوام سختگیرانه تر نگاه کنم که شاید به تعداد نقطه هاش میشه ایراد پیدا کرد ازش . 

_اما در لپ کلام با خوندن هر کدام از جملاتش ، به یک ایراد و مشترک در اصول نویسندگی بر میخورم .

در جمله اول »» اصل اول نویسندگی »»-» نگو . نشان بده. 

یعنی نباید بگی که هوا بد بود.

باید نشون بدی که هوا بده. "17:10'  

_________________________ ______________ _

•M-HAMILTON نام کاربری 1394/07/03

CHE JORI OSTAD? • پرسش : 

"17:12' 

_______ ______ ______ _______________ _____

•Admin-121 نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ 

وااای که شما هیچی رو رعایت نمیکنید .

دوستان رفع اشکال فن نویسندگی خلاق # بعد با حروف انگلیسی بشکل فینگلیش تایپ میکنیدددددد؟ "17:18' 

________________ _______________________ _

• shdi70-ghadiri نام کاربری 1394/07/03

      •پرسش:       

خب ببخشیییید . چطوری پس استاد؟ "17:21'

____________ ___________ _________ _______

     پاسخ* 

       _ نباید بگید بلکه باید نشان بدهید که هوا بد است. 

مثلا :» (ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود، عاقبت بارید) و تصویر شهر در نگاه آشناترین غریبه ی شهر، خیس و مجهول نشست. "17:24'

_________________ ____________ _________

•fatemeh-68I. نام کاربری 1394/07/03

      •پرسش_ یعنی نباید مطلبی رو مستقیما ارائه بدیم بلکه باید اون موضوع رو به طریق مختلف توصیف کنیم تا مخاطب و خواننده خودش به این نتیجه برسه که هوا بد بوده ؟ پس من تمام عمرم از مهم ترین اصل کلی نویسندگی بی خبر بودم که چون همه چیز رو مستقیما میگفتم هرگز به ذهنم نرسیده بودش "17:29' 

__________________ ________ ___________ _

•donya-deldari نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_   

چه جالب . پس منم تمام نوشته هام تا الان غلطن . باید دوباره بنویسمشون و نگم بلکه نشون بدم. خب این تازه اصل اول نویسندگی خلاق بود و سبب شد همه نوشته هام غیر حرفه ای محسوب بشن. ،وای بحالم اگه بقیه اصول رو هم در نظر بگیریم. خخخخ. "17:35'

__________________________________________ 

•sudabe-taghavian نام کاربری 1394/07/03

     • پرسش _ راست میگید استاد الان خودم ک متنم رو خوندم داخلش صد تا ایراد اساسی و مبتدیانه پیدا کردم . "17:39' 

_______________________________________ __

  جلسه یکساعته ی اول 1394/07/03 _ "17:40' 

 یکساعت اول _ اصول کلی نویسندگی خلاق »» { نگو ، نشان بده}  

پاسخگو سوالات : جناب آقای شهروز براری صیقلانی . 

(با سپاس فراوان از جناب آقای شاهین کلانتری ، بواسطه ی ارائه ی محتوای آموزشی جامع فن نویسندگی ) شین براری

_____________________________________

}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{


سانسور شده های رمان هاجر       که بلطف نویسنده اش یعنی جناب ششهروز براری صیقلانی تخلص شین براری به بنده  سپرده شد . و برای اولین بار قسمت های حاشیه ساز این اثر رمان جذاب را برایتان  به اشتراک میگذارم.       آیدا آغداشلو    گوتنبرگ  سوئد   


 

 

 

 قسمت های ممیزی سانسور شده ی اثر هاجر نوشته شهروز براری صیقلانی انتشارات پوررستگار گیلان. صفحه 372پاراگراف اول .__ این مطالب بعنوان محتوای ایروتیک و ی تشخیص داده شد و حذف گردید. .      

_________________________

}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

معلومه که بی بی خاتون توی جوونیاش حسابی آتیش پاره ای بوده واسه خودش ، خانم کوکبی میگفت که ؛ 

       بی بی رو وقتی 13 _ 14 ساله بوده به زور داده بودنش به یه حاجی بازاری . پدرش آبدارچی اون حاجی بازاری بوده و کلی بدهکاری داشته ، حاجی هم یک دل نه صد دل عاشقش بوده ، وقتی حاجی توی راه مکه مریض میشه و میمیره خاتون چهل ساله بودش و از اون موقع تا حالا که سی سال گذشته هنوز لباس مشکیش رو در نیاورده . خاتون بعد ازدواجش بلطف حاجی بازاری رفتش اکاور. وگرنه قبلش سواد خوندن نوشتن نداشت. . حاجی بازاری معروفترین فرش فروش بازار بود ، خدا رحمتش کنه ، واسه خاتون هم پدری کرد ، هم شوهری .

 

کنجکاویم حسابی گل کرده بود که رفتم زیر زمین و از صندوقچه ی خاک گرفته و قدیمی خاتون ، یه سری کاغذ قدیمی و پاره پوره پیدا کردم. زیر پیراهنم زدم و توی حیاط از کنار حوض چشم تو چشم بی بی خاتون رد شدم، شانس اوردم که سرش به دونه دادن قناری هاش گرم بود وگرنه لو میرفتم . . .

. متن کاغذ ها اصلا اون چیزی نبود که انتظار داشتم. نه سند باغ و ملک و زمین بود و نه اوراق و حواله ی بورس. بلکه روم سیاه، از دلنوشته های سی سال پیش خاتون بود که دیگه نگو و نپرس ، خودش شش ماه حبس داره از بس که اروتیک و شویی هستش محتواش. .

محتوای کاغذها »: :

 

___• ﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺎﺩﺭ ﺳﺮﻩ ﺸﻢ ﺍﺑﺮﻭ ﻣﺸ ﺑﻮﺩﻡ

ﻭﻗﺘﺎ ﻪ ﻻ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﺰﺩﻡ _ ﻣﺮﻓﺘﻢ ﺣﺠﺮﻩ

ﻭﺳﻂ ﺍﻭﻧﻬﻤﻪ ﻓﺮﺵ ﻭ ﺮﺗﻪ

ﺩﺳﺘﺎ ﺳﻔﺪﻩ ﺗﻠﻤﻮ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﻣﺪﺍﺩﻡ

ﺑﺎ ﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻭ ﺗﺴﺒﺤﺖ_ﺫﻭﻗﻤﻮ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﻣﺪﺍﺩﻡ

ﺍﺻﻼ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺎﺟ؟

ﻭﻗﺘ ﻪ ﻪ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻣﻮﺑﺪﺶ

ﺻﺒﺢ ﺑﺎﺯﺵ ﻣﺮﺩ

ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺳﻨﻤﻮﻥ ﺯﺎﺩ ﺗﻮ ﺶ ﺑﻮﺩ

ﻫﻤﺶ ﻧﺮﻭﻧ ﻃ ﻣﺸﺪ ﺗﻮ ﺸﺎﺕ ﺑﺎ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻧﻨﻪ ﺩﻝ ﺟﻮﻭﻧ ﺑﻠﺮﺯﻩ

ﺍﺭﺗﻌﺎﺷﺶ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﻩ

ﺣﺎﺟ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻪ ﻧﻔﻬﻤﺪﻩ ﺑﻮﺩ

ﺟﻠﺪﺕ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ

ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ۱۴ ﺳﺎﻟ_#ﻣﺜﻪ ﺁﻗﺎﻡ_ ﺁﻗﺎ ﺻﺪﺍﺕ ﻣﺮﺩﻡ

ﺪﺭ ﻣﺸﺪ_ﺯﺮ ﺮﻭﺑﺎﻟﻤﻮ ﻣﺮﻓﺘ

ﺣﺎﺟ ﺩﺪ ﺑﺎﻣﻮ ﺬﺍﺷﺘ ﺑ ﻨﻢ ﺑﻌﺪ ﺭﺳﻢ ﺯﻧﺘﻮ ﻭﺍﺳﺖ ﺟﺎ ﺍﻭﺭﺩﻡ

ﺣﺎﺟ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺖ ﻫﻤﺸﻪ ﺮ ﺑﻮﺩ

ﺍﺯ ﺩﺭ ﻣﻮﻣﺪ ﺑﺎﺪ ﻣﺒﻮﺩﻡ ﺩﻪ ﻧﻪ؟

ﺑﺎﻟﺸﺖ ﺯﺮﻩ ﺳﺮﺕ ﺑﻮﺩﻡ

ﺣﺎﺟ ﺩﻟﻢ ﻪ ﻣﺮﻓﺖ ﺑﺸﺘﺮ ﺑﻠﺪﻡ ﻣﺸﺪ

ﺷﻄﻨﺖ ﻪ ﺧﺮﺝ ﻣﺮﺩ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﺸﺪﻡ ﺣﺎﺟ

ﺣﺎﺟ ﻣﻔﻬﻤﺪ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﺨﺲ ﺑﻮﺩﻧﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻭﻧﻪ ﻣﺮﻓﺖ؟ !

ﻗﺮﻣﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﺬﺍﺷﺘﻢ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺘ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ ﺗﺮﺵ ﻭ ﺗﺮﺷ ﻪ ﻣﺤﺒﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﻮﺵ ﻭﺍﺳﺖ ﺗﺮﺍﻭﺵ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺣﺎﺟ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﻪ ﺷﺐ ﺏ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺭﻭﻏﻦ ﺑﺎﺩﻭﻡ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺗﻮ ﺶ ﻫﺮ ﺴ ﻪ ﻣﺰﺩ_ ﻧﺎﺭﺮﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻨﺸﺴﺘﻢ

ﺣﺎﺟ ﻣﻨﻪ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﺏ ﺻﻘﻞ ﺩﺍﺩﺎ

ﻧ ﻧﻔﻬﻤﺪ_ ﺣﺎﺟ

ﺻﺒﺢ ﺷﺪﻩ ، ﺩﻡ ﻧﻮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻧﻮﺵ ﻨﻢ

ﺎ ﺎ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻨﺎﻥ ﻮﺵ ﻨﻢ

ﺑﺎﺯ ﺍﻟﻬﻪ ﻧﺎﺯﺕ ﺷﻮﻡ

ﻏﻢ ﺟﺎﻥ ﺪﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﺰﺩﺍﻢ_ ﺣﺎﺟ

ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻢ ﺍﺻﻼ ﻓﻬﻤﺪ ﻘﺪ ﺧﺎﻃﺮﺗﻮ ﻣﺨﻮﺍﻡ

ﺣﺎﺟ ﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﺳﺎﺯﺎﺭ ﺷﺪﻡ

ﺣﺎﺟ ﺳﺮﻩ ﻧﻤﺎﺯﺍﺕ ﻓﻘﻂ ﺩﻟﻢ ﻣﺨﻮﺍﺳﺖ ﻪ ﻮﺷﻪ ﺑﺸﻨﻢ ﻧﺎﺕ ﻨﻢ

ﺍﻧﻘﺪ ﻪ ﺎﺩﻡ ﻣﺮﻓﺖ ﻗﺎﻣﺖ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﺸﺘﺖ ﺁﻗﺎﻡ

ﺣﺎﺟ ﺷﺒﻮﻧﻪ ﺑﺮﻕ ﺸﺎﺕ ﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩ

ﻣﻮﻫﺎ ﺴﺒﺪﻩ ﺑﻪ ﺸﻮﻧﺖ

ﺣﺎﺟ ﺩﻝ ﻧﺮﻭﻧﺘﻮ ﺳﺮﻩ ﺯﺍ ﺩﺪﻣﺎ

ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩﺍﻡ ﺩﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻝ ﺩﻝ ﺯﺩﻧﺎﺕ

ﺳﺮﻩ ﺍﻟﺒﺮﺯ ﺑﻮﺩ ﺩﻪ

ﺩﺍﺩ ﻣﺰﺩ ﻣﻔﺘ ﺍﻦ ﺗﻮﻟﻪ ﺩﺭﺷﺘﻪ _ ﺑﻪ ﻣﻨﻪ ﺳ ﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ_ _ﺣﺎﺟ ﻟﺐ ﺰﺪﻡ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ

ﺮﺍ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻓﺤﺶ ﺶ ﻣﻨ ﺩﺭﺩﺕ ﺑﻪ ﺟﻮﻧﻢ

ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﺯﻧﺖ ﻣﺮﻩ

ﺎ ﺑﻪ ﺳﺎﻟ ﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻪ

ﺣﺎﺟ ﻣﺎ ﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺣﺴﺎﺑ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ

ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ_ _ﺍﺥ ﻗﺮﺑﻮﻧ ﻓﺮﺕ ﻪ _ _ ﻣﺜﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻮﺩ

ﺣﺎﺟ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﻗﺘﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺑﺎﺪ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻠﻨﺪ_ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺪﺪﻣﺖ

ﺭﻭ ﻠﻮﺕ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎﺭﻡ

ﻣﻔﺘ ﺯﻥ ﻪ ﺎﺭﻪ ﻣﻨ

ﺣﺎﻻ ﺟﺎﺵ ﻣﺴﻮﺯﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺮﺩﻡ ﻪ

ﺣﺎﺟ ﺩﻟﻢ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﺍﺗﺎ

ﻭﻗﺘﺎ ﻪ ﻣﻔﺘ ﺍﻦ ﺗﻮﻟﻪ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ_ ﺧﻮﺩﻡ ﻪ ﻧﻪ

ﻭﺍﺱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺷﻮﻣﺎﺱ ﺎﺭﺶ ﻧﺪﺍﺭﻣﺎ

ﺯﻧﻤﻮ ﺍﺯﻡ ﺮﻓﺘﻪ

ﺗﻮ ﺳﺮﻣﺎ ﻪ ﻣﻠﺮﺯﺪﻡ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﻡ ﺦ ﻣﺰﻧﺪ_ ﺣﺎﺟ ﺷﺮﻣﻢ ﺑﺎﺩ

ﺯﻣﺴﺘﻮﻧﺎ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﻡ ﺒﻮﺩ ﺑﻮﺩ

ﻣﺨﻮﺍﺳﺘ ﺮﻣﻢ ﻨ ﺧﺐ

ﺣﺎﺟ ﺎﺩﺗﻪ ﻣﻔﺘ ﻫﻨﻮﺯ ﻪ ﻠﻪ ﻧﺸﺪﻩ

ﺍﻦ ﻟﺮﺯ ﻟﺮﺯﻭﻧﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﺑ ﺗﺎﺏ ﺮﺩﻧﻤﻪ

ﻧﻪ ﺍﻨﺎﺭ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﺕ ﻫﻤﺸﻪ ﺳﺮﺩﺷﻮﻧﻪ

ﻻﺑﺪ ﻮﻥ ﺳﻔﺪ ﺑﺮﻓﻦ ﺗﻮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﺗﺮ ﻫﻮﺖ _ _ ﻣﻨﻦ_ ﺣﺎﺟ ﻣﺎ ﻪ ﻣﺪﻭﻧﻢ

ﻭﺍﺳﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻪ ﺣﺎﺟ ﺑﻮﺩ

ﻭﺍﺳﻪ ﻣﺎ ﻪ ﺣﺎﺟ ﺩﻪ

ﺣﺎﺟ ﺎﺩﺗﻪ ﺷﺒﺎ ﻪ ﺭﻋﺪ ﻣﺰﺩ

ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎ ﺳﻨﺖ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﺖ ﺯﻝ ﻣﺰﺩﻡ

ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻣ ﺩﻟﻢ ﻣﺮﻓﺖ ﺑﺎﺯﺸﻮﻥ ﺑﺮﻡ

ﻣﻔﺘ ﺯﻥ_ _ ﺑﺎﺯ ﻪ ﺑﺎﺯﺖ ﺮﻓﺖ ﻞ ﺑﺎﻧﻮ ﺟﺎﻧﻢ

ﻞ ﺑﺎﻧﻮﺕ ﺑﻮﺩﻢ ﺣﺎﺟ

ﺩﻪ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺧﻮﺵ ﺧﻮﺷﺎﻧﺶ ﻣﺷﺪ

ﺗﺨﺖ ﻣﺮﻓﺘﻢ ﻣﺨﻮﺍﺑﺪﻢ_ _ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻪ ﻣﺬﺍﺷﺘ

ﺣﺎﺟ ﺗﻮ ﺷﺒﻮﻧﻪ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﺴﺘﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺖ ﻪ ﻣﺮﻓﺖ _ _ ﻣﻠﻪ ﺕ ﻣﺸﺪﻡ

ﺩﺳﺖ ﻣﺸﺪﻡ ﺭﻭ ﺧﺴﺘﺎﺕ

ﻟﺬﺗﻮ ﻣﺪﺍﺩﻡ ﺗﻮ ﺟﻮﻧﺖ

ﺣﺎﺟ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﺸﺪ

ﺑﺎ ﻭﺍﺑﺴﺘ ﻪ ﺑﻐﻠﻢ ﻣﺮﺩ

ﺑﺸﺘﺮ ﺧﺎﻟﻢ ﻭﺣﺸ ﻣﺷﺪ ﻣﻔﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺟﻮﻧﻢ ﻪ

ﺣﻘﺎ ﻪ ﺟﺎ ﺯﻥ ﺶ ﺷﻮﻫﺮﺷﻪ

ﺣﺎﺟ ﺍﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﻌﻀ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﺟﺎ _ _ ﻧﻔﺘﺎﺩﻩ

ﺣﺎﺟ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺘﻮ ﺭﻭ ﻪ ﺍﻭﻝ ﺭﻭ ﻣﻦ ﺳﻮﻕ ﻣﺪﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺟﻔﺘﻤﻮﻥ ﻣﺮﻓﺘﺶ ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻓﻬﻤﺪﻢ _ ﺣﺎﺟ ﺗﻨﻬﺎﺖ ﺧﻠ ﻗﺸﻨ ﺑﻮﺩ

ﺣﺎﺟ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺕ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﻣﻮﻧﻮ ﺮﻡ ﻧﻤﺮﺩ ﻪ ﺧﻮﺭﺷﺪ ﺷﺮﻣﺶ ﻣﺸﺪ ﺻﺒﺢ ﺑﻄﺎﺑﻪ ﻪ

ﺣﺎﺟ ﻭﻗﺘﺎ ﻪ ﺷﺎﻫﻨﻮﻣﻪ ﻣﺨﻮﻧﺪ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻨﻪ ﺑ ﺳﻮﺍﺩ ﻣﺮﺪﺕ ﺷﺪﻡ

ﺣﺎﺟ ﺑﻠﻨﺪﻪ ﻣﻮﻫﺎ ﺳﺎﻫﻪ ﻣﻮﺍﺟﻤﻮﻥ ﻪ ﻣﻮﻣﺪ ﺭﻭ ﻮﺳﺖ ﺷﺮﺑﺮﻧﺠﻤﻮﻥ ﻣﺘﺎﺑﺪ ﺎﺩﺗﻪ

ﻣﻔﺘ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﻗﺴﻢ

ﺣﺎﺟ ﺍﺯ ﻫﻨﺪ ﻪ ﻭﺍﺳﻤﻮﻥ ﺎﺭﻪ ﺭﻧ ﺭﻧ ﺍﻭﺭﺩ

ﺎﺩﺗﻪ ﻋﺮﻮﻥ ﻭﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﺎﺭﻪ ﻫﺎ ﻣﺮﻗﺼﺪﻡ

ﺸﺎﺕ ﺧﻤﺎﺭ ﻣﺸﺪ ﻣﻔﺘ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺒﺮ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺯﻥ

ﺭﻭ ﻣﻠﺤﻔﻪ ﺍﺑﺮﺸﻤ ﺗﻨﻤﻮﻧﻮ ﻣﺬﺍﺷﺘ

ﻣﻔﺘ ﻮﺳﺘﺖ ﺑﺮ ﻞِ ﻞ ﺑﺎﻧﻮ

ﻣﺘﺮﺳﻢ ﺗﺎﺏ ﻧﺎﺭﻩ

ﺣﺎﺟ ﺷﺒﺎ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮﻥ ﻪ ﺯﺮﻣﻮﻥ ﺮ ﻣﺮﺩ ﺯﺮﻟﺐ ﻣﻔﺘﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﻨﻤﺘﻮﻥ

ﺷﻤﺎ ﻣﻔﺘ ﺯﻥ ﻔﺮ ﻧﻮء _ ﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭ ﺩﻟﺒﺮﺍ ﺭﻭ

ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﻮ ﺮﺩﻧﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﺮﺩ ﺑﻮ ﻣﺮﺩ

ﻣﻔﺘ ﺍﻨﺎ ﻧﺒﺎﺷﻦ ﺍﻮﺑﺖ ﻧﺲ

_ ﺯﺮﻟﺐ ﻣﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍﻧﻨﻪ

ﺣﺎﺟ ﺷﺒﺎ ﺩﺳﺘﺎﺕ ﻪ ﺟﺎﻫﺎ ﺭﻭ ﻓﺘﺢ ﻣﺮﺩ

ﻫﺮ ﺷﺐ ﺮﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺮﻡ ﺗﺮ ﻨﺎﺭﺕ ﺟﻮﻭﻧﻪ ﻣﺰﺩﻡ

ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﺮﺩ ﻣﺮﺩ ﻣﻔﺘ ﺍﻨﺎ ﺟﺎ ﺍﻧﺎﺭﻪ ﺯﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﺎ

ﺣﺎﺟ ﺳﺮ ﻣﻨﺪﺍﺧﺘﻢ ﺎﻦ ﺟﺮ ﺗﺮ ﻣﺸﺪ ﺍﻧﺎﺭ

ﺑ ﺮﻭﺍﻢ ﻣﺮﺩﻢ ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﻭﻟ

ﺣﺎﺟ ﺮﺍ ﻓﺮ ﻣﻨﻢ ﺯﻣﺴﺘﻮﻧﺎ ﺑﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﻣﺴﺒﺪ _ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﻦ

ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺑﺮﻦ ﺑﻦء _ ﺑﺎﺯ ﻪ ﺍﻨﺎ ﺦ ﺯﺩﻥ

ﺯﻧﻤﻮﻧﻮ ﺍﺫﺖ ﺮﺩﻩ ﺳﺮﻣﺎ؟

ﺑ ﺟﺎ ﺮﺩﻩ _ _ ﺑﻪ ﻮﺭ ﻧﻨﺶ ﺧﻨﺪﺪﻩ

ﻟﺐ ﻣﺰﻡ ﻣﻢ ﺣﺎﺟ ﻓﺤﺶ ﻧﺪﻩ ﺟﻮﻥ ﻋﺰﺰﺕ

ﻗﻬﻘﻪ ﺗﻮﻥ ﻣﺮﻩ ﻫﻮﺍ ﻣﻦ _ _ ﺮﺍ ﺟﻮﻧﺘﻮ ﻗﺴﻢ ﻣﺪ ﺑﻪ _ _ ﺣﺎﺟ ﺟﻠﺪ ﺩﺪ؟ﻧﺪﺪ؟ _ ﻣﻨﻢ ﺩﻪ ﺣﺎﺟ

ﺣﺎﺟ ﺎﺩﻣﻮﻧﻪ ﺑﺮﻋﺲ ﻣﺎ ﺮﻣﺎ ﺑﻮﺩ _ ﺮ ﻣﺮﻓﺘ. _ ﺮﻣﻤﻮﻥ ﻣﺮﺩ ﺣﺎﺟ ﺣﺴﻮﺩ ﻪ ﻣﺮﺩﻤﻢ . _ ﻣﺨﻨﺪﺪ ﻣﻔﺘ ﺍﺧﻪ ﺟﻠﺪ ﺮﺩ ﻣﺎﺭﻭ ﺑﻪ _ ﺠﺎ ﻧﺎ ﻨﻢ ﻧﺒﺎﺷ ﻫﺎﻥ؟ ء _ ﺣﺎﺟ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﻣﺮﻓﺖ ﻭﺍﺳﺘﺎ. _ ﺣﺎﺟ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺷﻮﻣﺎ ﻓﻤﺪﻢ ﻣﺮﺩ ﻪ. _ ﻫﻤﺴﺮ ﻪ

ﺣﺎﺟ ﻧﻤﺪﻭﻧﻢ ﻣﺪﻭﻧ ﺎ ﻧﻪ_ ﻭﻟ ﻣﺎ ﻣﻢ _ ﺑﻠﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎﺩ. _ ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻢ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﻮﺍ

ﻓﺮﻗ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭﻗﺘ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻣﻮﻣﺪﻡ ﺣﺠﺮﺕ ﻫﻤﻪ _ ﺭﻭ ﺩ ﻣﺮﺩ _ ﺎ ﻭﻗﺘ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺎﺭﻍ ﻣﺸﺪﻡ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ ﻡ ﻣﻔﺘﻢ ﺣﺎﺟ ﻣﺎﺳﺎﺝ ﻧﻤﺨﻮﺍﻦ

ﻣﻔﺘ ﻣﺎ ﻪ ﻣﺪﻭﻧﻢ ﺩﺭﺩﺕ ﻪ ﺯﻥ

ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﻣﺨﻮﺍﻣﺖ _ ؛ﺗﻦ ﺑ ﻣﻮ ﻭ ﺳﻔﺪﻡ ﻨﺎﺭﻩ ﺗﻦ ﺮﻣﻮﺕ ﺟﻮﻥ ﻣﺮﻓﺖ

ﻓﺮ ﻨﻢ ﺳﺮﺮﻣ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻢ}•--- 

وای که من دیگه سرم گیج رفت ، از بس کلمه ی حاجی ، حاجی، حاجی ، حاجی رو خوندم. انگاری متن رو خط مقدم جبهه پشت بیسیم مخابره کرده باشند که اینقدر حاجی حاجی توش نوشته شده . 

______________________________ _______

 }{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

 

شهروزبراری صیقلانی اثر رمان عاشقانه هاجر

 


عینیت  اصول شش گانه ی آنتونی چخوف 

گر چه امروزه، اصول داستان نویسی، دستخوش دگرگونی ها و فراز و نشیب های خاصی است و به نظر می رسد که متعهد به هیچ گونه سفارش توصیه و قاعده ای نیست اما عجیب است که شش اصل طلایی چخوف، هنوز هم برای نوشتن یک داستان کوتاه خوب و خواندنی، واجب و ضروری به نظر می رسد.

هنوز هم می توان تازگی و طراوت آن را، وقتی که رعایت و اجرا شود، حس کرد و به اهمیت آن پی برد.

هنوز هم می توان با تکیه بر این اصول گرانبها، بر سر شوق آمد، داستان های کوتاه زیبایی آفرید و آنها را برای همیشه در وادی ادبیات داستانی جاودانه ساخت چرا که چخوف با آن دوراندیشی خاص خود، عناصر اصلی و جاودان. همه نظریه های ادبی را یکجا دراین شش اصل موجز و جامع، جمع آورده است. از آن گذشته، اگر چه در بخشی از صحنه های فعال ادبیات داستانی جهان، برخی از این اصول به فراموشی سپرده شده اما به یقین می توان گفت که در اذهان اکثریت عظیم نویسندگان و فعالان جهان داستان، هنوز باور به این اصول، جایگاه ویژه ارزشمند و انکارناشدنی خود را حفظ کرده است. هنوز هم آن بخش مهم و ستودنی ادبیات داستانی جهان، حرکت خود را براساس این اصول، و نظریه هایی که از این اصول تبعیت کرده اند ادامه می دهد.

برای پی بردن به راز ماندگاری این اصول، نگاهی اجمالی خواهیم داشت به هر کدام و در کنار آن، از اقوالی که نویسندگان دیگر درجهت درجهت تأیید آن ابراز کرده اند نیز غافل نخواهیم بود.

اصل اول : پرهیز از درازگویی بسیار در مورد ی، اقتصادی، اجتماعی

 

این اصل اصلی است که اهمیت آن، با وجود نظریه های جدید این رشته، هنوز هم پا برجاست و به زندگی خود ادامه می دهد.

این اصل، 115 سال قبل، یعنی درست در زمانه ای توسط چخوف ابراز شده است، که آثار ادبی، سرشار از درازگویی بسیار درباره ت، اجتماع و مسائل از این دست بود و مخالفت با آن، دوراندیشی و شجاعت فراوانی می طلبید اما چخوف رعایت این مسأله مهم را در سرلوحه اصول گرانبهایش قرارداد، و خود تا آخر عمر به آن وفادار ماند. اگر با حوصله به کلمات این اولین دستورالعمل چخوف برای داستان کوتاه دقت کنیم درمی یابیم که او نویسنده را از سخن گفتن در این امور باز نداشته بلکه با هوشمندی و درایت تمام، نویسنده داستان کوتاه را تنها از درازگویی، بسیار در این امور بازداشته چون خود با تمام وجود دریافته بود که در داستان کوتاه نمی توان به دور از این مسائل بود. نویسنده اگر بخواهد داستانش را برای مردم بنویسد، چه گونه می تواند عناصر مهمی همچون مسائل ی، اقتصادی و اجتماعی روزگارش را نادیده بگیرد و آنها را به فراموشی عمدی بسپارد؟

 

پرداختن به این امور، شیوه و شگردی می طلبد که چخوف عدم رعایت آنها را در اغلب داستانهای کوتاه روزگار خود به وضوح می دید و همین امر او را وادار کرد نویسندگان جوان را از افتادن به دام آن برحذر دارد. دریافته بود که در این درازگوایی هاست که چهره کریه شعارزدگی رخ می نماید و خواننده را از خواندن داستان دده می کند. می دید که در همین درازگویی ها، داستان کوتاه که به قولی حداکثر زندگی در حداقل فضاست» تبدیل به مقاله ای خواهد شد درباره موقعیت ی، اقتصادی و اجتماعی یک دوره. که البته پرداختن به این مسائل، فی نفسه بد نیست و بلکه در جای خود لازم و حتی مفید خواهد بود.

و اینکه پرداختن به مسائل این چنینی، خود بخشی از اهداف داستان نویسی واقعی است اما رهیافت هنرمندانه و هوشمندانه به عمق آن، نویسنده را مم به رعایت اصول، و قرار گرفتن در چارچوبهایی می کند که یکی از آنها همین اصلی است که چخوف به عنوان بند اول اندرز خود به نویسندگان جوان توصیه کرده است.

به عبارت دیگر، داستان کوتاه واقعی، در اصل برای آن نوشته می شود که موقعیت انسان را در چنین وضعیت هایی به نمایش بگذارد. یا علل و انگیزه های فراز و نشیب موقعیتهای اجتماعی، اقتصادی و ی هر دوره را در ارتباط با شخصیتهای داستانی خود قرار دهد، و نتایج آن را با سادگی هنرمندانه خود فرا روی چشم و دل خواننده را

 اثر بگذارد. در این روند، نمایش وضعیت آدمها، نباید در مقابل نمایش خود بحران، کم رنگ جلوه داده شود چرا که بحران در اغلب موارد واقعیتی بیرونی است و اکثر مواقع، خارج از اراده آدمها بروز می کند. اما عکس العمل آدمها در برابر آن، واقعیتی درونی است و هر کس با داشتن روحیه ای سالم، و برخوردار از بینش منطقی، راههای درست مقابله با آن را می داند. راز ماندگاری هر داستان، دقیقاً در همین نکته به ظاهر ساده نهفته است. یعنی رعایت این نکات ظریف است که داستان کوتاه را برای همه آدمها و همه زمانها خواندنی می کند.

به عنوان مثال، پسرکی به نام وافکا. در اثر کوتاهی به همین 

نام از چخوف، دنیایی را که در آن به سر می برد نمیشناسد

 

 

 

نمی شناسد و از آن استنباط نادرستی دارد. به قول یرمیلوف»، گمان می کند که این دنیا در فکر اوست و همه چیز آن را با درون گرایی کودکانه خود می نگرد. اما خواننده می داند که در این دنیا هرگز دستی به مهربانی به سوی وافکا دراز نخواهد شد. بین این دو شناخت از جهان و استنباط از واقعیت، تعارضی هست که بر اندوه خواننده می افزاید:

نفس ارسال نامه به نشانی پدربزرگ در یک دهکده بی نام و نشان، سادگی این کودک و استنباط غلط او از جهان را به خوبی می رساند. در دنیای وانکا تنها یک دهکده است، و آن هم دهکده خودشان است دهکده خودشان است. و تنها یک پدر بزرگ وجود دارد که آن هم پدربزرگ خودش است. از آنجا که در ذهن او، دهکده و پدربزرگ تنها چیزهای مهم و بزرگ این جهان هستند، پس او حق دارد که در درون گرایی اش، دنیا را نسبت به خود صمیمی و مهربان بداند و گمان ببرد که جهان به سرنوشت او بی توجه نیست. وانکا نامه خود را به دنیایی می فرستد که تخیل کودکانه اش آن را خلق کرده و به صورتی ایده آل درآورده، و یقین دارد که این دنیا پاسخ او را خواهد داد. می اندیشد که می تواند از ژرفنای باور نکردنی وحشتبار خود، به دنیای آکنده از مهربانی و صمیمیت بازگردد.

پایان این داستان، قدرت شگفت آور چخوف را در استفاده از استفاده از یک داستان کوتاه برای آفرینش و تصویر کردن ابعاد عمیق زندگی، که به ناگزیر با واقعیت عینی پیوند نزدیک دارد، نشان می دهد.

چخوف در این داستان کوتاه- به عنوان نمونه- بدون آن که درباره مسائل ی، اقتصادی و اجتماعی دوره خود اظهارنظر کند، واقعیت عریان آن را در قالب یک داستان کوتاه، چنان بی رحمانه و صریح ابراز کرده که خواننده داستان متحیر می شود. این تحیر بعد از خواندن دوباره داستان، به تحسین بدل می شود چرا که چخوف هرگز آن واقعیت عریان را به صراحت ابراز نکرده و بر بی رحمی اش، پای نفشرده و آن را فریاد نزده اما همگان، تلخی اش را احساس می کنند.

اصل دوم : عینیت کامل » 

 

این اصل یکی از اساسی ترین اصولی است که خود چخوف با رعایت آن به یکی از ماندگارترین نویسندگان جهان تبدیل شده است. در تمامی داستانهای کوتاه او، رعایت دقیق این اصل به خوبی مشهود است. یعنی داستانی از چخوف نمی توان یافت که براساس عینیت کامل شکل نگرفته باشد. شاید گفته شود که مگر قهرمانان داستانهای چخوف ذهن نداشتند، فکر نمی کردند، در رویا فرو نمی رفتند، و تخیل در زندگی شان جایی نداشته است؟

باید گفت چرا، داشتند، اما همه اینها به شیوه ای که خود چخوف در آن استاد بود، در لابلای داستانها و اعمال و حرکات شخصیتهای داستانهایش گنجانده شده و در واقع با عینیت کامل به داستان راه یافته اند. چخوف از آنجا که خود انسانی اجتماعی و مردم گرا بود، تمامی اعمال فرد را در رابطه مستقیم با محیط و اجتماع و مردمی که با او زیست می کنند می دید. بنابراین تعجبی ندارد که صرف ذهنیت یک فرد را در چارچوب نگاه او به دور و برش، شایسته داستان کوتاه نداند. البته امروزه، ذهنیت آدمها، اصل اساسی داستان نویسی، پیشروست و کتمان آن به هر دلیل، در افتادن با برنامه های توسعه در این ژانر ادبی است. 

چخوف و سبک داستان نویسی او، به عینیت، بیشتر از ذهنیت وفادار است. او به گواهی داستانهایش، هرگز اثر خود را سراسر به ذهنیت خود و قهرمانان داستانهایش اختصاص نداد. اگر هم در بعضی جاها به تخیل و رویا اهمیت می داد، فقط در جهت عینیتی بود که قصد توصیف آن را داشت. بعضی از قهرمانان آثار او در رویا فرو می روند، در تخیل خود غرق می شوند، اما همه اینهاعینی است و در ارتباط مستقیم با خود زندگی است. منظور چخوف از عینیت کامل، در نیفتادن به ذهنیت صرف و در نغلتیدن به آن رویاهایی است که ارتباطی با زندگی آدمها ندارند. وجودشان محسوس است، اما در واقع به غلط جایگزین تفکر درست و منطقی می شوند و شخصیت را شخصیت را از زندگی واقعی و عمل به هنگام و جنب وجوش عقل گرایانه باز می دارند.

چخوف، اگر ذهنیتی این چنین را هم- حتی- در داستان های کوتاه خود می آورد، بیشتر در جهت نشان دادن وضعیت جامعه و آن نوع زندگی هایی است که اندوه را شدت می بخشند و آدمی را به سوی ملال و انزوا سوق می دهند.

به عنوان نمونه، اگر به یکی از داستانهای چخوف مثلا سوگواری» نگاه کنیم خواهیم دید که منظور او از عینیت کامل چه بوده است. در داستان سوگواری، درشکه چی پیری که فرزند خود را از دست داده، در این جهان بزرگ کسی را نمی یابد تا اندوهش را با او در میان بگذارد. سرانجام به سوی اصطبل می رود و ماجرا را برای اسب خود بازگو می کند.

. دیگر چیزی به هفتأ پسرش نمانده، اما هنوز نتوانسته از مرگش لام تا کام با کسی حرفی بزند. آدم باید آهسته و با دقت تعریف کند. چطور یک سر و یک

 

 

 

 

و یک کله افتاد؟ چطور درد کشید؟ پیش از مرگ چه حرفهایی زد؟ و چطور مرد؟ آدم باید جزییات کفن و دفن را شرح بدهد، و همین طور ماجرای رفتنش را به بیمارستان برای پس گرفتن لباسهای پسرش.

کتش را می پوشد و سراغ اسبش به سوی اصطبل راه می افتد. به ذرت، به کاه و به هوا فکر می کند. در تنهایی جرأت ندارد به پسرش حرفی بزند، اما در فکر پسر بودن و پیش خود او را مجسم کردن برایش دردآور است. به چشمهای درخشان اسبش نگاهی می کند و می پرسد: داری شکمت را از عزا درمی آوری؟ باشد، در بیاور. حالا که نتوانستیم پول ذرت را گیر بیاوریم، علف می خوریم. آره، من خیلی پیر شده ام. درشکه رانی از من برنمی آید، از پسرم برمی آمد. توی درشکه رانی، روی دست نداشت، کاش زنده بود.»

لحظه ای ساکت می شود، سپس ادامه می دهد: همین است که می گویم، اسب پیر من! دیگر پسرم وجود ندارد. ما را گذاشته و رفته. این طور بگویم، بگیر تو کره ای داشته ای، مادر یک کره اسب بوده ای، و آن وقت ناگاه کره اسب تو را می گذارد و می رود. ناراحت کننده نیست؟» اسب کوچک مشغول جویدن است. گوش می دهد و نفسش به دستهای صاحبش می خورد.

افکار درشکه چی سرریز شده اند. این است که داستان را از اول تا آخر برای اسب کوچک تعریف می کند.

با نگاهی دقیق به داستان درمی یابیم روشن ترین نکته هایی که باعث ماندگاری آن شده اند، از ارائه عینی و بی طرفانأ داستان سرچشمه می گیرند.

کلینت بروکس» و رابرت پن وارن» دو منتقد مشهور، در نقدی مشترک بر این داستان چخوف، به این اصل مهم در سبک

نویسندگی وی توجه کرده و نوشته اند: یکی از روشن ترین نکته هایی که خواننده در بازنگری داستان کوتاه سوگواری» درمی یابد، ارائه عینی و بی طرفانأ داستان است.

نویسنده به ظاهر، صحنه ها و کنشهایی می آورد، بی آنکه به هیچ یک از آنها، به منظور القای تعبیری خاص، اهمیتی بیشتر ببخشد. در بند نخست داستان، اگر به تصویر تنهایی مرد در سر پیچ خیابان به هنگام شب، با برفی که بر او و اسب کوچک می بارد، دقت کنیم، می بینیم که این صحنه هرچند تنهایی را القا می کند، اما شرحی که در توصیف صحنه داستان می آید، همدردی ما را برمی انگیزد:

هوا گرگ و میش است. دانه های درشت برف گرداگرد چراغ برقهای خیابان که تازه روشن شده اند، چرخ می خورد و به شکل لایه های نرم و نازک روی بامها، پشت اسبها، شانه و کلاه آدمها می نشیند. ایونا»ی درشکه چی، سراپا سفید است و به صورت شبح درآمده است. پشتش را تا آنجا که یک انسان توانایی دارد، خم کرده، روی صندلی خود نشسته و کوچکترین تکانی نمی خورد. هربار که انبوهی برف به رویش ریخته می شود، گویی لازم نمی داند که آنها را از خود بتکاند. اسب کوچکش نیز سراپا سفید است و بی حرکت ایستاده و با آن حال تکیده، بی تحرک، و پاهای راست چوب مانندش 

،حتی از فاصله نزدیک، به یک اسب زنجبیلی می ماند.

درحقیقت، هنگامی که چخوف، توصیف مستقیم، بی طرفانه و عینی را کنار می گذارد، بر سر آن است که از شدت همدردی ما کاسته شود نه آنکه بر آن افزوده گردد. زیرا صحنه کمتر حقیقی جلوه می کند. دقت کنید: درشکه چی، سراپا سفید است و به شکل شبح درآمده است.» یا اسب کوچکش نیز سراپا سفید است و بی حرکت ایستاده است، و با آن حال تکیده، بی تحرک و پاهای راست چوب مانند، حتی از فاصله نزدیک، به یک اسب زنجبیلی می ماند.» 

مقایسه مرد، و اسب با شبح و اسب زنجبیلی، از این رو به میان آمده است تا صحنه، زنده و دقیق ارائه شود، اما شبح و اسبهای زنجبیلی، خیالی اند، که نه احساسی دارند و نه رنج می برند و بنابراین، نمی توانند همدردی کسی را جلب کنند. به سخن دیگر، صحنه هرچند به یقین، تنهایی را القا می کند که این خود در داستان سوگواری» با اهمیت است، اما به گونه ای تنظیم شده تا در جهتی خلاف جلب همدردی حرکت کند نه به سوی آن. گویی چخوف بر سر آن است که بگوید صحنه داستان باید تنها به یاری ارزشهای خویش، خود را نشان دهد.»

اصل سوم : توصیف صادقانه اشخاص و اشیاء 

 

 

این اصل اگرچه در پخش کوچکی از داستان نویسی امروز، که به داستان ذهنی و روانشناختی مشهور شده، نادیده گرفته می شود، اما در بخشهای مهم و فعال آن هنوز هم با سربلندی تمام به زندگی خود ادامه می دهد چرا که صداقت در توصیف اشخاص و اشیاء، یکی از عوامل مهم جذب مخاطب است. آنتون چخوف، خود یکی از نویسندگانی است که صداقت و معرفت در توصیف این عناصر، داستانهایش را با استقبال کم نظیر خوانندگان مواجه کرده، او هیچگاه در هیچیک از داستانهایش، در مورد آدمها و اشیاء پیرامونشان غلو نکرده است. آنها را نه آنچنان بی بها طرح کرده که ماهیتشان را از دست بدهند، و نه آنچنان به توصیفشان نشسته که خواننده آن را باور نکند.  

اصل مهم حقیقت مانندی، که بعدها در داستان-نویسی رواج پیدا کرد

، زاییده همین اصل بوده اما نباید فکر کرد منظور چخوف از توصیف صادقانه اشخاص و اشیاء، عکسبرداری صرف از آنهاست.

منظور این نیست که نویسنده آنچه را دیده، بی کم و کاست و دقیقا به همان صورت در داستان خود توصیف کند. در این صورت صحنه و آدمهای او با عکاسی چه فرقی خواهد داشت؟ طرح این اصول بدیهی، امروزه شاید خنده دار به نظر برسد چرا که حالا هر دانش آموز دبستان هنر، اینها را در مرحله آمادگی، می آموزد و می پذیرد. اما اگر ت. 

توجه داشته باشیم که چخوف اینها را، 511 سال قبل از این - یعنی در زمانه ای که هر نویسنده، اشخاص و اشیا را در داستانهایش به میل خود تعبیر و تفسیر می کرد و آنها را به هر صورتی که خود می خواست یا اندیشه اش می طلبید، به حرکت و س وامی داشت - مطرح کرده است، از دوراندیشی و درایت او شگفت زده می شویم.

نکته مهمتر این که، خود چخوف گذشته از استعداد بی نظیری که در گلچین اشخاص و اشیاء داشت، این نبوغ را هم داشت که از زاویه ای به اشخاص و اشیاء بنگرد که کمتر چشمی قادر به نگاه کردن از آن زاویه بود.

shahrooz66barari@gmail 

می توان درباره آثار چخوف مطرح کرد و به بحث درباره آن نشست.

اصل چهارم : نهایت ایجاز » 

 در این اصل بازهم چخوف انگشت بر حساس ترین اصل در هنر داستان نویسی گذاشته. بدون شک، در همه زمانها و مکانها، حتی در پیشروترین نظریه های ادبی، ایجاز یکی از رموز اصلی موفقیت است.با آن که چخوف این اصل را در مورد داستان کوتاه ابراز کرده، اما امروز، نویسندگان باتجربه، حتی در نوشتن رمان هم آن را رعایت می کنند. نویسنده داستان کوتاه، برای توصیف آدمها و اشیاء و لحظه ها، باید با کمترین کلمات، بیشترین معنا را القا کند، و صحنه را کند، و صحنه را از طریق چنین رویکردی فراروی چشمان خواننده قرار دهد.

عبارت حداکثر زندگی در حداقل فضا» ناظر بر همین موضوع است.به عبارت ساده تر نویسنده باید بتواند بار بیشتری را در بسته بندی کوچکتر قرار دهد تا راحت تر به مقصد برسد. در این مورد، خود چخوف به سال 6991 در نامه ای به برادرش می نویسد: به عقیده من، توصیف طبیعت باید خیلی کوتاه باشد، و باید خصلتی اتفاقی داشته باشد. حرفهای مفت از این قماش را باید دور ریخت که خورشید مغرب، غوطه ور در امواج دریایی می زد و رو به تاریکی داشت، و سیلابی از الوان ارغوان و طلایی در آن جاری بود و چه و چه.

یا این که پرستوها پروازکنان، بر فراز سطح آب، شادمان بودند و جیک جیک می کردند و.

آری این حرفهای مفت را باید دور ریخت. در توصیف طبیعت، آدم باید به جزییات کوچک بچسبد و آنها را به شیوه ای پهلوی هم قرار دهد که خواننده پس از آن که آنها را خواند، چشمانش را ببندد و همه آنها را پیش خود مجسم کند.

برای نمونه، نویسنده، شب مهتاب را می تواند خیلی راحت این طور ترسیم کند: روی سد آسیای آبی، تکه شیشه ای مثل یک ستاره براق چشمک می زد، و سایه سیاه سگی، یا شاید گرگی، همچون توپی غلتان گذر می کرد - و مانند اینها. طبیعت آنگاه زنده و سرشار جلوه می کند 

آدم کسرشأن خود نداند که دست به سنجش پدیده های طبیعی با پدیده های مربوط به رفتار آدمی و جز اینها بزند. همین حکم در عالم روانشناسی نیز بی گمان مصداق پیدا می کند.

اصل پنجم : بی پروایی و اصالت ، و پرهیز از کلیشه پردازی » 

این اصل نیاز چندانی به شرح و تفسیر ندارد چرا که اصلی واضح و روشن و تعیین کننده در همه امور و به ویژه در نوشتن داستان کوتاه است. این واقعیتی است که نویسنده هیچگاه نباید بترسد. بی پروایی در پرداختن به مسائل جامعه و آدمها، یکی از عامل مهم و حیاتی برای جلب مخاطب، و اعتماد آنها نسبت به اثر نویسنده شده است.

اگر نویسنده ای با ترس و لرز از مسئله ای سخن بگوید، اثرش آن طور که باید به دل ها نمی نشیند. بیشتر مردم، آثار نویسندگانی را دوست دارند که با شجاعت، درایت و هوشمندی خاص هنرمندانه، حرف آنها و درددلشان را در قالب داستان کوتاه بیان کرده است. به عنوان نمونه، اگر نویسنده ای هدفش پرداختن به وضعیت اسف بار محرومان یک جامعه است، نباید از حمله و انتقاد چپاولگران همان محرومان، که به عناوین مختلف در مقابل انتشار آثار او سد ایجاد می کنند، بهراسد. عوامل این صاحبان زر و زور، در همه نهادهای اجتماعی حضور دارند، و به ویژه در وادی ادبیات

عنوان منتقدان مدرن، و به عنوان هنرمندان آوانگارد، با تریبون هایی که همان صاحبان زر و زور در اختیارشان می گذارند، داد هنر برای هنر» سر می دهند. نویسنده واقعی نباید از انتقاد، و افشاء نابسامانی ها و بی عدالتی ها ترسی به خود راه دهد چرا که این، کمترین وظیفه ای است که به عهده اش گذاشته اند. در این راه، او باید اصالت خود را حفظ کند، یعنی از آن چیزهایی سخن بگوید که اصیل است و یادآوری آن برای مردم، دوست داشتنی و مایه پویایی و پیشروی است. بدیهی است او اگر بتواند در طرح این مسائل از کلیشه های رایج دوری کند، اثرش از استقبال بیشتری برخوردار خواهد بود. در این باره ، موپاسان مینویسد؛ 

موپاسان» می گوید: هفت سال آزگار شعر نوشتم، قصه های کوتاه نوشتم، داستان نوشتم، و حالا هیچیک از آنها برایم باقی نمانده است.

استادم فلوبر» همه آنها را می خواند و نظرات انتقادی اش را برایم می گفت و با این کار، دو سه اصلی را که فشرده درس های طولانی و آمیخته با شکیبایی اش بودند، ذره ذره در من تثبیت می کرد. می گفت: اگر اصالتی در تو هست باید نشانش بدهی، و اگر در تو نیست باید به دستش بیاوری و من فهمیدم وقتی نویسنده می خواهد چیزی را توصیف کند، باید آن قدر چشم بدوزد و با آن ور برود و در آن تأمل کند. تا بالاخره جنبه ای را در آن کشف کند که هیچ کس پیش از آن بدان توجه نکرده یا از آن سخن نگفته است. هر چیزی در این دنیا، حاوی مایه هایی کم یا زیاد از آن جنبه های هستی است که هنوز کاویده نشده اند. بی مقدارترین چیزها نیز اندکی از ناشناخته ها را در خود دارند. بگذار همین را کشف کنیم. برای آن که بتوانیم آتش را وصف کنیم که دارد شعله می کشد، یا درختی را که سر به آسمان کشیده است، باید در برابر آن آتش و درخت چندان بایستیم که دیگر هیچکدام به چشممان چنان جلوه نکنند که گویی با هر آتشی یا هر درختی برابرند. از همین راه است که آدم در کارش به اصالت می رسد. استادم فلوبر » به من می گفت: وقتی از جلوی بقالی می گذری، یا از جلوی دربانی که دارد چپق میکشد ک

باید آن بقال و آن دربان را طوری به من خواننده نشان بدهی که دیگر اصلا نتوانم آنان را با هیچ بقال یا دربان دیگر عوضی بگیرم.

اصل ششم : شفقت داشتن » 

 

درباره این اصل چه می توان گفت ؟

خود دستورالعمل همه گفتنی ها را در خود جمع دارد. نویسنده باید آدم ها را دوست بدارد. همان خصلتی که در همه نویسندگان بزرگ بوده و باعث موفقیتشان شده است. البته منظور چخوف آن نیست که نویسنده باید برای قهرمانان اثر خود دلسوزی کند. منظور او از شفقت داشتن، مهربانی و حس انسان دوستی است که برای هر نویسنده ای لازم است. درواقع، نویسنده باید ادمی باشد که نگاه همه جانبه، و مهربان او شامل همه افراد داستانی اش بشود. دلسوزی برای آدم ها، با نشان دادن رذالت بعضی از آنها با هم فرق دارد. نویسنده خوب، حتی برای آن آدم رذل هم دل می سوزاند. اما این به آن معنی نیست که او این دلسوزی را در اثر خود دخالت دهد. او اعمال و حرکات آدم هایی این چنین را توصیف می کند و نشان می دهد. این دیگر با خود خواننده است که تشخیص دهد کدام شخصیت خوب است و کدامشان بد. نیکی و رذالت آدم ها را خواننده باید با تمام وجود حس کند. همین نکته به ظاهر بدیهی است که نویسندگان واقعی و باتجربه را از نویسندگان 

نویسندگان مبتدی متمایز می کند. یعنی نشان دادن اعمال و حرکات و گفتار شخصیت ها، طوری که وجود آدمی به نام نویسنده برای خواننده محسوس نباشد. و خواننده خود، بدون آن که کسی بدی یا خوبی چیزی را به او تصریح کرده باشد، به بد بودن یا خوب بودن طرف از خلال اعمال و حرکات او پی ببرد

 

شهروز براری صیقلانی و رمان عاشقانه های برفی شین براری


.

آ

موزش نویسندگی کلیک کنید][

 


تازه های نشر آبرنگ


چخوف از مشهور ترین نویسندگان چند عصر گذشته است که با تکیه بر اصول شش گانه ی خودساخته و منحصر بفد بودنش در سبک و قالب بی مانند اثارش  توانست از  محدود نویسندگان عصر خود باشد که تا صد سال بعد نام و اثارش ماندگار و جاودان بماند .  آنتونی چخوف از اصولی شش گانه بنام اصول عینیت بخشی  پیروی میکرد که تا پیش از وی هیچ شخص دیگری به ان روش و سبک   نپرداخته بود .  در مطالب بعد به اختصار برایتان مطلبی پیرامون اصول جاودان عینیت انتونی چخوف را باز نشر  خواهم نمود.     دوستان من هیچ مطلبی را از ذهن و خلاقیت خودم نمینویسم ، و عینن بازنشر از سه سایت معتبر آموزش نویسندگی و رمان نویسان معروف فارسی زبان داخلی  کپی پیس میکنم.  و برای این امر با هر سه بزرگوار تماس گرفتم و  با اینکه  برخی از آنان تقریبا هم سن و سال فرزندانم بودند و من از  استکهلم براشان تماس گرفته بودم تا کسب اجازه کنم   ، در حالیکه در ایران مان قانون کپی رایت به ان صورت صحیح و محکم رعایت نمیشو ، ولی از جانب یکی از این اساتید بنام آقای شاهین کلانتری   برخورد زننده و الفاظ رکیکی  شنیدم ،  و دل شکسته شدم ، اما در تماس دوم با یک فرد دیگر که این بزرگوار نیز حدود 30 سال و یا یکم بیش یا کمتر داشتند ولی چنان برخورد محترمانه دلچسب. و مودبانه ای بروز دادند که  من تشویق شدم تا فقط از مطالب این جوان اهل فن  و مدرس اموزش عالی کشور و استاد اموزش فن نویسندگی استفاده کنم  ، این برادر بزرگوار بنام هنری شین براری را همگان اهل رمان بخوبی میشناسیم ، اما بنده تا قبل از همکلامی با ایشان از هویت ححقیقی شان بیخبر بودم که فرد دشت گوشی همان شین براری روی جلد رمان هاست .  زیرا بندع میپنداشتم با شخصی مدرس فن نویسندگی خلاق بنام آقای شهروز براری صیقلانی در حال مکالمه ام ، که در انتها از هویت حقیقی شان پی بردم و بسیار مفتخر شدم که شین براری یک جوان سی ساله  بیش نیست و هفده اثر رمان و داداستان بلند جاودانه از وی درون قفسه های کتابخانه مان است . او فردی بی ادعا و کمی خجالتی بنظرم آمد  البته  خجالت واژه ای نیست که حق مطلب را ادا کند ،  بهتر است بگوییم  حجب و حیاء 


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


متون داستانی متنوع. اینجا کلیک کنید 

 

آموزش نویسندگی. اینجا کلیک کنید  

 

لینک استاد شیرین نشاط   

 

رسانه خبری تسنیم نیوز

    

   

دخترونه اینجا کلیک کنید

تابوشکنان جامعه ایرانی. اینجا کلیک کنید.

نویسندگان بومی اینجا کلیک 


 

 


هاجر پارت  دوم 


 

رمان فارسی   - برای خواندن رمان های کمیاب و رایگان روی واژهگان. رمان فارس کلیک کنید 

چندی بعد درون باغ هلو

خانم دیبا همچنان مشغول دلنوشتن است و مینویسد؛ 

این روزها میپندارم که آمدنِ هاجر به اینجا بی حکمت نیست. بیشتر از انکه او چیزی از تشریفات و آداب و رسوم این باغ یاد گرفته باشد من را از رِوالِ معمول و همیشگی خویش دور ساخته. بجای آنکه بخاطر تغییر محیط زندگیش ، و آمدن به شهر ، کردار و گفتارش را وقف و سازگار با این محیط جدیدو متفاوت کند ، درحال تغییر دادن پیرامون و اطرافیان به میل دلخواهش است. اوایل ساکت و درونگرا بود و همواره در حال ناخن جویدن و یا با سری پایین در حال بازی با لبه ی چیندار پیراهنش، و زیر لب پچ پچ کنان غصه میخورد. ولی پس از دو هفته ای که گذشته ، او کاملا تغییر کرده ، اما از سطحی نگر بودنش میترسم ، از بیخیال بودنش نگران میشوم ، از کم سوادیش ، حرص میخورم ، نمیدانم چرا پذیرفتم که این دخترک روستازاده را پناه دهم! پشیمان نیستم اما. پُر واضح است که جایش اینجا نیست. گاهی مرا چنان شوکه و غافل گیر میکند که خونم به جوش می آید. اما از کوچکترین نگاه تلخ من چنان بُغض میکند که دلم برایش نرم میشود . نمیدانم ، نمیدانم چه کنم! اما در بین تمام باید و نبایدهایی که درونش سرگردان است باز ، چه آسان میخندد ، چه آسان دلخوش میشود، از یک تمجید از یک تایید از یک تبریک ، براحتی به سر شوق می اید. و این روزگار ، چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از من دریغ میکند! شاید اگر فرزندی داشتم ، اکنون همسن و سال او بود، و حتم دارم تاکنون مرا ترک کرده بود . این روزگار ، تمام محبت و دوست داشتنهایش را گذاشته است کنار، تا به یک باره آنها را از پس مرگ نثار من و این باغ کند.چه بی رحمانه است که من اسیر نجوای درونم هستم و چنین با خویشتن خویش ٱوخت گرفته ام. گاه از خودم میپرسم ، که فرخ لقا ، برای چه کسی در حال نوشتنی؟ به چه امیدی ، روزهای پیاپی در حال ثبت روزمره گی هایت هستی؟ آنگاه از درون افکارم ، نجوایی برمیخیزد که به من برای فرار از درماندگی راه حلی پیشنهاد میدهد و میگوید؛ گاه از سر تنوع برای روح همسرت هم بنویسی بد نیست

 ای که روحت شاد . رفتی و من ماندم با یک دنیا تنهایی . هرچند انوقت ها هم که بودی ، باز من در خودم غرق بودم. راستی از هاجر برایت بنویسم بد نیست، از اینکه چگونه ، همچون کودکی معصوم از چیزهای کوچک به شوق می اید، از یک پرسش "روزگارت چگونه است؟" از یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان چای، از یک وقت گذاشتن برای شنیدن حرفهایش. از شنیدن یک جمله‌ی ساده مثل "من کنارت هستم". از یک هدیه ی بی مناسبت.از یک غافلگیریاز یک خوشحال کردن کوچک از روشن کردن ِیک رادیوی کهنه. دل هاجر چه راحت شاد میشود او از یک سلام و علیک ساده ، با یک غریبه در صف نانوایی شاد و سرخوش میشود. از بخشیدن نوبتش درون صف نانوایی به شخصی دیگر ،چنان احساس تجربه ی یک تعامل میکند که انگار نقطه ی صغل اجتماع اوست. و با اشتیاق می آید تا حتی چنین اتفاق ناچیزی را برای من نیز تعریف کند. او شاد و سرمست میشود از ، یک فهمیده شدن درست! از یک لبخنداز یک سلام و تعریف تمجید ساده،از یک دلخوشی کوچک.از یک احوالپرسی ساده ، از یک دلداری کوتاهاز یک "تکان سر"یعنی تو را می فهمم.از یک گوش دادن خالی بدون داوری!از یک همقدم شدن کوچک. حتی از یک همراهی کوتاه ممتد دل هاجر ، هرگاه گرم می شود ،نگاه به چشمانش باز میگردد و.

(صدای پارس سگها ، گویای ورود هاجر به باغ و بازگشتنش از نانوایی ست ولی از نظر خانم دیبا ، و با نگاه نکته سنجش ، یک جای کار میلنگد ، چون اینبار برخلاف روزهای قبل ، هاجر خیلی زود از نانوایی بازگشته، زیرا او بخوبی دریافته که ، ‌نانوایی رفتن و ایستادن در صف نانوایی برای هاجر ، یک بهانه است . بهانه ی کوچکی که به او فرصت میدهد تا با خانم های دیگر ، حرف بزند و این حرف زدن های ، کوتاه مدت و گذرا ، دلخوشی تازه ایست که هاجر ، را مشتاق خروج از باغ و رفتن تا آنسوی محل و گرفتن نان میکند. هاجر بازمیگردد و صدای پایش بگوش میرسد ، او به پشت درب اتاق میرسد . و بی اجازه و نفس نفس ن وارد اتاق میشود، تا چشمش به خانم می افتد ، متوجه ی اشتباهش میشود و دوباره یک قدم به عقب و خارج اتاق برمیگردد و درب را نیز میبندد. .تق تق ” درب میزند- ) 

_بفرما ( هاجر وارد میشود ) 

–خنم جان سلام والا 

_چیه؟ چی شده؟   

– والا خنم جان من رفتم ، ولی دیدم نبود . حالا چیکار کنم خنم جان؟ من نمیدونستم که اینجوری میشه والا. واگرنه(وگرنه) یه فکر چاره ای میکردم. 

_ چی شده ، از اولش بگو ببینم چی میگی؟  

– من رفتم خنم جان ، ولی دیدم نبود . یعنی وا نبود. 

_ وا نبود؟ هاجر یعنی چی وا نبود؟ 

–نانوا 

_ هاجر جمله‌ی ٫ وا نبود ٬ غلطه. باز نبود درسته. درضمن نانوا که باز بسته نمیشه. نانوایی باز و بسته نمیشه

   هاجر”:ها اره همین که شوما میگی درسته. دیدم نانوا وا نیستش . نه! ببخش! یعنی نانوا باز نبود . نه! ببخش! یعنی نانوایی وا نبود. بعدش این دختریا رو دیدم که همیشه براتون میگفتم که همش نوبتش رو میداد به دیگران. همون که بزرگش ته اون باغ مخروبه ی کارخانه‌ی ابریشم‌بافی زندگی میکنه. اسمش هم بلد بودما، آما خایلی سخت بود . یکم شبیه به لوبیا بودا، فکر کنم . نینیا بودا؟ نبودا ، نه! ببخش! نیلیا بودا . ازش پرسیدم چرا نونوا وا نکرده . گفت اخه امروز ۱۳ سیزدهم هستش . من که نفهمیدم چه دخلی داشت 

–آخه سیزدهم هر ماه ، نانوایی ها اجازه دارند که تعطیل کنن. و تنها روز مرخصی اونها در طی ماهه. 

– وا! یانی ماردوم نباید سیزدهم نون بخورن ؟ بخدا اگه تنور داشتم خودم الان براتون نون میپختم خنم جان! خنم جان ، این دختره نیلیا ، خایلی دوختره خوبی بودا. اما اخه میدونی چی شوده؟.الان یه چامدون (چمدان)دستش دیدم گفتش: داخلش سازه‍ از این سازها هستا که میچسبونن به گردن و اینطوری میگیرن و با یه چوبه دیگه با اون یکی دست میکشن روی اینیکی چوب. 

(دیبا از حرکات رفتار هاجر خنده اش گرفته و لبخندی بر چهره اش مینشیند و میگوید؛

 ویلون رو میگی؟ 

–ها، اره همینی که شما میگی. 

_ چه عالی! خب اشکالش چیه؟ این که خیلی عالیه. چون هنر محسوب میشه 

_ یعنی بد نیست؟ اخه توی محل ما ، هرکاری که دخترا انجام میدادن ، سریع زن مشت کریم براشون راه میزد

–راه میزد؟ یعنی چی؟ 

_یانی پشت سرشون یه حرفو حدیثی میگفت تا ، اون بنده ی خدا روسیاه بشه. مثلا، دختر کدخداعلی ، اومده بود شهر تا درس بخونه ، دوکتر بشه. ولی همه پوشت سرش میگفتند: دیگه به درد‍ِ صاحاب نمیخوره. و اله بله جیمبله (دیبا با لبخند ریزی بر چهره ، نگاهی به هاجر میکند، و از افق عینک خیره به وی میماند و میگوید)

_چقدر از این زن مشت کریم ، دلت پره دختر جون. حالا چه هیزم تری بهتون فروخته؟  

– والا چی بگم ، که نگم بهتره. آخه قصه اش کله داره نه! نه! یعنی قصه اش سر داره و سرش هم درازه. اما نمیدونم چرا هئچ وقت تاوان گناهاش رو نمیده. اما حالا اگه من پای یه مورچه رو بشکنم ، سریع خدا ، میزنه پسِ سرم، و پای منم میشکنه. اما به قول مامان ساداتی ، ظالم ، همیشه سالم‌. خنم جان اصلا چرا هرچی ظالمه سالمه ؟ 

_میخوای بدونی چرا بعضی آدم ها با کوچکترین گناهی تو همین دنیا مجازات میشن ؟. اما یه سری هر گناهی دلشون می خواد میکنن مثل مشت کریم و روز به روز هم پیشرفت میکنن؟ هاجر خوب گوش کن تا برات بگم آدمها سه دسته اند : ۱-عینک ۲-ملحفه ۳-فرش. _وقتی یک لکه چای بریزه روی عینکم بلافاصله اون رو با دستمالم پاک می کنم. _وقتی همان لکه بنشینه روی ملحفه ،میزارم سر ماه که با لباسها و ملحفه ها جمع بشه و تو همه را با هم با چنگ می شویی!--اما وقتی همان لکه بنشینه روی فرش میزارم سر سال تا تو با دسته بیل به جانش بی افتی.- خدا هم با بنده های مومنش مثل عینک رفتار می کنه. بنده های پاک و زلال که جایشان روی چشم است تا خطا کردند بلافاصله 

حالشون رو می گیره (البته در دنیا و خفیف). اما هاجـــر ، جان مطمئن باش دیگران رو به موقعش تنبیه می کنه. (هاجر با منع و منع این پا و اون پا میکند و با ناراحتی و صدایی غــصه دار میگوید) 

–خنم جان ، والا حرف شوما واسه من سَـــــنَدِ و حُـــــجَّتِه، ولی اما والا روم سیاه‌ست چطور بگم ، اما آخه من که اصلا عینـــک ندارم تا شیشه اش لکه بشه. من والا بخودا اصلا عینکی نیستم. بخودا منـــی که آتیش به خـــونه و زندگیم افتاده، اصلا والا بخودا ، فــــرش نداشتم ! ولیچـــــرا! ها! یادم اومدش! فــَــرش داشتم ، از این کوچیکا بود که روش قلقلی قلقلی(چهار قـــول) نوشته بود .اما زیر پا نبوداا. تا اینکه بخواد لک چایی بی افته روش. اخه به دیوار آزیوان (آویزان) کرده بودم. دوختر کوچیکه ی نقی بقال از قـــُم برام چشم روشنی اورده بودا. آخه خنم جان ملاحفه ام که داشتم ، تمیزه تمیز بودا اصلا لکه نداشتا!  

_ باشه. باشه. بسه. برو به کارات برس. (هاجر با چهره ای متحیر و متفکر و دهانی نیمه باز ، از اتاق خارج میشود و چند لحظه بعد ، صدای ضرباتی محکم به کف چوبی خانه ،همراه با جیغ های هاجر ، از سمت سالن پذیرایی بلند میشود، و خانم دیبا سراسیمه از اتاق خارج میشود و سمت مبدا صدا میرود . ولی هیچکسی در اتاق پذیرایی نیست! و همه چیز مرتب است ، اما اثری از هاجر نیست! غیر از روفرشی هایی که هر کدام یکسوی پذیرایی افتاده اند. خانم دیبا که نفسش بند آمده و در شوک اولیه و سردرگمی بسر میبرد ، از مسیری که امده باز میگردد تا سمت راه پله برود و طبقه ی پایین را در جستجوی هاجر کاوش کند، در طی ثانیه هایی انگشت شمار ، چندین احتمال و حدس و گُمان به ذهن خانم دیبا خطور میکند- چند پله پایین نیامده که باز صدایی مشابه ای را میشنود      

اما این بار هم باز صدا از سمت سالن پذیرایی ست. و به ناچار و با اضطراب و نگرانی باز میگردد ، به سمت سالن پذیرایی گام های لرزان و کوتاهش را با ناباوری و طپش های پرشمار قلب مریضش برمیدارد. به یکباره در انتهای سالن و از پشت مبل سه نفره ، تصویر نیم رخ و برافروخته ی هاجر نمایان میشود که از شدت خشم رگهای شقیقه‌اَش بَرجَسته شده و چشمانش ه‍‌مچون کاسه‌ی پُر از خون شده و بروی زانوهایش نشسته و با شدت و بیرحمانه دستانش را هربار بالا میاورد و با جسمی به چیزی در روبرویش ضربه میزند. دیبا نزدیکتر میشود و با حیرت خیره به صحنه میماند) 

هاجر میگوید؛ هیچ نگران نباشیدا خنم‌جان. خودم کُشتَمِش برای اینکه مطمئن بشم که خودشو به موش‌مُردِگی نزَده ، چندبار با این یکی کتابی که بزرگتره مُحکَم‌تر کوبیدم به سرش. تا له شد. 

_چی له شد؟ چی رو کُشتی؟ 

–موش ، یه موش کوچکولو(کوچک) خِنِم‌جان والا جایِ هیچ شکی نیست که این بچه موش مُرده . والا این خونه یه گربه کم داره 

_اون کتاب که توی دستت هست ، چی روی جلدش نوشته؟  

– نوشته که . والا عرضم به حضور مبارک شما که والا چون سر و ته هستش یکم برام سخته ، اگه اجازه بدی ، بزار خودم برم اون سمتش حالا برات میخونم . روی جلدش نوشته که ” راه بیستون و کَر و زهره نه! ببشخید ابشباباه خوندمش نوشته که ”رابینسون کروزوئه

_وااای هاجَر تو آخرش منو سکته میدی ، برو قوطی قرص زیر زبانی منو بیار ، اخرش منو میکشی تو با این کارات

(هاجر که خیال کرده قلب خانم دیبا درد گرفته سریعا و بدون اتلاف وقت قدم هایش را دوتا یکی کرده و از داخل اتاق خواب خانم و درون صندوقچه‌ی چوبی در پشت تخت‌خواب قوطی قرص های قلب را برداشته و به سرعت سمت سالن پذیرایی روانه میشود که در نیمه ی راه در عین ناباوری با خانم دیبا رودررو میشود که صحیح و سالم و باحالتی معنادار دستانش را بر عصای چوبی ستون کرده و میپرسد؛

_هاجرخانم حالا دیگه چه جوابی داری تا به من بدی؟ 

–وااا ترسیدم خنم جان ، خیال کردم روم به دیوار حالتون بد شده 

_خب؟ بگو ببینم اینبار چه توجیحی داری تا بگی ؟

–وااا خنم جان راجع به چی حرف میزنید؟

_من هرگز بهت نگفته بودم که قرص های زیرزبانی کجای این خونه‌ست؟ چی شد که یکراست و مستقیم رفتی و توی اتاق زیر تخت خواب و صندوق چوبی رو بازکردی و بین اون همه دارو دقیقا قرص درست رو آوردی؟

–من والا بخدا من‌. آخه. 

با وزیدن بادی کُهلی و طوفانی یکی از پنجره های اتاق خانم بصدا در می آید و به شدت برهم کوبیده میشود ، هاجر سراسیمه برای بستن پنجره بسوی اتاق می شتابد ، قلب سیاهه شب را جرقه ی رعد و برقی در آسمان روشن میکند و سپس صدای غرّشش در باغ میپیچد ، و به سرعت هوا دگرگون شده و باغ را پریشان میکند سگها بی وقفه پارس میکنند و هاجر که دست تنهاست به سرعت به هرگوشه ای میرود تا پنجره ها را ببندد و به وضعیت خانه رسیدگی کند آنسوی خیابان و کمی بالاتر درون باغ متروکه ی ابریشم بافی   

  نیلیا چنان سرخوش و مشتاق سرگرم تماشای وقوع رعدبرقی دیگر پشت پنجره ایستاده که اعتنایی به درخواست مادربزرگش نمیکند و همین لحظه رگبار باران ، به این سمت از شهر میرسد و در زیر بارش شدید باران افکار نیلیا خیس میشوند ، و همزمان لبخند از چهره‌ی معصوم ، نیلیا ، رخت برمیبندد و به همان راحتی که آمده بود ، محو میشود ، و ردٌی از غم بر چهره‌ی دخترک برجای میگذارد . و همان لحظه آذرخش دیگری ، پیش چشمان دخترک ، آسمان را قرینه میکنه ، و در فاصله‌ی چشم بر هم زدنی ، برق میرود و تاریکی محله‌ی ضرب را به آغوش میکشد! کمی بالاتر ، پشت درختان بلند ِ هلو ، درون باغ بزرگ و تاریک ، پیرزن تنها و زخم خورده ی تقدیر ، لباس سفیدش را قبل از خواب به تن کرده و نگاهی سطحی و گذرا به تصویرش در آیینه ی قدیمی انداخت و سوی تخت خوابش چند گام برداشت ولی ناگه مکث کرد مجدد باز گشت و در آیینه ب‍‌ه خود و گیسوی سفیدَش خیره ماند . برق چشمانش ، حاکی از به عبور خاطراتی خوش ، در پستوی خیالش بود ، در مروری پرتکرار از خاطراتی ، شیرین و بر باد رفته، چنان سرخوش شد که گویی آیینه لبخندی محو نثارش کرد و پس از مدتها برقِ نگاه به چشمانش باز گشت ، ناگاه صدای پارس سگهای درون باغ ، خبر از وقوع رویداد جدیدی داد ، به سرعت نور ، سوالی در ذهن خانم دیبا شد مطرح! چه فرد غریبه ای با چه نّیتی وارد باغ شده است؟ که اینچنین سگها برایش پارس میکنند؟ سپس یادش می اید که هاجر ، مونس و همدمش برای قفل کردن درب باغ رفته و از انجایی که هاجر تازه وارد محسوب میشود ، هنوز سگها به حضورش عادت نکرده اند و صدای پارس سگها از همین بابت است. 

سمت رودخانه ی زر ، پسرکی که بتازگی تکلیفش را به هویت و جنسیتش روشن نموده بدنبال اسم جدید و دخترانه ای در بین اسامی موجود در کتاب دهخدا برای خودش و اعلام به ثبت احوال و دریافت شناسنامه ی جدیدش میگردد و به اسم سوگند که میرسد آذرخشی خشمگین به درخت چنار در حاشیه ی رودخانه زر اصابت میکند او درون اتاق کرایه ای به زیر سقف کج و زهوار دررفته اش در فکر فرو میرود و با شنیدن صدای مهیب ِ رعد ، ناخودآگاه به یادِ مادرش می افتد ، که سالهاست فوت شده ، زیرا مادرش همیشه از ترس صدای رعد ، به پستوی خانه ی پدری پناه میبرد . عاقبت اسم جدیدش را سوگند انتخاب میکند. 

 

ساعتی بعد. 

 , و خانم دیبا ، برخلاف سالهای قبل ، این پاییز ، تنها نیست و به همدم و مونس خود ، هاجر امید بسیار بسته. اما در مقابل هاجر ، یا که سراپا خاموش است و جزء چشم خانم ، چیزی نمیگوید و یا اینکه گاه چنان سرخوش و گرم میشود که لحظه ای زبان به دهان نمیگیرد و همچون رادیویی پیوسته حرف میزند

 . درون خانه‌ی دوبلکس وسط باغ هلو، (هاجر) خدمتکار و مونس ، خانم دیبا ، شمع کوچکی را در دست دارد و سراسر خانه را با قدمهای کوچک و سریع خود طی میکند و یک به یک شمع ها را روشن میکند . به اتاق خواب خانم دیبا میرسد و خانم دیبا برایش حرف میزند و میگوید : 

_هاجر پرده را به کنار بزن و ببین ، حتی خزان هم زیبایی منحصر بفرد خودش را دارد . خزان که فرا میرسد ، برگهای زرد و خشکیده ، کف باغ را فرش میکنند و درختان در خواب عمیق ، رویای سالهایی را میبینند که چهار فصلش بهار باشد . انگاه هاجر، از روی کنجکاوی همیشگی خود ، پرده ی پنجره‌ا‌ی تمام قدی و بلندِ سالن را به کنار میزند ، و چشمانش را دقیق میکند اما جزء سیاهی هیچ نمیبیند! و با لحن سردی میگوید؛

– وا خنم جان چی چی میگی که پرده رو کناری بزن و ببین فرش شده باغ ؟ من که جزء سیاهی شب چیزی نمیبینم خنم جان . والا بنظر من که توی این باد و بوران شدید درختهای باغ از ترس رعد و برق و طوفان دارند زَهله تَرَک و جونبسر میشن. چی چی میگی خنم جان که باغ خوابیده و خواب رویایی میبینه! والا درختای باغ آرزو دارند که ای کاش این باد و بوران فقط یه خواب و خیال بود ولی اونا دچار یه کابوس وحشتناک شدند اونم توی بیداری و نه توی خواب 

_خب سرم رو درد آوردی بسه دیگه چرا اینقدر پرحرفی میکنی؟ درب باغ رو قفل کردی؟ 

_ببشخید(ببخشید) خنم جان والا ، آره یعنی نه! منظورم اینه که بله درب رو قلفش کردم(قفلش) اما یه پاکتی هم بود جلوی درب باغ که برداشتمش تا خیس نشه

_پاکت؟ چه پاکتی؟ نامه ست؟ بیارش ببینم؟ عینکم رو هم بیار

–نه خنم جان ، نامه نیستش . فکر کنم جواب برگه‌ی آزمایش شیکاف پزشکی شوماست ، بفرمایید فقط ببشخیدا من بازش کردم و نیگاه کردم بهش فقط همین 

_شیکاف دیگه چیه ؟ چکاو درسته . خب بزار ببینم که

(زیر انعکاس و پرتو ضعیف نور کاغذ را کمی چپ و راست میکند اما شعله ی لرزان نور ضعیف تر از آنیست که خانم دیبا با چشمان ضعیفش بتواند واژگان ریز و کمرنگش را بخواند، و هاجر نیز سرش را از سر بی ریاحی همراستا و نزدیک سر خانم دیبا میکند و خیره به برگه میشود شمع را بالاتر نگاه میدارد تا بلکه نورش بر متن کاغذ بتابد و خواندنش آسانتر شود ، آنگاه هاجر زیر لبی و زمزمه وار چیزاهایی را پچ پچ کنان میگوید و خط به خط و گذرا اینکار را تکرار میکند و هر چند لحظه یکبار یا زیر لب میگوید ؛ خب الحمدالله این یکی کم شده’ و یا که باحالتی نگران و مضطرب نوچ نوچ کرده و سرش را بحالت نگرانی تکان میدهد ، گویی که با سرعت نور مشغول خواندن پاسخ آزمایش است ، بی توجه به این امر که دهانش دقیقا در کنار گوش خانم دیبا قرار دارد و او نیز زمزمه های نامفهومش را میشنود ، سکوت بر احساس هاجر سنگینی میکند و ناگه توجه اش به جهت و زاویه ی نگاه خانم دیبا جلب میشود که بجای نامه ، خیره به چهره او مات و مبهوت مانده ، هاجر سریع صاف می ایستد و پاهایش را جفت کرده و دستی بر چین و چروک لباسش میکشد ، کمی به چپ و راست نگاه انداخته و ناگزیر با خانم چشم در چشم میشود دیبا با جدیت میگوید؛

_چیه مثل زنبور توی گوشم ویز ویز میکنی! مثلا داشتی چه غلطی میکردی ؟

– داشتم جوابش آزمایشتون رو مطالعه میکردم خنم جان والا   

_پس چرا میگی الحمدالله ، و بعد نوچ نوچ میکنی ؟

_آخه خنم جان قند خونتون خیلی اومده پایین و دقیقا روی حدنصاب نرمال قرار داره 

ولی به گمانم چربی دور کبد دارید و کلسترول خونتون هم پنجاه تا اضافه ست 

(دیبا غرق در این تفکر شد که این دخترک روستایی چگونه متن انگلیسی برگه ی آزمایشش را ترجمه میکند درحالی که میگفته تنها دو کلاس اکاور درس خوانده ) 

_دخترجون تو چطور معنا و مفهوم اینا رو بلدی؟ 

(هاجر که تازه از اشتباهش آگاه شده سریع دست پاچه میشود و منعو منع کنان میگوید ؛

– والا. خنم جان خدمتت بگم که. آخه حقیقتش اینه که من آخه چطور بگم والا. من. من همینجوری الکی الکی اینا رو درست حدس زدم فقط همین بخدا. خنم جان چرا یه طوری نیگام میکنید؟! انگار حرفمو قوبیل(قبول) ندارید و بهم مخشوش(مشکوک) باشید! خنم جان از قدیما گوفتن (گفته‌اند) که سگ دوشمنِ (دشمن) خداست. نه! نه! ببشخید هول شدم والا، از قدیما گوفتن که دروغگو سگه ، و دوروغگو دوشمن خداست. من که دوریغی ندارم که براتان بگم. (در همین حین با قدمهای رو به عقب سمت درب میرود و چشم از خانم برنمیدارد ، نگاهش مضطرب و هراسان است و رنگ از رخصارش پریده سپس با دستو پاچلفتگی و سراسیمگی مختص خودش از اتاق خارج میشود و خانم دیبا را غرق در شک و تردیدی نو و سوالاتی بی پاسخ تنها میگذارد) 

   ادامه دارد. 

پایان پارت دوم . 

نویسنده شهروز براری صیقلانی

 


 هاجَر 

  شهروزبراری صیقلانی اثر رمان عاشقانه هاجر

 

 

عاشقانه های حلق آویز []کلیک کنیدا

پیزود هاجر از داستان بلند شهر خیس بقلم شهروز براری صیقلانی

 

هاجر تا به خودش آمد تمام زندگی و روزگارش را طعمه ی شعله های سرکش آتش یافت ، و خواست تا کاری کند اما دیگر دیر بود و کار از کار گذشته بود . 

 

رشت این شهر خیس، سمت رودخانه ی زر ، در پیچ و خم محله ی ضرب ، درون باغ هلو 

   هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار و مونس او ، کنارش بماند . او تمام زندگی اش را یک شب ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ، خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، هاجر اما،! تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شد. خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته. و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?! هاجر از اشک صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند کرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکارش. و از سوال خانم دیبا پریشان گشت. او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال شد . برای اولین بار به درستیه این هجرت شک میکند . در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه . به خیالش ارباب شده و من رعیت . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم!،، دیوار کوتاه تر از من ندید. ای هاجر ابله ، دیدی! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن! همش چوبِ سادگی خودمو میخورم ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم ولی عبرت نمیگیرم.این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرف خامم کرد و بهم یه مشت امید واهی فروخت! هی ، مادرجاااان روحت شاد همیشه میگفتی که این مادرمشت کریم، مثل مار خوش خطو خاله . اما خب اخه منم که چاره‌ای نداشتم . کجا میرفتم؟ ناچار بودم هیچکی بهم حتی محل نمیزاشت. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنم که! باشه! ایراد نداره! اینم میگذره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنه میدونم امید منو ناامید نمیکنه. به مو میرسونه ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتم ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --صدای سلفه‌ی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، دیبا از قاب پنجره ی قدی بسوی درختان هلو خیره مانده و در افکارش غرق شده به این فکر میکند که»

ﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد. زیرا باغ به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد. دیبا در دلش میگوید؛ 

 _ﻮ ﻋﻤﺮﺴﺖ ﻪ ﺯﻧﺪ ﻣﻦﺩﺭ تماشای منظره‌ ای چهارفصل از نمای ﺍن پنجره روی به ﺑﺎﻍ، ﺬﺷﺘﻪ است. و من چه زود از کودکی به پیری رسیده‌ام. ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﺮﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺁﻣﺨﺘﻪ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﺎ ﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎ ﺯﺒﺎ، ﺁﺭﺯﻭﻢ اکنون ، پرواز است ، خسته ام از خستگی ه‍ایم ، من بواسطه‌ی تجربه دریافته ام ، که روح در این کالبد همچون برگ زردی‌ست که از شاخسار این جسم خاکی جدا و محکوم خزان خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ، به نسیمی غمناک ، از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد اما این منه در من، چیزی فراتر از یک شاخه و چند برگ است. درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. درپس خزان زندگی تنها یک روح فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگـان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفیدی بودم و بذر خوشبختی را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﺎﺭ ﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻪ ﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﺎﺭ ﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانه‌ی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﺮﻭﻧﻢ ﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ٬ ﺁﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﻦ ﺭﻭﺎ ﺭﺍ ،ﻣﺪادم ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار‌ .  

 

شب فرا میرسد

هاجر در سکوت دلهره آوری پشت قاب پنجره ی آشپزخانه خیره به آسمان شده و در نظرش چهره‌ی نیمرخ و هلال شکلِ ماه ،ابتدا محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی سر میکشد و در سیاهی باغ هلو براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد. تا بعدتر با شیب و اِنحنایی باریک و ملایمتر از سمت کارخانه ی متروکه ی ابریشم بافی دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند، از پشت سر برخلاف مسیر جریان آب در رودخانه ی زر جاری شده و پیش بیاید، تا آسمان بی سقف شهر را را پُـر کند . کمی آنسوتر درون باغ متروکه ی ابریشم بافی صدای شکسته شدن شاخه های خشکیده ی درختان توت بگوش دخترک نوجوان نیلیا میرسد گویی شخصی ناشناس در دل باغ قدم میزند و شاخه های به زمین افتاده در متن باغ زیر قدم هایش یک به یک میشکنند ، 

نیلیا با ترس از مادربزرگش میپرسد؛ 

مادرژونی چی داره توی باغ راه میره؟

–نمیدونم دخترجون ، به ما ربطی نداره ، نباید کنجکاوی کنی 

–مادرژون. یه سوال کوچورو بپرسم؟

_چیه؟ بپرس؟ 

_پس چقدر صبر کنم تا بازم درختای باغ سبز بشن و جوونه بزنن تا از شکوفه هاشون توت در بیاد؟! دلم واسه عطر شکوفه هاش و پروانه ها تنگ شده 

_باید روزها بیآند و برند تا خزان قدم ن از باغ ابریشم عبور کنه و بعدش زمستان وارد باغ بشه و برف بیاد و همه جا سفید بشه ، بعد اینکه برف ها آب شدن کم کم و یواش یواش زمستون هم از باغ خارج بشه و بجاش نسیم خوش لای شاخه ها بپیچه و صدای خوش پرنده ها شنیده بشه تا بهار بیاد و با مهربانی باغ رو در آغوش بکشه 

–مادرژونی الان بیرون این باغ و سمت بازارچه‌ی چوبی تقویم بکجا رسیده 

_آخه دخترجون ، این چه سوال عجیبی هست که از مادربزرگ پیر و بی سوادت میپرسی ، تقویم که در حال راه رفتن نیست که بخواد توی کوچه پس کوچه های رشت راه بره

–خب پس چطوری حرکت میکنه

_نمیدونم از دستت با این سوالای عجیب غریبت چه کنم . منو گیج میکنی . طوری که هرچی هم بلد بودم از یادم میره ، من نمیفهمم چی چی داری میپرسی ازم ، فقط اینو میدونم که تقویم دیواری توی دکه های چوبی بازارچه ی کنار رودخانه ی زر هیچ فرقی با تقویم توی یه بغالی کوچیک توی محله ی ساغر نداره ، و هردوشون هم الان به پاییز سال ۷۷ رسیدند

–خب پس لابد حرکت میکنند که میتونن به فصل پاییز و زمستون برسند . حالا بهم بگو که پاییز و زمستون کجای این سرزمین و دنیا هستند که تقویم های این شهر میتونن بهشون برسند

 _وااای ، دیوونم کردی دخترجون ، مگه پاییز و زمستون اسم محله یا مکان خاصی هستش که تقویم قدم ن بره و بهشون برسه 

–پس چرا چند لحظه پیش گفتی که باید منتظر بمونم تا پاییز و زمستون قدم ن از باغ ابریشم ما عبور کنند ؟ پس منو گول میزنی مادرژون؟

(از دل تاریک و مرموز سیاهی درون باغ توت صدای زمزمه های مبهمی بلند میشود ، صدای شکسته شدن چوبهای خشکیده‌ی افتاده بر زمین واضح بگوش میرسد ، گویی موجودی ناشناس پنهانی و در خفا داخل باغ مشغول دویدن بین درختان توت است و هر از چند گاهی نیز قهقهه‌ی پلید و بدیومنش در فضای متروک باغ طنین انداز میشود.)

_من میترسم مادرژون. یهویی یادم اومد که این صدای خنده رو توی خوابم شنیده بودم آخه من خواب عجیبی دیده بودم 

_چه خوابی؟ خب بازم خیالبافی هات شروع شدش؟ 

– نه مادرژون بخدا راست میگم ، توی خوابی که دیدم اولش هوا روشن بود و تمام درختای باغ یه قلم به دست گرفته بودن و روی متن سفید باغ شعر مینوشتن

_دخترجون درخت که دست نداره چطور قلم به دست گرفته بود؟  

_خب با شاخه های بلندش قلم رو نگه میداشت ، اصلا اینا که مهم نیستن. اتفاقی که بعدش افتاد مهمه. یهو همه جا تاریک شد مثل الان که باغ سیاه و مرموزه ، بعدش یه موجود پلید و زشت با یه عبای سیاه توی باغ راه میرفت و یک به یک درختای سرسبز باغ رو زنجیر میکرد و خودش پشت درختا غیب میشد ولی من دشنه ی بلندش رو میدیدم که ازش خون میچکید ، و به هر درختی که میرسید دشنه اش رو فرو میکرد توی قلب درخت و قلم از شاخه های سبز درختای توت می افتاد و از تمام برگهای سبزشون خون میچکید زمین . اون شب توی کابوسم هشتاد تا درخت رو به قتل رسونده بودش حتئ به درختچه ها و نهال های کوچک هم رحم نمیکرد 

–خب حتما تب داشتی چنین کابوسی دیدی . 

_نه مادرژونی من حالم خوب بود هیچ تبی هم نداشتم آخرش میدونی چی شد ؟

–حتما آخرش از خواب پا شدی 

_ هم آره و هم نه. چون قبل اینکه بیدار بشم یه باغبون با لباس سبز و لبهای خندون اومد با دیدن اون همه قتل عصبانی شد و جلوی اون موجود پلید و سیاه رو گرفت ، بعدش بود که من بیدار شدم . اما!. 

_اما چی؟

–اما وقتی پاشدم رفتم توی باغ تا قلم هایی که از دست درختا به زمین افتاده بودن رو جمع کنم ولی بجای قلم زیر درختهای توت پر از برگهای خشکیده و زرد بود 

_اگه به بهار ایمان داشته باشی میبینی که باز بذر های خشکیده ی زیر خاک با نسیم بهار و صدای بلبل جوانه میزنه و سر از خاک بیرون میارند و سوی نور قد میکشند

_مادرژونی پس اگه بهار بشه باز این باغ خوشگل میشه؟

_امیدت به خدا باشه 

–مادرژون باغ ما چرا باغبون نداره؟ 

_باغبان داشت یه زمانی ولی قصه اش درازه.

(نیلیا درحالیکه دستانش زیر سرش و سرش را نیز بروی پای مادربزرگش گذاشته به خواب میرود.

 

آنسوی محله ی ضرب 

خانم دیبا از پشتِ هاله‌ای پُـر از ابهام ظهور کرده و شروع به قُرقُر زدن میکند، راجع به چیز ثابت و مشخصی حرف نمیزند ، بلکه در خصوص کلیات گلایه دارد. هـاجر از پشت قفسه‌ی کتابها، به صدای دیبا گوش میدهد، گویی خانم دیبا ، متوجه‌ی حضورش در سالن نشده، هاجر سولفه‌ای نمایشی میکند تا حضورش را اعلام کند، گوشهای خانم به حدی سنگین است که به هیچ وجه متوجه‌ی سولفه‌ی هاجر نمیشود. هاجر آرام و بیصدا ، از پشت قفسه‌ی کتابها بیرون می‌آید ، و پشت سر دیبا ، راست و سیخ می‌ایستد، دیبا که مشغول قرقر زدن است ، ناگاه برمیگردد و از دیدن هاجر شوکه میشود ٬ هاجــَـــــر؛♪واای ببخـشید خانوم‌جان، ترسوندمتون؟ بخودا(بخدا) خانم جان اصلا قصد ترسوندنتون رو نداشتم. فقط یهویی عمدی بود ®خانم دیبا نگاهی تلخ و از بالای عینکش به سرتاپای هاجر میکند

دیبا؛ یعنی چی که قصدی نداشتم، عمدی بود؟ بازم که شروع کردی به پرتو پلا گفتن. باید بگی قصد بدی نداشتم. یا که از عمد نبود.

 ه‍ٰ ج؛ آهاا ، یعنی بله، همینی که شوما میگی درسته. خانم جان با من امری ندارین؟

  دیبا؛ نه ، عرض خاصی نیست، بفرمایید برید به کارای روزمره‌تون برسید. 

 هٰ‍ ج؛ هاٰ؟ یعنی چی فرمودین؟ رومه؟ کدوم رومه؟ من که رومه ندارم. 

 دیبا؛ روزمره، یعنی روزانه.

  هٰ‍ ج؛ ه‍ی خانم جان کدام کارای روزمنره(روزمره)! والا از خودا که پنهون نیس، از خلق خودا چه پنهون، من مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشم.نه از رفتن کسی دلگیر. بی کسی هم عالمی داره .خدایا اونقدر تو خودم ریختم که از سرمم گذشت. خوداجان، دارم غرق میشم پس دستت کجاست؟ هی روزگار، من به درک!،، -خودت خسته نشدی ، از دیدن تصویر تکراریِ درد کشیدن من؟ حرف دلم رو اگه امروز بزنم، اسمش میشه› "حرف دل. اگه نگم فردا میشه"حسرت". اصلا خنوم جان می دونی چیه؟ من از وقتی آتیش به زندگیم افتاد تمام روزگارم عجیب غریب شده ، مثلا همه چیز رو تار میبینم و یهو چشم وا میکنم میبینم مثلا وسط باغ زیر درخت نشستم و اصلا یادم نمیاد چطور و چرا اونجا نشسته بودم و همش گذر زمان رو قاطی میکنم 

دیبا؛_خب کاملا درک میکنم ، امیدوارم خودت بزودی متوجه‌ی یه سری از حقایق بشی ، وگرنه تا ابد همینطور گیج و سردرگم میمونی

 

 

هاجر ،از درب آشپزخانه خارج میشود و درحالی که زیرلب ترانه ای محلی را زمزمه میکند از فضای سالن مطالعه عبورکرده و به هیچ وجه متوجه ی حضور فردی در سالن نمیشود و در پشت درب اتاق خانم دیبا ، میایستد و در دل خود یکبار جمله اش را تمرین میکند . و درب میزند . کمی سکوت. دوباره درب میزند .  

_ چیه چیکار داری؟ 

–خانم جان ،داره شب میشه ، برم درب باغ رو ببندم و قُلفِش کنم؟ 

_خب حالا چرا اونجا ایستادی؟

–؛ خو پس کجا واستم خانم جان؟

_بیا اینجا کلیدارو بردار .

 (هاجر با اصرار ، و بی وقفه دستگیره ی درب را به پایین فشار میدهد اما نمیتواند درب را باز کند ، صدای سلفه های پی در پی خانم دیبا به‌وضوح شنیده میشود او میخواهد به داخل اتاق برود تا کلیدها را از خانم بگیرد. هر دفعه محکم تر دستگیره را میفشارد اما درب اتاق بسته است. سلفه ها شکل معنادارتری میگیرد و هاجر سراسیمه دوباره درب میزند ، و همزمان دستگیره درب را بالا و پایین میبرد ، صدای دیبا واضح تر از قبل بگوشش میرسد )که میگوید؛

_هاجر بهت میگم بیا اینجا ، مگه با تو نیستم ؟

–الان میام داخل خنم جان هیــچ نگرانی به دلت راه نده الان برات یه لیوان آب میارم .

با دودستش به درب ضربه میزند، همچنان دستگیره را با زور به پایین میچرخاند ، سپس، بر درب تکیه میزند ، تا درب را به سمت داخل هول دهد . خیالش مضطرب میشود و از نگرانی نفسهایش تند و کوتاهتر و ذهنش آشفته میشود.عاقبت رو به درب بسته ، دست به کمر می‌ایستد و خودش را به درز بین درب و چهارچوب نزدیک میکند و با صدایی نگران بادرماندگی میگوید؛ 

 

–”(خانم جان اخه درب باز نمیشه.فکر کنم قلفش گیر کرده خانم جان صدامو میشنوی؟ هیچ نگران نباشیدا من خودم العانه جلدی سریع میرم و یه قلف ساز میارم تا شما رو نجات بدم. خنم جان!صدامو میشنوید؟ خنم جان یه چیزی بگید!. یا ابولفضل.یا باب الحوائج.یا جد مشت کریم. بدادم برس! خانم جان ! پس چرا یه مرتبه ساکت شد؟. خانم جان هنوز اونجایید؟؟.حالا چه خاکی برسرم کنم!،. خداا وای خنم جان چرا صدای نفسهاتون نمیاد.)   

خانم دیبا پا روی پای دیگرش گذاشته ،بروی مبل درون سالن مطالعه نشسته و در حال مطالعه ی رومه است ، با تعجب از فراز عینک ، سوی درب اتاقش و هاجر نگاهی می اندازد و با عصبانیت میگوید؛ 

_بسم الله ! هاجر من اینجام ، چی کار داری میکنی؟ چرا با دستگیره درب اتاق داری کشتی گیله مردی میگیری؟ برگرد پشتت رو نگاه کن .

  (هاجر لحظه ای از دستگیره دست میکشد و به آرامی به پشتش نگاه می اندازد و با دیدن خانم دیبا هول میشود و با شرمندگی و خجالت ، گردنش را کج میکندو با دست پاچگی میگوید 

–خنم جان ســَـ سلام. مـــَن، ـمـَــن یهــو ترسیدم که شما. وای زبونم لال.- ببخشید بخودا) ‌. 

–ایراد نداره ، بیا کلیدا اینجاست . در ضمن کلمات رو درست تلفظ کن: قُـــلف؟ قلف دیگه چیه؟ باید بگی قفل. از این به بعد هم خوب یادت بمونه که همه ی کلیدهای این خونه ، یه یدک دارند که همگی با هم توی اون حلقه ی بزرگ کلیدهاست که توی زیرخونه به دیوار اویزان شده. چراغ قوه هم بغل آیینه ی قدی ، بالای جای چتری هستش. حالا برو به کارت برس .  

   هاجر با دست پاچگی ، سرش را تکان میدهد و با صدایی لرزان میگوید

–چشم خنوم جان ، با اجازه . و از پله ها پایین میرود ، و چند لحظه بعد دوباره با استرس و عجله باز میگردد و کلیدها را از روی میز ،جلوی خانم دیبا برمیدارد .‌و سریع از تیر رس خانم دیبا خارج میشود و وارد دل تاریک باغ میشود ، تا از مسیر باریک و سرد بین درختان عبور کند و درب باغ را قفل کند. هاجر به هر دو سمت تاریکِـ مسیر، مشکوک است. و هر قدم که پیش میرود ، سرش را به چپ و راست میچرخاند و با دلهره چشمانش را دقیق میکند، و درون دل ِ تاریکـــ و سیاهِ باغ را ، با نگاهش شخم میزند. . او یک قدم در میان ، با اضطراب به پشتش نیز نگاهی هَراسان میکند . واضح است که از تاریکی میترسد. گویی دیو پلید افسانه ها از دل قصه بیرون آمده و در خیال هاجر، از زمان کودکی تا کنون ، این دیو در لابه لای سایه ی درختان پنهان شده و در تعقیب اوست . حسی در وجودش ، نجوا میکند و موجب بروز این وحشت میشود ، زیرا پی در پی و پرتکرار به وی گوشزد میکند که هم اکنون ، دیو پلید قصه ها با دو چشمان مخوف ، درون سیاهی به وی خیره شده. هاجر درب را با عجله و دستانی لرزان و مضطرب قفل میکند . در حالی که زیر لب با خود زمزمه میکند ، و پیوسته تکرار و تمرین میکند

؛ قفل _قفل-قفل-قفل چای-چای-چای/

و با قدمهایی شمرده به اطرافش نگاه میکند و در مسیر برگشت ، پیش میرود . او به نیمه ی مسیر رسیده. نجوای درونش با سرعت بیشتر و صدایی رساتر فریاد میزند که چیزی پشت سرت ، در تعقیب توست و گویی تنها یک قدم با تصائبت فاصله دارد، پس قدمهایت را سریع تر بردار و هاجر نیز مغلوب نجوای درونش میشود و ناگاه تندتر گام برمیدارد و راه رفتنش تبدیل به دویدن میشود و حین دویدن چشم از پشت سرش بر نمیدارد عاقبت در چند قدمیِ رسیدن به درب خانه ، پایش به شاخه ای گیر میکند و با زانو بر چاله ای کوچک پر از اب و گِل ، مینشیند.  

 کلاغ‌ها از نوک بلندترین کاج درون پارک ، رو در روی دَکَ‍‌ل ها و ستون‌های فی ایستگاه‌های مخابراتی عَربَده‌کشان فحاشی میکنند.  جوجه‌ کلاغِ صدساله‌ی شهر درون لانه‌اش با بی حوصلگی خیره به روزمرگی‌های رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکت‌های سرد و فی أیاز(شبنم‌صبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میل‌های کاموا‌بافی و مقداری کاموا ، رومه‌ی کیهان را از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگ‌لنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشروی‌ِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته.  چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانه‌ی جوجه کلاغِ قصه‌ی ماست ، جمع شده‌اند  گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشی‌ها را اشتباه رفته‌اند ، یکی از انان یک نخ‌ سیگار مگنای ته‌ قرمز را تفت داده و از وجود تهی میکند ، آنگاه پوکه‌ی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ، ان دیگری گل گراس با شاهدانه‌اش را رو میکند ، سوم شخص مفرد غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانه ای خیت‌پایی میکند و با سلفه‌هایش که به معنای اخطار است به هم تیمی هایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکه‌ی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول می‌یابند ، و با شیوه‌ی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و جمله‌ی( بده‌بغلی ، بغلی بگیر چیرو‌بگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دود های تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربه‌ای ناخلف و علفی شده است . در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند  در نهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانه‌ی جوجه کلاغ در هاله‌ای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد 

 

جوجه کلاغ بی دلیل و  ناخواسته  بجای قار قار ،  هار‌هار کنان به قدم‌های کوتاهو بلند و ، دو‌به دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد  هی میخندد  آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و با حوصله ی خاصی رومه را بروی  نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام  سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن  متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامه‌ی مردم‌ و  ادم‌های معمولی ، رومه را  با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟ واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتدا ان را پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میل‌های کاموایش را از چرخ‌دستی اش بیرون اورده و نشسته بروی رومه ، میتواند رومه را بخواند؟ پس چرا هرگز پا نمیشود تا رومه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحه ی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده.  و مجددا کلاغ  هار هار  میخندد.  ساعتها بعد

 

کلاغ درون تخیلات و افکارش  آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیده ی کوچک و باریک ، یکی از رو ، یکی از زیر ، یکی را رد می دهد و مشغولِ بافتن رویایش میشود.  

    .♦               

پس از بارش شدید باران در شب قبل ،کلاغ صد ساله ی شهر سر موقع به شهر رسید و نوک کاج بلند وسط باغ محتشم بر لانه اش بروی شاخه‌ی بلند نشست به جوجه اش غذا داد و سپس به کارگرانی که مشغول نصب دکل ها مجی مخابرات در آن نزدیکی هستند قار قار کنان فحاشی میکند سپس در آسمان شهر پرواز کرده و شهر را آشوب زده و آشفته میبیند , شهر از خواب پریشان، و کابوس شب پیش ،بیدار شد. به آرامی عبور و مرورهای سطح خیس شهر آغاز گردیده انگاه درپس عبورِ ابری ضخیم ، از مابین خورشید و زمین، روزنه ای شکفت. فواره ا‌ی از نور از ان میان سوی شه‍ر شتابان شد. و جرعه ای از آفتاب سرد پاییزی برچهره ی شهر تابان شد. و پرتو طلوع خورشید ، بروی مجسمه ی اسب خاجه و سرباز کوچک شهر (میرزا) منعکس شد. و به ارامی از تن خیس شهر ، بخار برخواست و کلاه فرنگی پارک محتشم خشک شد. از شدت بارش باران در شب پیش رودخانه های شهر(گوهررود و زرجوب) لبریز از اب شتابان و گریزان در عبور از شهر ، یاقی و سرکش طغیان کرده اند .بالای عمارت کلاه فرنگی گربه ی حنایی رنگ از فراز شیروانی به آفتاب سرد پاییزی خیره مانده در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو، کارگر تازه وارد و مرموز باغ بنام هاجر از خانه ی اشرافی و پرتجملی که در میان باغ قرار دارد خارج میشود و پابرچین و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند تا بتواند به درب بزرگ و آهنی جلوی باغ برسد و به نانوایی برود . تنها وارث و ساکن باغ بنام فرخ لقا دیبا بتازگی وارد هشتاد سالگی‌اش شده و از پشت پنجره‌ی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک ، به دست پاچگی‌های هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا هاجر از کلنجار رفتن با درب قفل شده‌ی ورودی باغ خسته شود و به خاطر بیاورد خودش شب گذشته آنرا ابتدای بارش باران ، قفل کرده . خانم دیبا بروی صندلی چوبی اش تکیه به خودشیفتگی هایش میزند ودر افکارش حرکات و رفتار هاجر را به نظاره مینشیند او که بنابر تجربه ، دریافته هاجر مثل خدمتکاران دیگرش نیست ، همان هایی ،که پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی از وسایل خانه به یکباره ناپدید میشدند . برایش کمی عجیب است که چرا تاکنون او را اخراج نکرده زیرا هزاران دلیل مناسب برای اخراجش موجود است اما دریغ از تنها یک بهانه برای نگه داشتنش. هاجر برخلاف تمام خدمتکاران پیشین، اهل چابلوسی نیست همچنین در رعایت اصول و قوانین نانوشته ی باغ ناتوان است و در راستای جلب نمودن حس رضایت خانم دیبا هیچ تلاش پررنگ و ارزنده ای نکرده و نسبت به آینده ی خودش هیچ هدف و برنامه ای در سر ندارد و درعین حال بی تفاوت نشان میدهد و طی مدت کوتاهی که گذشته قادر به انجام وظایف معمول و روزمره اش نیز نبوده و دستوپاچلفته بودنش را از تیررس دیبا پنهان نکرده و تمام مدت تمایل به حرف زدن های بی مورد دارد ، در عوض رفتارهای ضد و نقیضی از خودش بروز داده او که ادعای کم سوادی و ساده لوحی میکند قادر به ترجمه ی برچسب بطری داروهای دیبا شده در حالیکه سپس ادعا کرده که بطور شانسی و تصادفی معنای کلمات فرانسوی درج شده بروی دارو را حدس زده 

سپس خانم دیبا از اینکه او چگونه توانسته زبان بکار رفته بروی برچسب را به درستی تشخیص دهد و بگوید( فرانسوی) متعجب مانده و یقین یافته که یکجای کار میلنگد اما نمیتواند سر در بیاورد و ناگزیر چشم انتظار گذر زمان مانده تا همه چیز آشکار شود ،

 دیبا باردگر سوزن را از دایره ی چرخان گرام بلند میکند و اینبار چشمش به صفحه ی بینام و نشانی می افتد . و ازسر کنجکاوی انرا میگذارد و خودش پشت شیشه پنجره اتاقش روی صندلی چوبی و مخصوصی که همیشه شوهرش بروی ان مینشست ، مینشیند و یک نخ سیگار باریک و قهوه ای رنگ مور› را به لب میگذارد ، صفحه شروع به خواندن میکند ، چه تصادفی!. همان آهنگ مورد علاقه ی شوهر مرحومش است و از این حُسنِ تصادف ، دل فرخ لقا به طپشی عجیب می افتد و نگاه به چشمانش باز میگردد. استادبنان ، الهه ناز در حال پخش است . و افکار در وجودش به یکباره جاری میشوند و در خویشتن خویش رو به تصویری خیالی از شوهرش گرم سخن میشود ، میگوید ؛

_عجیب که همیشه همه جا هستی. از خواب که بیدار می شوم پشت پرده، کنار پنجره می بینمت. با آفتاب سُر می خوری و داخل اتاق روی صندلی چوبی ات می نشینی. با هر مشت آبی که به صورتم می زنم در آینه نگاهم می کنی و می خندی. کنار بساط صبحانه می نشینی و با من چای مینوشی. موقع تماشای تلویزیون مدام از جلوی چشمانم رد می شوی و حواسم را به خودت جلب می کنی. کتاب که می خوانم صدایت مدام در گوشم نجوا می کند. در خیالم سرزده درب باغ را باز کرده و میایی و با دستانی پر از پاکتهای میوه ، وارد مسیر طولانی و باریک وسط باغ میشوی و با صدای محکم و مردانه ات ، مرا از پایین خانه میخوانی ؛ »› فرخ لقا فری جان، یاالله ومن با یک سبد علاقه و احترام بروی تراس طبقه بالا می ایم و تو سرت را بالا میگیری و میخندی ، من شاداب از پله ها پایین می ایم اما دیگر!. نیستی ! این روزا هرچه میگردم ، نیستی در حیاط . نیستی در اتاق. ناگه نوار مشکی گوشه قاب عکست بر دیوار اتاق ، یاد من می اورد که رفتی ز پیشم و نیستی در حیات. ، اما در خفا ، کنج خیالم مانده ای تو برقرار. و بی انتها هربار در مرور خاطرات ، تو را تکرار میکنم. 

 وقت کار، هزار خاطره ی دور و نزدیک را به یاد من می آوری. غروب ها گاهی بغض می کنی. گاهی سرخوش لبخند می زنی. همه جا هستی. در لحظات انتظار ، صف های شلوغ ، و سرد و پر انجماد . همه جا هستی روی صندلی های خالی از مسافر، درون اتوبوس های خاکگرفته و خلوت. در آرامش صدای قناری ها و جیغ و داد گنجشک ها. همراه سوز سرد زمستانی و روبروی گرمای مطبوع شومینه. در فال های پر شگون حافظ. ته فنجان های خالی قهوه و لا به لای خطوط نا مفهوم کف دست. روی زمین خاکی این باغ . و پشت شاخ و برگ درختان، هلو ، تصویر ماتت در تمام شیشه ها پیدا می شود. و حتی با سماجت کنار لباس های فشرده در چمدان پنهان می شوی و پا به پای من تا آن سوی جاده های فراموشی می آیی. هیچ راهی برای نبودنت از یاد بردنت نیست. نمی دانم، دنیا را که نمی توانم تغییر دهم. پس شاید روزی عاقبت مجبور شوم خودم را عوض کنم.

این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی. تا می رسی به من تمام خاطرات کهنه ات سر باز می کند و یاد گذشته رهایت نمی کند. وقتی. از هرچه بگویم بی فایده است. اصلاً خزان یعنی همین. یعنی همین که پایت سر خورد و افتادی دیگر کسی نیست که بلندت کند. یعنی تا چشم هایت را نبندی تا خوابت نبرد، کسی به دیدارت نمی آید. و تمام شب را هم که بیدار بمانی و تمام سال را هم، کسی که باید باشد نیست. این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی و دست بر قضا انگار همه چیز به تو بستگی دارد. پس تا دیده نشده، از همان راهی که تا به حال نیامده ای به دیدارم بیا. اکنون این تو بودی که صفحه ی بی نام و نشان بنان را به دستانم سپردی. این تو بودی که آتش سیگارم را برافروختی. چند صباحی ست که دختری سرزده و خودخوانده برای کارگرئ به نزدم آمده حرفهایش ضد و نقیض است میگوید از طرف مشت کریم آمده در حالیکه مشت کریم سالهاست فوت شده میگوید زندگیش یکشبه سوخته و هیچ کسو کاری ندارد هرچه است دختر مرموز و مبهمی‌ست و برخلاف کُلفَت‌های پیشین فرد ساده لوح و دستوپاچلفتی ایست . کم سواد است ، چهره اش مرا به یاد دخترک دانشجویی می اندازد که سالها پیش برای تحصیل به این شهر آمده بود و مدتی را نیز در این باغ کلفتی میکرد./

 

(در همین لحظه هاجر با نان های پیچیده در پارچه ی سفید ، در قاب پنجره ی روبه باغ ظاهر میشود . به چشمان ضعیف فرخلقا از دور به سختی قابل درک و فهم است که هاجر در حال انجام چه کاری‌ست! با کمی تاخیر عینک به چشمانش افزوده میشود و نگاهش را ریز و دقیق میکند ، تا ببیند پس چرا هاجر جلوی درب باغ خشکش زده و نمی اید ، گویی دارد با اطرافش حرف میزند و مشاجره ای در حال وقوع است. پیرزن از شدت تعجب از صندلی چوبی برمیخیزد و یک گام به پنجره نزدیک میشود تا شاید چیزی دستگیرش شود. اما هرچقد دقت میکند غیر از هاجر کسی دیگری در باغ نیست . و هاجر طوری پارچه ی سفید نان را دو دستی در آغوش گرفته که گویی طفل نوزادی را در اغوشش پناه داده. سرانجام هاجر راه می افتد ، و چندین قدم به تندی و شتابان بر داشته و ناگهان همچون مجسمه خشکش میزند. و دوباره چیزهایی را با حالتی عصبانی به مخاطبی نامرئی میگوید و مجددا چند متری را با شتاب طی میکند و باز با ترس و اضطراب می ایستد .فرخلقا زیر لب میگوید؛ این هاجر هم اخر یه چیزیش میشه با این دیوانه بازیاش !!. عاقبت هاجر بعد از اخرین توقف ، با اضطراب یواشکی به اطرافش نگاهی می اندازد و به یکباره جیغ ن شروع به دویدن میکند . وهمزمان سگهای درون باغ بدنبالش میدوند. و از دیدن ان صحنه فرخلقا خنده اش میگیرد و پس از مدتها ، یخ غصه اش ذوب میشود. هاجر نفس نفس ن از پله های چوبی کلبه ی دو طبقه بالا آمده و با چهره ی فرخ‌لقا روبرو میشود ، اوکه توقع دیدنش را در آشپزخانه نداشت با حالتی شوکه و هول میگوید؛

_ بخدا سلام خانم جان ، صبح شده، ها؟ نه، یعنی صبح شوما بخیر باشه ایشالله 

_داشتی با کی حرف میزدی جلوی درب باغ هاجر؟

_داشتم برای این سگها نفرین ناله میکردم چون خایلی(خیلی) ازشون میترسم خنم (خانم)جان 

_هاجر تو خودت بچه ی روستایی بعد چطور از سگ میترسی؟ چطور نمیدونی که اگه بخوای بدویی و فرار کنی سگها دنبالت میکنن و میگیرنت 

_والا. آخه خنم جان میدونی چیه، دهات ما اصلا سگ نداشت 

_مگه میشه که دهات سگ نداشته باشه 

_ها؟ نه نمیشه. یعنی دهات ما سگ داشت ولی سگهاش ادم بودن ، نه! منظورم اینه که سگهاش انسانیت داشتن و کسی رو نمیگرفتن و الکی دنبال آدم نمیکردن 

(فرخ لقا بفکر فرو میرود زیرا دچار احساسی دوگانه نسبت به هاجر است زیرا با اینکه هاجر زیادی مهربان و لوده بنظر می آید اما درعین حال از سوی دیگر حرفهایش ضد و نقیض و غیر قابل باورند، پیرزن بر سر دو راهی گیر کرده و نمیداند که هاجر را جواب کند یا که نه. از طرفی نیز به این موضوع فکر میکند که او کارگر بی جیره و مواجبی‌ست و خلا تنهایی‌اش را نیز پر میکند .

کمی بعد. 

فرخ لقا مشغول نوشتن افکارش میشود ، و مینویسد ؛ »» 

خزان به باغ ما رسیده ، و رشت سردش است ، همچنان خاطرات در سکوتِ مبهم این خانه مرا میخوانند ، و گاه نیز این دخترک روستایی و یتیم با کارهای اشتباهش تمام هوش و حواسم را جلب خودش میکند ، هاجــــر در حال کشیدن رنجهای روزگار بر بوم تقدیرش ، آزرده خاطر و رنجیده حال ، در ایام پیش میرود. اما کاش حرفهای مرا در با گوش دل میشنیدش، تا برایش بگؤیم ؛ 

من و تو ، زن آفریده شده ایم و در رسم نانوشته ی این دیار ، یعنی برای رنج کشیدن آفریده شده ایم ولی به دنبال لذت بردن می گردیم باید پذیرفت که تنها راه ادامه دادن لذت بردن از رنج هایی ست که می کشیم. باید باور کنیم تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست، و یا ان آتشسوزی شب هنگام ، که دنیایت را در آغوش کشید ، بدترین و تلخ ترین ها ، نیست. چیزهای بدتری هم هست روزهای خسته‌ای که در خلوت خانه پیر می شوی وسالهایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است تازه تازه پی می بریم که تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست چیزهای بدتری هم هست. که زبان از بیانش عاجز است .هوای خوب ، مثل زن خوب است ، همیشه نیست! زمانی که هم است دیرپا نیست . مرد اما پایدار تر است. اگر بد باشد می تواند مدت ها بد بماند و اگر خوب باشد به این زودی بد نمی شود اما زن عوض می شود .

 ما دیوانه ایم . تمامِ همسایه ها فکر می کنن ما دیوانه ییم ما هم فکر می کنیم آنها دیوونه اند . هم ما و هم آنها درست فکر می کنیم . من بارها گفته ام به اهالی محل که برای من تاسف نخورید، چون لیاقت زندگی کردن را دارم و راضی ام از خودم از این باغ ، از برگهای سبز یا زرد درختان هلو!. ٬٫,ناراحت آدم هایی باشید که به خودشان می پیچند و از همه چیز شاکی اند. آن ها که روش زندگی شان را مثل مبلمان خانه دائم عوض می کنند همینطور دوستان و رفتارشان را. پریشانی شان دائمی است و به همه کس سرایتش می دهند از آن ها دوری میکنم. اما شما میپندارید که من در این باغ محبوص شده ی ایامم‌. و یا اینکه من ، زنی در خود تبعیدم . من هرگز از زندگی ، خویش ، زار نزده ام . اما یکی از نشانه های همیشگی افراد بیرون این باغ، ، زار زدن از شرایط زندگیشان است

نقطه سرخط. 

 ”( هاجر یلخی و ناغافل و درب نزده وارد اتاق فرخ‌لقا میشود ، فرخ لقا ، سرش را از کاغذش بالا می اورد ، و با اخم از بالای عینک به او نگاه میکند . و از این نگاه ، هاجــَـــــر متوجه ی اشتباهش میشود و با شرمندگی و خجالت ، دوباره به عقب برمیگردد و درب را میبندد . و بعد از نفسی عمیق ، و صاف کردن رخت و لباسش ، با اعتمادی به نفسی کرایه ای ، صدایش را با دو سلفه‌ی آرام و خفه، کمی صاف میکند و درب میزند . و خانم دیبا ، میگوید 

؛ بفرما

. آنگاه هاجر با نگرانی و اضطراب در را باز میکند و اول از همه سرش را موزیانه از لای درب داخل میکند و اطرافش را نگاه میکند و میگوید ؛

     اجازه هست 

. خانم دیبا؛ بفرما!. 

هاجــَـر ؛ خانم چایی میخوری؟ 

 خانم دیبا؛ بیا داخل بیا داخل ، کارت دارم ، خسته شدم از دست این کارای عجیبت. پس کی میخوای یاد بگیری اصول پیش و پا افتاده ی رفتار و معاشرت رو!.

 

 (هاجر با حالتی مضطربانه ، همچون کودکی که ترسیده باشد سرش را مید و درب را میبندد ، سپس مجدد صدای جیغ لولای زنگ زده ی درب اتاق سکوت را جر میدهد و درب باز میشود و هاجر با شرمندگی داخل میشود و یک قدم بعد از قالیچه ی کوچک ، پاهایش را جفت میکند ، و با انگشتانی گره خورده رودرروی دیبا می ایستد. خانم دیبا از پشت میز مطالعه بر میخیزد و سوی هاجر میرود و یک دور به دور هاجر میچرخد و با نگاهی از بالای عینکش ، هاجر را بر انداز میکند )

 

_؛ دخترجان یکبار برای همیشه بهت توضیح واضحات میدم . پس خوب یاد بگیر. یک_ همیشه ابتدا درب میزنی و بعد کسب اجازه وارد میشی. دو_ بعد از ورود درب را پشت سرت میبندی. سه_ درست و مودبانه حرف و سوال میپرسی. یعنی چه که ؛ چای میخوری؟ مگه بهت نذکر تزکر نداده بودم ؟ این چه وضع حرف زدنه؟ مگه قهوه خونه ست که میگی چایی میخوری! چهار_بجای واژه ی چایی ، باید بگی ؛ چای . مفهوم شد؟ پنج_توی خونه با روفرشی را میری. و خوشم نمیاد لباسات کثیف یا بی نظم باشه. شش _ازاین پس میپرسی : خانم چائ میل میکنید یا قهوه؟ هفت _تنها سر ساعات خاصی از طول روز چنین پرسشی میکنید . آنهم ساعت شش عصر و . هشت صبح . و زمان هایی که مهمان دارم‌ . خب حالا برو به کارات برس . خسته ام کردی با این کارات

(هاجــَـــــر با چشمانی که از تعجب کمی بازتر از معمول شده مثل ادم اهنی از اتاق خارج میشود اما خانم دیبا بار دیگر او را صدا میکند . و هاجر باز میگردد )

. _درضمن موقع رفتن بیرون از اتاق اینطوری مثل بز بیرون نمیری. و بجای پشت کردن به من ، چند قدم روی به من ایستاده به عقب برمیگردی و وقتی حس کردی به درب رسیدی ، اونوقت برمیگردی و میری.

 (هاجر آب دهانش را با دست پاچگی قورت میدهد و با صدایی لرزان میگوید ؛ 

چشم خانم. 

و عقب عقبی میرود و پایش به قالیچه ی کوچک که رسید ناگهان برمیگردد و با شتاب به درب میخورد و با خجالت از اتاق بیرون میرود. )

مجددا فرخ لقا مشغول نوشتن میشود و مینویسد ؛ 

 هاجــَـــــر کمی گیجو ، دست پا چولفتی ست .گاه درون گرا ، کم حرفو ، بی صداست. درعوض قلب جوانش بی ریاح‌ست اما امان از وقتی که یخش آب شود و بخواهد حرف بزند ، هیچ چیز جلودارش نیست . در ظاهرش بی وقفه موج میزند استرس و اضطراب . روزهایش درگیر یادگیریِ رعایت اصول و پرهیز از اشتباه ست. خانه اش اسیر شعله ی سرکش تقدیر گشت، هر چه بود و نبود ، شد، یک شبه دود. جبر این زخم، دیوار آرزوهایش کرده خراب. شبهایش پر از خوابهای آشفته و پریشان، رویایش گشته سراب. خوب میدانم در نگاهش من، تلخ ترین دردم که سراپای وجودم ، خودشیفته و غرق سکوت !.- اما!به خدا دست خودم نیست اگر از او چنین می رنجم . - یا اگر احساس شاد و زیبایش را، به غم غربت چشمان خودم می بندم . من آن درخت پیر چنارم که ،بر متن خاکـِــــ تَـِن باغ ریشه دارم و هر از گاه با نگاهی بی صدا میخندم. دیر یا زود بار سفر از اینجا میبندم. اما ،در باورم تا ابد به باوفا بودن این باغ ، به گذر ایام مشکوکم . هرچند که بهار عاشقیم را نیز به همین باغ خزان خورده ، مدیونم من!.اما. چقدر با همه عاشقی ام محزونم! و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ ، مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم . - من صبورم اما. بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم . بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند می ترسم . - من صبورم اما آه. این بغض گران صبر نمی داند چیست! 

(صدای ساعت آونگدار از درون سالن پذیرایی بگوش میرسد که همزمان با ساعت گرد شهرداری ، هشت مرتبه زنگ میزند . و ساعت هشت صبح را اعلام میکند . صدای تق تق ضربه زدن به درب اتاق شنیده میشود و خانم دیبا میگوید:

 جانم بفرما 

 هاجــَـــــر با صدای بلندتر از حد معمول میگوید 

: خانم جان سلام. ساعت هشت شدش ، براتون هم از اینا آوردم و هم از اونا. یعنی نه ببخشید اشتباهی گفتم یعنی براتان هم چای آوردم و هم قامپت(قند)  

دیبا: بفرما داخل ببینم چی میگی! چرا فریاد میزنی خب؟

 (هاجر در حالی که دیس در دستانش است، میخواهد وارد اتاق شود ، او به ناچار با آرنج خود دستگیره ی درب را به پایین هول میدهد، و درب باز میشود . آنگاه وارد اتاق شده و سینی چای را به روی میز کوچک کنار شومینه میگذارد و طبق عادت همیشگی ، ابتدا روسری اش را سفت میکند و زیر گلویش گره میزند و بعد روبروی خانم دیبا پایش را با وسواس جُفت میکند و نگاهی به شک به روفرشی های خود میکند شکش به یقین تبدیل شده و درمیابد که آنها را تا به تا به پا کرده ، موزیانه سرش را کمی بلند کرده و نگاهی زیرچشمی به خانم میکند تا مبادا او متوجه ی چنین امری شده باشد ، اما خود را چشم در چشم با وی می یابد ، نگاهشان گره‌ی کوری بر یکدیگر میخورد ، خانم سرش را به مفهوم تاسف تکان میدهد ، رنگ و رخسارِ هاجر از شدتِ خجالت سُـ‍‌رخ میشود و با کمی مکث یادش میای‍‌د که چه بگوید و آب دهانش را با عجله قورت داده و میگوید

: خَنِ‍‌م جان دیگه با مَـ‍‌ن عَـ‌مدی ندارین؟

  چشمان دیبا درشت میشوَد و با تعجُب میپرسـ‍‌د؛ با من چی ندارید؟ متوجه نشدم دوباره تکرار کن.

 ”هاجَ‍‌ر : والا پورسیدم که ایا شوما با من عَمدی ندارین؟

  دیبا: یعنی چی؟ بامن عمدی ندارین یعنی چی هاجــَـــــر خانم؟ بگو تا منم معناش رو یاد بگیرَم  

هاجَ‍‌ر: والا نمیدونم خِنِ‍‌م جان. خودمم تازه دیشب توی رختخواب قبل خوابیدن برای اولین بار چنین سوالی رو شنیدم.

 دیبا در حالی که چشمانش درشت و کمی گیج شده میگوید: هاجر بازم خول شُ‍‌دی؟ دیشب توی رختخواب شنیدی ؟ دیشب مگه غیر منو تو کسِ دیگه ای هم توی این خونه بودِش؟  

هاجر : والا خنم جان ، آخه . آخه . چطو بگم والا . میدونید چیه ! من من بی اجازه یه کارایی کردم .

_چه کار ی؟ بگو ببینم چه کار کردی؟ 

هاجر: من اخه والا خنم جان ، قبلن که توی خانه ی خودم توی روستا زندگی میکرد

  آموزش نویسندگی خلاق   پرسش و پاسخ کانون فرهنگی هنری الغدیر 


شهروز براری صیقلانی رمان نویس سبک خاص مدرنیته   .شهروزبراری صیقلانی کارگاه داستان نویسی  

 

اینجا کلیک کنید . رمان رایگان

 

 

  

سلام دوستان مینا اوخرایی براهنی هستم هجده ساله از خرم آباد لرستان. من توی یه وبلاگ آموزشی مطلب مفیدی یافتم و با اشاره به منبع مطلب براتون بازنشر میکنم بلکه مفید واقع بشه. 

خداحافظ دوستان همزبان من .

   مراقب بغل دستیاتون باشید.

}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

 [][][][][][][][][][][][][][]

 

                   بازنشر

موضوع ؛ آموزش نویسندگی خلاق 

عنوان ؛ جلسه پرسش و پاسخ 1394/07/03 "16:45'  

_____________________ _________________ __

 • girls-shiraz نام کاربری 1394/07/03 •پرسش :      

      _با سلام . من بارها نتایج روزهای بیشمار زحماتم رو در قالب یک رمان دستنویس نزد اساتید نویسندگی بردم ، اما اونها حتی رمانم رو کامل نخوندند و بطور تصادفی یه ورقی رو باز کردند ، عینک زدند ، از بالای عینک یه نگاه عاقل اندر صفی به من انداختند ، یه نگاه هم به جملاتی تصادفی از وسط داستان و همون لحظه نوچ نوچ تاسف خوردند و گفتند ؛ (خانم شما که اینقدر علاقه داری و از زمان و انرژی خودت براش مایه میزاری پس چرا نمیری کلاس یا کارگاه داستان نویسی ، تا اصولش رو یاد بگیری؟ این رمان نیست. ، این افتضاحه ، اماتوره ، دلنوشته ست . این از یک اثر ادبی به دوره. )

سوالم اینه که ایا استاد ، شما و هم قطاران تان در چند جمله ی تصادفی از دل قصه ی من ، آیا عکس سی تی اسکن مغز میبینید که مثل دکترها چنین عکس العملی نشان میدهید؟ البته آقای شهروز براری صیقلانی بطور نوعی گفتم شما!، وگرنه به هیچ وجه چنین رفتاری را از شما شاهد نبوده ام. "16:54' 

______________________________________

}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

   شهروز براری صیقلانی» 1394/07/03 *پاسخگوی کارگاه اموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی /،

 

__با درود و احترام. خدمتتان عارضم که بنده درک میکنم حس شما را . زیرا نتیجه ی روزها و یا ماهها انرژیو تلاشتان که بی شک از نظر خودتان و یا حتی فی الواقع زیبا بوده و دارای ابعاد و زوایای پنهان و کشف نشده ای از تعبیر زیبایی در هنرهای نوشتاری را در پستوی خود نهان داشته ، در لحظه ای کوتاه به امتداد چند جمله ی تصادفی از صفحه ای نامعلوم ، محکوم به شکست و بنحوی بی ارزش شمرده میشود. براستی که اگر هر شخصی در چنین جایگاهی قرار گیرد از بی ارزش شمرده شدن هنرش رنجور و دلشکسته خواهد شد. واما. 

من سالها در جایگاه شما بوده و احساستان را بخوبی درک میکنم ولی تا وقتی که به ان جایگاه از بینش و دانش اصولی نویسندگی نرسیده اید نمتوانید درک درستی از رفتار استاد بقول شما عینکی داشته باشید. من اعتراف میکنم که خودم نیز شخصا هرگز رمان های هنرجویان تازه وارد را بیش از دو یا سه خط نخوانده ام. بگذارید رک بگویم ، در همان دو یا سه خطی که از وسط رمان تصادفی انتخاب میکنم و میخوانم چنان با خلاء دانش و هنر و فن نویسندگی مواجه میشوم که تقریبا به شعورم بر میخورد. و واقعا قادر به ادامه ی خواندن رمان یا داستانی که مهم ترین اصل و اصول نویسندگی در ان رعایت نشده نیستم. منطق هم این را میگوید که ان اثر ممکن است هزاران نکته مثبت و بی نظیر را در خود جای داده باشد اما، مادامی که نویسنده اش از مهمترین اصول نویسندگی بیخبر و بی بهره باشد ان اثر هنوز اماده ی ارایه نخواهد بود. "16:56' 

______________________________________ __

   •Negin-shiraghaei نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ استاد سلام . استاد ممکنه بگید مهمترین اصلی که میفرمایید که نویسندگان اماتور از ان بی اطلاع هستند چیه؟ البته من بلطف دو دوره کارگاه داستان نویسی که در خدمت خانم ناهید طباطبایی و جنابعالی بودم از صحت فرمایش شما به خوبی آگاهم ، اینو برای دوستان تازه وارد پرسیدم تا بلکه منظورتون رو طور دیگه ای اگاه بشند . نگین شیرآقایی از کرج_ "16:58' 

________________________________________

*پاسخ 

ممنون از دقت نظرتون. بطور مثال الان یک متن فی البداعه مینویسم و اون متن رو نمونه ای از یک متن خام و آماتور فرض میکنیم ، سپس بنده یک یا دو جمله ی تصادفی از اون رو براتون انتخاب میکنم ، سپس به دوستان نشون میدم که روش کار معیار سنجی یک اثر ادبی اماتور چطوره و چرا اونقدر سریع مچ دوستان در اماتور بودن نوشته شون باز میشه. "16:59' 

__________________________________________ 

•sudabe-taghavian نام کاربر 1394/07/03

_ پس لطفا یه متن معمولی و کمی طولانی تر از ده جمله باشه. یعنی هرچی بیشتر بهتر . خب اگر ممکنه راجع به یک پسری زیبا و پررو و کمی گستاخ بنویسید که خواننده نتونه تشخیص بده قضیه چیه و وقتی به پایان متن رسید بفهمه که کل ماجرا چی بوده چون رمان من اینجوری هستش . اصلا اگر ممکنه بزارید من یه متن از رمانم رو که قبل از حضور در کلاس اموزش فن نویسندگی نوشتم رو پست کنم، تا واقعا ثابت کنم ک هیچ ایرادی نداره. مرسی "17:00' 

________________ _________________________

• Admin_nomber-One نام کاربر1394/07/03

    •پرسش_

        واااااااااای. همیشه شماها توی عالم هپروتید. خانم تقویان مگه اومدی ساندویچی که سفارش میدی واسه من کاهو نداشته باشه ، کرفس هم کم باشه، فلفل اگه سیاهه نمیخای ولی فلفل قرمز رو اگه کم باشه ایراد نداره، بندری اگه فلفل دلمه ای سبز داخلش باشه نمیخوری ، اگر گارسون کچل باشه بهتره ، چون ک موی سرش توی ساندویچ در نمیاد. خجالت نکش، کفشاتو بکن ، بیا داخل !. نوشابه چی میل داری عزیییییییزم؟ یع وقت تعارف نکنیاااا!

"17:01' 

_________ __________ ____________ ________

•sare-babayiZade. نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ 

       ععععع. خانم تقویان بحث پرسش پاسخ بود مثلناااا. استاد گفت متن فلبداعه ، شما اصل مطلب و نکته ی اموزشی رو ول کردی. داری سفارش متن میدی به استاااد؟

. واقعا نوبره والااااا. "17:02' 

_______ ____________ _____________________

*پاسخ

__هنرجویان محترم و دوستان گرامی و کاربران متفرقه ، بنده ترجیح میدم تا سرکار خانم تقویان یک پاراگراف از بهترین و ناب ترین و قوی ترین قسمت رمان دستنویس خودشون رو برای ما به به عنوان نمونه ای فرض مثال ارائه بدهند تا بروی همان پاراگراف بنده دلیل تشخیص سریع یک اهل فن در اماتور بودن یک نوشته را خدمتتان عرض کنم. پیشاپیش به شما تضمین میکنم در اولین جمله ی متن ارسالی از یک نویسنده ای که هرگز در پی یادگیری اصول نویسندگی نبوده ،بشه مهم ترین اصل نویسندگی رو پیدا کرد که رعایت نشده. و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق _{ نگو_نشان بده}. "17:05' 

____________ ________________________ _____

 •sudabeh-taghavian نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ سودابه تقویان ، این پاراگراف رو براتون انتخاب کردم دوستان ، تا بعنوان مثال استاد توضیح بده برامون . / 

           _پاراگراف : »         

. _ هوا امروز بد بود . پسرک قد بلند ،چهارشونه ، سفید روشنه ، موههای بلندتر از بلند ، چشم های عسلی و نگاه گیراهش رو از چشم در چشمی با دیگران میرباید ، و خط شکستگی کوچکی بطور زیبایی کنج خط تقارن لبهایش را قرینه کرده، واضح است که وسواس خاصی در پنهان نمودن خال بزرگ و قلبی شکل روی گونه اش دارد و دایم زولف موی خرمایی رنگش را بروی چهره اش و و چشم چپش می اندازد تا خال زیبایش را از چشمان دیگران پنهان کند ، البته در تشبیه شکل هندسی خال زیر چشم چپش کمی اغراق است اگر به شکل قلب پنداشته شود ، زیرا قلب وارونه ، بیشتر به عدد پنج میماند تا اینکه بخواهد به قلب بماند. 

او انتهای اتاقکی سرو ته بسته و تاریک نشسته ، دو سوی اتاق پر از تخت خوابهای دو طبقه و فی است . پسرک مملوء از حس زندگی و سرخوشی ست ،باریکه ی نوری از پنجره ی کوچک اتاقک به چهره ی او میتابد ، او سرشار از حس طراوت و عاشقی ست . البته به شکل شکیل و با دیسیپلین . او 

از روبرو شدن با نگاه دیگران تفره میرفت

، اما به نوعی خاص و بی مانند نماد فوران اعتماد به نفس بود   

او بی اعتنا به شرایطش و موقعیت مکانیش و افراد غریبه ای که درون اتاق حضور داشتند میزند زیر آواز و بعد از کمی چهچهه ترانه ی قدیمیه رشتی را میخ.اند ،

الحق که صداق خوشی هم دارد   

او ترانه ای از فرامرز دعایی در پنجاه سال پیش را میخواند 

متن ترانه گیلکی ؛ 

  اَمی کوچه دوختران می سایه رِه غش کُنیدید . خوشانه می واسی به آبو آتیش زنیدید 

پس بزار ایپچی تره بگم که من

می پر و ماره جیگر گوشه ی ما 

ناز بیداشته ام ، ایدانه پسرم 

اگر نازو ناز بازی ببه !?.

، بیشتر از تو ناز دارم 

 

صدای لولای زنگ زده ی درب فی بازداشتگاه باز میشود و او را فرا میخوانند و میگویند ؛ هی. دختر بیا این چادر رو سر کن . برو توی بازداشتگاه ن . کی بهت گفت بیای استادیوم ها؟. "17:09' 

________________ _ ______ _________________

پاسخ* 

         1_این مطلب که خودش داستان کوتاهه ، پس پارگراف از رمان ، منظورتان این بود؟ 

2_ الوعده وفا. دوستان در جمله اول و در حرف [ب] درون بسم الله با مشکل مواجه ایم ؛ یعنی در همان جمله اول . 

یعنی چه که مینویسید؛ [ امروز هوا بد بود. ]

       اولا که من به جرات میتونم قول بدهم که به تعداد کلمات این متن، میتونم عیب و نقص فنی تکنیکی ، دستوری ، پیرنگ ، درون مایه ، و درونش پیدا کنم . اگر هم بخوام سختگیرانه تر نگاه کنم که شاید به تعداد نقطه هاش میشه ایراد پیدا کرد ازش . 

_اما در لپ کلام با خوندن هر کدام از جملاتش ، به یک ایراد و مشترک در اصول نویسندگی بر میخورم .

در جمله اول »» اصل اول نویسندگی »»-» نگو . نشان بده. 

یعنی نباید بگی که هوا بد بود.

باید نشون بدی که هوا بده. "17:10'  

_________________________ ______________ _

•M-HAMILTON نام کاربری 1394/07/03

CHE JORI OSTAD? • پرسش : 

"17:12' 

_______ ______ ______ _______________ _____

•Admin-121 نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ 

وااای که شما هیچی رو رعایت نمیکنید .

دوستان رفع اشکال فن نویسندگی خلاق # بعد با حروف انگلیسی بشکل فینگلیش تایپ میکنیدددددد؟ "17:18' 

________________ _______________________ _

• shdi70-ghadiri نام کاربری 1394/07/03

      •پرسش:       

خب ببخشیییید . چطوری پس استاد؟ "17:21'

____________ ___________ _________ _______

     پاسخ* 

       _ نباید بگید بلکه باید نشان بدهید که هوا بد است. 

مثلا :» (ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود، عاقبت بارید) و تصویر شهر در نگاه آشناترین غریبه ی شهر، خیس و مجهول نشست. "17:24'

_________________ ____________ _________

•fatemeh-68I. نام کاربری 1394/07/03

      •پرسش_ یعنی نباید مطلبی رو مستقیما ارائه بدیم بلکه باید اون موضوع رو به طریق مختلف توصیف کنیم تا مخاطب و خواننده خودش به این نتیجه برسه که هوا بد بوده ؟ پس من تمام عمرم از مهم ترین اصل کلی نویسندگی بی خبر بودم که چون همه چیز رو مستقیما میگفتم هرگز به ذهنم نرسیده بودش "17:29' 

__________________ ________ ___________ _

•donya-deldari نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_   

چه جالب . پس منم تمام نوشته هام تا الان غلطن . باید دوباره بنویسمشون و نگم بلکه نشون بدم. خب این تازه اصل اول نویسندگی خلاق بود و سبب شد همه نوشته هام غیر حرفه ای محسوب بشن. ،وای بحالم اگه بقیه اصول رو هم در نظر بگیریم. خخخخ. "17:35'

__________________________________________ 

•sudabe-taghavian نام کاربری 1394/07/03

     • پرسش _ راست میگید استاد الان خودم ک متنم رو خوندم داخلش صد تا ایراد اساسی و مبتدیانه پیدا کردم . "17:39' 

_______________________________________ __

  جلسه یکساعته ی اول 1394/07/03 _ "17:40' 

 یکساعت اول _ اصول کلی نویسندگی خلاق »» { نگو ، نشان بده}  

پاسخگو سوالات : جناب آقای شهروز براری صیقلانی . 

(با سپاس فراوان از جناب آقای شاهین کلانتری ، بواسطه ی ارائه ی محتوای آموزشی جامع فن نویسندگی ) شین براری

_____________________________________

}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{


تازه های نشر آبرنگ


چخوف از مشهور ترین نویسندگان چند عصر گذشته است که با تکیه بر اصول شش گانه ی خودساخته و منحصر بفد بودنش در سبک و قالب بی مانند اثارش  توانست از  محدود نویسندگان عصر خود باشد که تا صد سال بعد نام و اثارش ماندگار و جاودان بماند .  آنتونی چخوف از اصولی شش گانه بنام اصول عینیت بخشی  پیروی میکرد که تا پیش از وی هیچ شخص دیگری به ان روش و سبک   نپرداخته بود .  در مطالب بعد به اختصار برایتان مطلبی پیرامون اصول جاودان عینیت انتونی چخوف را باز نشر  خواهم نمود.     دوستان من هیچ مطلبی را از ذهن و خلاقیت خودم نمینویسم ، و عینن بازنشر از سه سایت معتبر آموزش نویسندگی و رمان نویسان معروف فارسی زبان داخلی  کپی پیس میکنم.  و برای این امر با هر سه بزرگوار تماس گرفتم و  با اینکه  برخی از آنان تقریبا هم سن و سال فرزندانم بودند و من از  استکهلم براشان تماس گرفته بودم تا کسب اجازه کنم   ، در حالیکه در ایران مان قانون کپی رایت به ان صورت صحیح و محکم رعایت نمیشو ، ولی از جانب یکی از این اساتید بنام آقای شاهین کلانتری   برخورد زننده و الفاظ رکیکی  شنیدم ،  و دل شکسته شدم ، اما در تماس دوم با یک فرد دیگر که این بزرگوار نیز حدود 30 سال و یا یکم بیش یا کمتر داشتند ولی چنان برخورد محترمانه دلچسب. و مودبانه ای بروز دادند که  من تشویق شدم تا فقط از مطالب این جوان اهل فن  و مدرس اموزش عالی کشور و استاد اموزش فن نویسندگی استفاده کنم  ، این برادر بزرگوار بنام هنری شین براری را همگان اهل رمان بخوبی میشناسیم ، اما بنده تا قبل از همکلامی با ایشان از هویت ححقیقی شان بیخبر بودم که فرد دشت گوشی همان شین براری روی جلد رمان هاست .  زیرا بندع میپنداشتم با شخصی مدرس فن نویسندگی خلاق بنام آقای شهروز براری صیقلانی در حال مکالمه ام ، که در انتها از هویت حقیقی شان پی بردم و بسیار مفتخر شدم که شین براری یک جوان سی ساله  بیش نیست و هفده اثر رمان و داداستان بلند جاودانه از وی درون قفسه های کتابخانه مان است . او فردی بی ادعا و کمی خجالتی بنظرم آمد  البته  خجالت واژه ای نیست که حق مطلب را ادا کند ،  بهتر است بگوییم  حجب و حیاء .      سرفرصت درد دل هام رو براتون مینویسم.   

       


شهروزبراری صیقلانی کتابناک  بخواهید.     شهروز براری صیقلانی رمان نویس سبک خاص مدرنیتهشهروزبراری صیقلانی نویسنده اثر ادبی   

 شهروزبراری صیقلانی رمانشین براری شهروز براری صیقلانی اثر سایز جیبی جلد چرمی

            آیدا شهروزبراری صیقلانی       آغداشلو   


اثر برتر این دوره مهربان بقلم شین براری  به گزارش انجم.  

  توجه ؛  این متن  بدلیل تحت مالکیت بودن. و حق کپی  رایت  توسط  ناشر  ،  بصورت. جملات. رندوم Ran

یکرRandom  و تصادفی     از نرم افزار رایتین دمو   تهیه شده و نظم و نظام کلی و مفهومی و دستوری ان  مطابق نسخه ی اصل نمیباسد ،  این تنها راه به اشتراک گذاردن آثار برتری ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 

یکروز  معمولی   معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  

پسرک پر از حرف های ناگفته ای بود که گوش شنوایی برایشان نیافته بود. آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، کمی به حال و روز خود و روزگار نگاهی خیره دوخت . و دریافت که در بازی پر کلک و دقل این فلک ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم های نهفته بر روح و تنش هر دمی میسوخت ، اما بیصدا خیره میماند و به نقطه ی نامعلومی مات و مبهوت چشم میدوخت ، در دلش میگفت چه توان کرد ، باید ساخت. 

در آن غروب بارانی نیز باز پسرک غرق غصه هایش تکیه بر نجوای درونش زد ، و بوضوح دریافت که در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپرده شد ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصائب نمود ،جریان خودکشی در وجودش شریان گرفت عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میزند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشیزه ای نجیب باشد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   اما افکار پسرک رنگی از احساسات عاشقانه نبرده و در این اندیشه است که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است 

مهربانو میگوید؛.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش با بی خیالی و بی ریاحی میگوید؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو جان من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه ی زلال عشق، جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

      آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون. 

سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور .

 لحظاتی در عمق مبهم سیاهی و سوت و کور ، همه جا غرق سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار نمور.

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به 

مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی اشکریزان ِ موم بر قامت عریانِ شمع ،

جای خالیه پسرک و رد پای   فسفاله ی چای بر  طرح  گلهای پر پر شده و خیس فرش .

  توضیحات  وبلاگ ؛  //اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است که پیشنهاد میکنم برای اگاهی از آن ، اپیزود دوم را بخوانید .

صفحه 371  پاراگراف دوم  

آینه ی ایستاده ی قدی. قابی چوبی تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت 

   ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید  ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟   نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای! ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟ واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟   چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.   خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟ چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا     ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.   نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.

مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید

سالهای سال گذشته و من شهروز براری هستم ، که بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.

خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛

اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر خیس رشت به این دیار آمده و از عده ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ، و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده 

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .

 

_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این مخروبه شخصی زندگی میکرده .  

   (به امید آثار جدید از شین براری ،   من آیدا آغداشلو  نیو همپ شایر   )


رمان مجازی دخترک پسر نما بقلم توانمند نویسنده ی مدرنیته شین براری   

 منو وارد یه اتاق کوچکی کردن داخل اتاق یه میز و دوتا صندلی بود حامد روی یکی از صندلیا نشسته بود منو روبروی حامد نشوندن ایندفعه صورتشو بهتر تونستم ببینم چقدر تغییر کرده موهای کنار شقیقش سفید شده نسبت به قبل پیرتر به نظر می رسید با صداش به خودم اومدم

-خب تعریف کن چه جوری تونستی زن این بشی؟

انگار که داره حرص می خوره چون با حرص حرفشو زد

-اون موقع که زن شدم من حافظمو از دست داده بودم. با تمسخر گفت:

-تو گفتی و من باور کردم. -چی دارم که دروغ بگم. با داد گفت: -پس چرا وقتی حافظتو بدست اوردی موندی باهاش؟ گریم گرفته بود شک داشتم بگم یا نه. با شک نگاهم کرد. -نکنه که . ادامه حرفشو خورد و مستقیم به چشمام نگاه کرد سرمو پایین. گرفتم. -اره من خر عاشقشم. با داد ادامه دادم. -می فهمی چی می گم

سرمو روی میز گذاشتم اشکام جاری شد دستم مشت شده بود

-نمی دونم چرا هر چی بلاست باید سر من بیاد من فقط می خواستم خانوادمو ببینم همین مگه ما کار خلافی کردیم که شما نمی زارین بریم

-اگه نمی خواستین کاری کنین چرا قاچاقی می. خواستین بیاین؟

-چون من مجبورش کردم می خواستم زودتر خانوادم رو ببینم

یکمی تو فکر رفت با صدای مرددی گفت:

-من فقط میتونم بزارم تو بری ولی فرمانده اصلا

تقریبا با داد گفتم:

-چیییییی؟مگه میشه

-اره چون اون جز دشمنه نمیتونم اجازه بدم

-اگه اون دشمنه به یه حساب منم دشمنم نه

-همینی که گفتم با خودته می خوای تصمیم بگیری که برگردی عراق یا بمونی پیش خانوادت دوراه. بیشتر نداری. بعد از این حرف از جاش بلند شد

-تا فردا فرصت داری

قبل اینکه بیرون بره صداش زدم. -حامد. به طرفم برگشت با شک گفتم

-میتونم فواد رو ببینم. صورتش سرد شد

-الان میگم بیارنش

رفت بیرون مونده بودم چیکار کنم بین دو راه مونده بودم از یه طرف خانوادم از یه طرفم عشق زندگیم

با باز شدن در از فکر اومدم بیرون

 

چقدر لاغر شده بود چی به روزش اوردن روی صندلی روبروییم گذاشتنش سرش پایین بود صورتشو نمیدیدم صداش زدم

-فواد

بعد از کمی مکث سرشو بالا گرفت

وای خدای من چی به روزش اوردن اشک تو چشمام جمع شد همه صورتشو کبود کرده بودن اشک تو چشمام جمع شد

-فواد چی به روزت اوردن

دستم که رو میز بود تو دستاش گرفت و گفت:

-فایزه گریه نکن این که چیزی نیست من باید بیشتر از این تاوان پس بدم

-تاوان چی فواد تو که مقصر اصلی نبودی؟

-می دونم ولی بازم من یه کارایی کردم که نباید می کردم

اشکامو از روی گونم پاک کرد و ادامه داد:

-یه چیزی میگم تو نباید نه توش بیاری قول میدی؟

-تا نگی نه من هیچ قولی نمیدم

با التماس نگاهم کرد و گفت:

-به جون خودم قسمت میدم تو فقط قبول کن

-نمی خواد به جون خودت قسمم بدی تو فقط بگو

-می خوام بری پیش خانوادت

-نه اصلا من تنهات نمی زارم

-گوش کن این به نفعته اگه با من باشی شاید بدتر از اینا سرت بیاد نمی خوام صدمه ببینی

-گفتم که نه من یا با تو می رم یا بدون تو هیچ جا

-فایزه لج نکن این به نفعته تازه وقتی که خانوادتو دیدی می تونی دوباره بیای پیش من

-از کجا معلوم که بلایی سرت نیارن

-نمی یارن مطما باش حالا هم بهم قول بده بری پیش خانوادت منم اینجا تا هر موقع که برگشتی منتظرت میمونم

تو همون لحظه در باز شد و حامد اومد داخل

-وقت تمومه ببریدشون

********

امروز قراره که نتیجه رو به حامد بگم دلشوره دارم توی دو تصمیم بزرگ موندم در زندان باز شد و یه خانمی با چادر داخل شد

-بلند شو باید بری. کنار اتاقی که دیروز منو اورده بودن وایستاد و داخل شد بعد از چند لحظه دوباره اومد و منو داخل برد

حامد کنار میز وایساده بود و پشتش به در بود منو روی صندلی نشوند و خودش بیرون رفت

حامد به طرفم برگشت و به صورتم دقیق شد شاید می خواست جوابشو از تو صورتم بیابه بعد از چند ثانیه گفت:

-خب نگفتی تصمیمت چیه منتظرم بشنوم

-نمی دونم چرا دلت می خواد منو از فواد جدا کنی من این حامدو اصلا نمیشناسم خیلی غریب شدی واسم

با این حرفم حسابی جا خود شاید انتظار نداشت همچین حرفی بهش بزنم

-من به یه شرط قبول می کنم برم خانوادم رو ببینم؟ -چه شرطی؟

--شرطم اینه که نزاری فواد لو بره باید کاریش نداشته باشی تا برگردم

یک تای ابروشو به نشانه تعجب بالا داد

-مطما وقتی خانوادتو دیدی می تونی بر گردی پیش فواد. -چرا که نه

-من بهت قول میدم اگه تو دوباره اینجا اومدی می. زارم برین. با تمسخر ادامه داد:

-ولی اگه برگردی که.

-حالا بعدا معلوم میشه من هیچ وقت فواد تنها نمیزارم. بعد از مکثی گفت:

-امروز می تونی بری یه تاکسی برات می گیرم که در بست می برتت شهرتون. -میتونم فواد رو ببینم. با صدای محکمی گفت: -لازم نکرده الانم اماده شو که تا یک ساعت دیگه حرکت میکنی تا بیای من سر قولم هستم. از روی صندلی بلند شد

-هر چی کمتر فواد رو ببینی کم تر دلبستش میشی

******

دل تو دلم نیست الان داریم به خونمون نزدیک میشیم نمی تونم رفتار خانوادمو پیش بینی کنم بعد از چند مدت دوری دلم حسابی براشون تنگ شده چه جوری بهشون بگم که من دیگه مجرد نیستم وای وقتی به این چیزا فکر می کنم

با صدای راننده به خودم اومدم. -خانم رسیدیم

با تعجب به اطرافم نگاه کردم

-ولی اینجا که شبیه ویرانه هاس

-هی خانم مثل اینکه خبر ندارین اینجا چیشده

رنگم پرید نکه اتفاقی واسه مامان بابام افتاده باشه

-نه چیشده

-عراقیا حمله کردن و همه جا رو به بمباران کشیدن

با داد: -چییییییییییییی؟

راننده با دیدن حال خرابم به طرفم برگشت. -خانم چیشد. داشتم از حال میرفتم صدای راننده داشت کم و. کمتر میشد. -خانم خانم با شمام. و دیگر هیچ. با پاشیدن اب به صورتم به خودم اومدم. -خانم حالتون خوبه؟

به طرف صدا برگشتم چهرش برام اشناس ولی هیچی بیاد نمی یارم به دور و برم نگاه میکنم گیچ میزنم نمی دونم اینجا کجاس من اینجا چیکار میکنم

دوباره صدای یه خانمی اومد

-چیشده اقا کمک می خواین؟

-بله خانم شما این خانم رو میشناسین؟

صورتمو به طرف خانومه بر گردوندم چقدر صورتش اشناس

یادم اومد همسایه ی دیوار به دیوارمون بودبا دیدنش یاد خانوادم افتادم

-وای اینکه فایزه چه طوری دخترم؟کجا رفته بودی؟ پدر و مادرت چقدر دنبالت گشتن؟

همینجور یه ریز داشت حرف میزد نمی زاشت که من حرف بزنم وسط حرفش پریدم

-سلام خانم صدیقی ببخشید که وسط حرفتون اومدم ولی شما نمیدونین خانوادم کجان؟

رنگش پرید

-حالا شما اول بیا خونمون یه استراحتی کن بعد مفصل بهت میگم. -نه خواهش می کنم الان بگین می خوام زودتر خانوادمو ببینم. -خب چی بگم بهتون تو ماشین که نمیشه بیا حداقل خونمون تا بهت بگم

به زور منو برد خونشون بعد از کلی معطلی التماسش کردم که زودتر بهم بگه

-والا چی بگم بهت من اون روز اینجا نبودم ولی وقتی بعد یک ماه اومدم برام تعریف کردن که تو اون روز از صبح همینجور هواپیمای عراقیا از بالای شهر پرواز میکرده تا یه مدت نیومده همه فکر میکنن دیگه تموم رفته بابات نمی دونم اون روز کجا رفته برای کارش مامانت تها تو خونه بوده همه با خیال راحت تو خونشون رفتن عصر بوده نمی دونم ساعت چند بوده که یهو با صدای انفجار همه از خواب بیدار میشن چندتا هواپیما به شهر حمله کرده اکثر خونه ها رو با خاک یکسان کردن بعضی ها که بیرون خونه هاشون بودن تونستن خودشونو نجات بدن ولی اونایی که تو خونه هاشون بودن نتونستن

 

رنگم پرید یعنی مامانم نه نه این امکان نداره حتی فکرش هم داره دیوونم می کنه

خانم صدیقی بعد از کمی مکث دوباره می گه:

-مامانت هم که تو خونه بوده نتونسته بیرون بیاد

اشکم سرازیر شد نه این امکان نداره مامانم زنده س

-خانم صدیقی خواهش می کنم بگین مامانم زندس

-دخترم قوی باش همه یه روز رفتنین ما هم یه روزی می ریم. -خدااااااا چرا هر چی اتفاق باید برای من بیفته اخه من چی کار کردم گناهم چی بود که دارین این همه بلا سرم می یارین. -دخترم اروم باش خودتو کنترل کن

-اخه چه جوری چه جوری می تونم اروم باشم مگه می شه. -بیا این اب قند رو بخور تا اروم بشی. -نمی خوام. -بابام پس اون کجاس؟

-باباتم وقتی این اتفاق افتاد شکست نتونست غم از دست دادن مامانتو تحمل کنه فکر می کرد تو هم تو جنگ جونتو از دست دادی همه این اتفاقا باعث شد همه چیزشو بفروشه بره خارج. -شما ادرسشو ندارین؟ -نه دخترم من وقتی اومدم که بابات رفته بود خبر ندارم دیگه کجا رفته. -می تونین ادرسشو برام پیدا کنین؟ -باشه سعیمو می کنم

 

********

الان نزدیک یک ماه که از ایران اومدیم

بعد از اون حرفا ادرس و شماره تلفون رو دادم به خانم صدیقی تا خبرم کنه بعدم یه راست رفتم پیش فواد جای دیگه ای رو نداشتم که برم اگه هم که داشتم نمی رفتم چون به حامد قول داده بودم

تو همون جا بود که حامد به من گفت که عاشقم شده. -فایزه چرا درک نمی کنی من عاشقتم

-چه جور می تونی همچین حرفی رو بزنی وقتی که می دونی من شوهر دارم و عاشقشم

-هه عاشق تو رفتی عاشق کسی شدی که دشمن ماس

-درسته قبلا دشمن بود ولی الان که نیست

-اینو هم می دونم که مرد تر از تو هس چون وقتی اونجا فهمید که دخترم هیچ کاری باهام نکرد ولی الان تو وقتی هم که فهمیدی من شوهر دارم بازم پیشنهاد دادی بهم حالا هم من اومدم تو هم به من قول دادی اگه بر گردم می زاری من و فواد بر گردیم عراق. -منم زیر قولم نزدم می زارم برین. -حالا هم می خوام برم پیش فواد

نزاشتم به حررفاش ادامه بده چون دوست نداشتم بشنوم

خودش همراهم اومد نزدیک یک اتاقی وایستاد به سربازی که کنار در اتاق بود اشاره کرد که در رو برای ما باز کنه با هم رفتیم تو اتاق اول تاریک بود هیچی نمی دیدم بعد که چشمام به تاریکی عادت کرد یکی رو دیدم که گوشه اتاق پشت به ما خودشو جمع کرده بود و خوابیده بود یعنی این فواده باور نمی کنم چقدر لاغر شده بود

پاهام سست شده بود رفتم به طرفش حامد همون جا کنار در وایساد. کنارش نشستم اشکام سرازیر شد. -فواد

با شنیدن صدام یکم ت خورد ولی بلند نشد. دوباره با صدای بلند تری گفتم: -فواد بلند شو منم فایزه. ایندفعه به سرعت به طرفم برگشت. -فایزه. انگار مطما نبود که من باشم دستشو به. طرف صورتم گرفت وقتی مطما شد که خیال نیست منو محکم تو بغلش گرفت:

-فایزه تو برگشتی باور نمی کنم تو به خاطر من یرگشتی همش فکر می کردم منو یادت رفته باشه

-نه فواد مگه میتونم تو رو فراموش کنم

گریم گرفت

-فواد دیگه من به جز تو هیچ کسی رو ندارم

-گریه نکن عزیزم من همیشه کنارتم کی گفته تو تنهایی

با دستاش اشکامو پاک کرد و چشمامو بوسید

-دوست ندارم دیگه چشماتو گریون ببینم

 

با صدای فواد از فکر اومدم بیرون تو این مدتی که اومده بودیم از ایران همش در حال غصه خوردن بودم اب و خوراکم همش گریه بود هنوز که هنوزه خانم صدیقی زنگ نزده دیگه نا امید شدم حتما پیدا نکرده که زنگ نزده. -فایزه کجایی

-اینجام تو اتاق. -بیا که یه خبر برات دارم. . از اتاق اومدم بیرون. -بگو چی شده. -اول یه بوس بده تا بگم. -اهههههههههه فواد لوس نشو دیگه بگو. -نه اول بده تا بگم. نزدیکش رفتم گونشو بوسیدم. -خب حالا بگو. -نه این قبول نیست . _فوادددددددد. -باشه باشه تو اعصابتو داغون نکن امروز خانم صدیقی زنگ زد. ، نزدیک بود پس بیفتم. -چی یه بار دیگه بگو

-خانم صدیقی ادرس باباتو داد می گفت رفته کانادا. پریدم تو بغل فواد. -واییییی فواد مرسی

________________________

با صدای یک خانمی که به اینگلیسی داره میگه

مسافران محترم هواپیما در حال پرواز هست لطفا کمربنداتون رو ببندید و همه سر جاهاشون باشن امیدوارم سفر خوبی براتون باشه((اینو از خودم گفتم نمی دونم درسته یا نه))

یه ارامش عجیبی می گیرم با صدای فواد که بغلم نشسته به خودم می یامفواد – بنظرت منو می پذیره

فائزه- ما سه نفر دیگه جز هم کسی رو نداریم فواد

اگرم نپذیره.فقط بایدم دلم خوش باشه به بودنش و دیدنشکه دینایی می ارزه اما پدرم رو می شناسم اون تنها تر از اونی شده که بخواد خودشو با وجود تو ناراحت کنهپدرم دیگه مثل گذشته نیست

اون تنها شده تنهاتنهای تنها

سرمو می زارم رو سینه فواد و چشمامو می بندم

________________________

نویسنده اثر شین براری صیقلانی ، سال 1386_ پست بانک رمان _کتابناک ، منم نگین شیر آقایی بهمراه صدف اشراعی . از دانشگاه آزاد اسلامی واحد اردبیل مدیریت بازرگانی و مترجم ی زبان _براتون اینو بازنشر کردیم. _توی توضیحات نوشته شده بود که نویسنده اش موقع نوشتنش فقط 19 داشته

                                        پایان     

کلیک نمایید آموزش نویسندگی


دخترک پسرنما از نویسنده شین براری صیقلانی اثار داستانی   

-حالا چی کار کنیم؟

یکی از شونه هاشو بالا انداخت و گفت:

-من چه می دونم منم تازه بهم خبر دادن حالا تا شب خبرت می کنم من برم یکم کار دارم میخواستم این خبرو بهت بدم

از روی صندلی بلند شد

-خب فعلا خداحافظ

با صدای ارومی خداحافظی کردم نمیدونم چرا دلشوره بدی به جونم افتاده بود حس می کردم میخواد یه اتفاق بدی بیفته ولی چه اتفاقی خدا عالمه

با صدای هاجر به خودم اومدم

-خانم اتفاقی افتاده؟

با تعجب می گم:

-نه چرا ؟

-اخه دیدم رنگتون بدجوری پریده

-نه چیزی نیست تو برو به کارت برس

-باشه خانم

قبل از اینکه هاجر از سالن خارج بشه صداش زدم

-بله خانم

-میگم تو چیزی در مورد خانواده فواد میدونی؟

با رنگی پریده جواب میده

-برای چی میخوای خانم

-همینجوری خودم میخوام بدونم

-راستش خانم من خودم که چیزی نمیدونم از بقیه شنیدم که میگفتند خود اقا فواد خیلی مهربونه ولی خانوادش یکم تعصبین بخصوص مادرش

-خیلی ممنون میتونی بری

‏ ‏

‏ ‏

تا شب که همینجور کلافه بودم و همش در مورد خانوادش فکر میکردم تا جایی که اصلا متوجه فواد نشدم که کی روبروم نشسته

با صدای داد فواد به خودم

-فایزه

-چیه چرا داد میزنی؟اصلا تو کی اومدی که من متوجه نشدم

-من خیلی وقته نشستم تو متوجه نشدی تو چه فکری هستی حالا؟

-هیچی حالا چی کار کردی؟

-هیچی از اونجایی که خانوادم سخت گیرن ۲راه بیشتز نداریم حالا هر کدوم که خودت میپسندی فردا بهم خبر بده

بعد از کمی مکث ادامه میده

-یا اعلام کنیم که ما عقد کردیم یا اینکه یه خونه جدا بگیریم تا وقتی که اونا اینجان تو بری اونجا زندگی کنی که به نظر من همون اولیش بهتره تازه درد سرشم کمتره حالا تصمیم با خودته فردا بهم خبر بده

-حالا اینا رو ولش کن فعلا بگو شام چی داریم؟

-من چه میدونم برو تو اشپزخونه نگاه کن مگه من نوکرتم

-اوه اوه چه بداخلاق حالا خوبه ما زن گرفتیم که بهتر به شکم برسه که بدتر نمیرسه

-دستت درد نکنه حالا زن میخوای که به شکمت برسی نه حالا خوبه که عروسی نکردیم

بعد با حالت قهر رفتم به طرف اتاقم

-چقدر که تو زود قهر میکنی بابا ما شوخی کردیم.

در اتاقم و محکم بستم و دیگر ادامه حرفشو نشنیدم

‏ ‏این پیشنهاد فواد بدجوری فکرمو مشغول کرده بود نمیدونستم چی کار کنم از بس که فکر کردم سرم درد گرفته بود حالا تا فردا کلی مونده برم یه قرص بخورم که سرم ترکید یه نگاهی به لباس خوابم انداختم شونه هامو انداختم بالا الان که کسی نیست همه خوابند کسی متوجه نمیشه در اتاقمو اهسته باز کردم که کسی بیدار نشه پاورچین پاورچین از پله ها پایین اومدم یه نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود رفتم به طرف اشپزخونه در یخچالو باز کردم و یه قرص سردرد برداشتم بدون لیوان اب خوردم اخه حوصلم نمی یومد برم لیوان بیارم

-کسی با سر پارچ دیدی اب بخوره؟

اب توی گلوم پرید و به سرفه افتادم مثل اجل معلق پیداش شد یکم که ارومتر شدم پرسیدم:

-تو اینجا چی کار میکنی؟ترسوندی منو

-هیچی گشنم بود اومدم یه چیزی بخورم

-میخوای واست گرم کنم؟

یه نیشخندی زد و گفت:

-اگه به حساب نوکری نباشه چرا که نه

اوه اتفاق عصری رو اصلا یادم نمونده بود میخواستم به حالت قهر برم توی اتاقم که زود متوجه شد و اومد روبروم وایستاد و بازوهامو گرفت رومو اونور کردم

-نه فایزه صبر کن چه زودم قهر میکنه بابا ما یه شوخی کردیم

-نخیرم من اصلا قهر نیستم

رومو به طرفش برگردوندم حالت صورتش تغییر کرده بود و داشت با جدیت به من نگاه میکرد تازه متوجه موقعیتمون شدم لباسم اصلا مناسب نبود بازوهامو با یک حرکت سریع از دستش در اوردم و به عقب رفتم ولی اون سریع شونه هامو با دوتا دستاش گرفت و منو توی بغلش گرفت با یکی از دستاش کمرمو گرفت سعی کردم از توی بغلش بیام بیرون که نگذاشت و منو محکم تر بغل کردو کنار گوشم گفت:

-اروم باش کاریت ندارم که

هرم نفسای داغش که کنار گوشم میخورد حالمو دگرگون کرد یه بوسه لای موهام کرد و صورتشو لای موهام گذاشت دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و سرمو بالا اورد نگاه به چشماش کردم اشک توی چشماش جمع شده بود داشت به چشمام نگاه میکرد

-فایزه میترسم

زمزمه وار گفتم:

-از چی؟

-از اینکه یه روز از من متنفر بشی

تعجب کردم چرا باید ازش متنفر باشم خودش گفته بود که ما قبلا همدیگه رو دوست داشتیم زمزمه وار گفت:

-کاش هیچوقت حافظت بر نگرده

یهو از من جدا شد و به طرف اتاقش رفت شوکه شدم این چرا اینجوری کرد سریع رفتم به طرف اتاقم

با اتفاقای که امشب افتاد این تصمیمی که گرفتم بهترین راه حل بود فردا به فواد خبر میدم الان بخوابم که حسابی سرم درد گرفته صبح با صدای در اتاقم بیدار شدم هاجر بود

-خانم اقا میگن بیاین صبحانه بخورین

با صدای خوابالودی گفتم:

-باشه تو برو من الان می یام

بعد از اینکه هاجر رفت میخواستم بلند شم که گفتم بزار پنج دقیقه دیگه بیدار میشم و دوباره خوابیدم احساس کردم کسی داره موهامو نوازش میکنه خوشم اومده بود خودمو بیشتر جمع کردم هنوز یه دقیقه نگذشته بود که سیخ سر جام نشستم نگاه کردم فواد بود که روی تختم نشسته بوده و موهامو نوازش میکرده

-ترسوندی منو

-دیدم خیلی ناز خوابیده بودی نمیخواستم بیدارت کنم

-صبر کن الان میرم صورتمو میشورم که بریم صبحانه بخوریم

با هم وارد اشپزخونه شدیم فواد یه صندلی برام عقب کشید و خودش صندلی بغلیم نشست

همونجور که صبحانه میخوردیم رو به فواد گفتم:

-من فکرامو کردم

دست از صبحونه خوردن برداشت و منتظر منو نگاه کرد

-من تصمیم گرفتم که عقد کنیم بهتره

با خوشحالی دستمو گرفت و یه بوسه روی ان زد

-خوشحالم که اینو گفتی

‏ ‏-راستی واسه شناسنامت که گم شده بود المثنی گرفتیم فردا امادست یدونه عکس میخوان که فردا با هم میریم عکس میگریم

با تعجب گفتم:

-مگه شناسنامم گم شده بود؟

-اره قبل از اینکه حافظتو از دست بدی

-باشه بعدش پس عقد چی؟چه موقع عقد میکنیم؟

-یه روز قبل از اینکه خانوادم بیان چه طوره؟

با بی قیدی شانه هامو بالا انداختم و گفتم:

-واسه من فرقی نداره هر موقع باشه من امادم

-باشه پس همون پنجشنبه خوبه

بعد از کمی مکث ادامه داد:

-قراره بعد از اینکه خانوادم اومدن جشن عقد بگیریم

-مگه ما جشن نگرفتیم دوباره دیگه واسه چی؟

-اخه خانوادم اسرار دارن میگن اون موقع ما نبودیم

-باشه من مشکلی ندارم

-مرسی عزیزم

‏ ‏

‏ ‏

همه چیز به سرعت برق و باد گذشت امروز قراره عقد کنیم یکم استرس دارم نمیدونم چرا هرچی به ساعت دو نزدیکتر میشه استرسم هم بیشتر میشه قراره توی خونه عقد کنیم

باصدای در اتاق به خودم می یام

-بیا تو

هاجره دم در وای میایسته و میگه:

-خانم اقا میگه همه چیز امادست بیاین پایین

-باشه تو برو من الان می یام

-چشم خانم

بعد از یک دقیقه با پاهای لرزون از پله ها میرم پایین وارد سالن پذیرایی میشم چند تا مرد تو سالن نشسته بودن فواد بلند شد و اومد به طرف من دستشو دراز کرد و دست منو گرفت ومنو برد روی یه دو نفره و خودش هم بغلم نشست سرشو اورد نزدیک گوشم و گفت:

-دستتات چرا اینقدر سرده؟

-چیزی نیست

بعد از کمی مکث رو به پیرمرده گفت:

-شروع کن

بعد از خوندن خطبه عقد دفتر گذاشت جلومون و گفت که چند جا باید امضا بکنیم فواد چند نفرو به عنوان شاهد اورده بود بعد از اینکه کلی امضا کردیم اونا هم بلند شدن و رفتن.

بعد از رفتن اونا فواد با خوشحالی دادی کشید و منو بغل کرد و گفت:

-بلاخره مال من شدی

همه خدمتکارا از داد فواد اومده بودن تو سالن خجالت کشیدم خودمو از بغل فواد کشیدم بیرون و دم گوشش گفت:

-زشته جلو خدمتکارا بعدا داد بکش

باخوشحالی دوباره منو بغل کرد و گفت:

-اونا رو ولشون کن

دوباره از بغلش اومدم بیرون همه خدمتکارا بعد از فهمیدن موضوع رفتن سر کاراشون

فواد رو به من کرد و گفت:

-زود اماده شو میخوام امروز همش بریم بگردیم بعدش شامم بیرون میخوریم چه طوره؟

با خوشحالی بغلش کردم وگفتم:

-بهتر از این نمیشه من الان میرم که اماده بشم

سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو اماده کردم عجیبه دیگه از اون استرسی که داشتم خبری نبود

بعد از کلی گردیدن و حرف زدن خسته و کوفته وارد خونه شدیم ساعت تقریبا دوازدست خیلی خوش گذشت بخصوص رستورانش که با نخل درستش کرده بودن جای با صفایی بود

بعد از کلی دست به سر کردن فواد وارد اتاقم شدم میخواست بیاد پیش من بخوابه بهش اجازه ندادم بعد از تعویض لباس خودمو پرت کردم رو تخت وبه دقیقه نکشیده به خواب عمیقی فرو رفتم حتی حوصله نداشتم یه پتو روی خودم بدم.

‏ ‏

صدای تیر بارون باعث شد دستمو رو گوشام بذارم؛روی زمین پر خون بود.صدای فریاد دردمند کسی بلند شد.

از خواب پریدم و در حالی که نفس نفس میزدم سعی کردم بشینم که صدای نفسای کسیو شنیدم و جیغ بلندی کشیدم.

چند ثانیه بعد در اتاقم باز شد و فواد و هاجر و جمیله وارد اتاق شن.فواد سراسیمه پرسید:

_چی شده؟!

هاجر و جمیله هم زمان با نگرانی گفتن:

_خانم خوبین؟!

با ترس گفتم:

_خواب بد دیدم.اما بعد که بیدار شدم،حس کردم یه نفر تو اتاقه!

فواد با چشمایی گرد شده پرسید:

_چی؟!؟!کی تو اتاق بوده؟!

روی صحبتش با هاجر و جمیله بود.اونا از ترس سفید شدن و جمیله گفت:

_آقا هیچ کس نیومده اتاق خانوم!!

_باشه.میتونین برین.

وقتی رفتن،فواد کنارم روی تخت نشست و گفت:

_مطمئنی کسی تو اتاق بوده؟

با آشفتگی جواب دادم:

_نمیدونم.داشتم خواب میدیدم،شاید تأثیر اون باشه!

چیزی نگفت.بهش نگاه کردم و گفتم:

_فواد.من داشتم خواب تیراندازی میدیدم!خون و صدای گلوله و از اینجور چیزا!

رنگ فواد پرید و گفت:

_چی؟؟

_انقد تعجب داره؟!

_نه.خب عزیزم،خیلیا ممکنه از این خوابا ببینن.چیز مهمی نیست!

با کلافگی گفتم:

_اما فواد دلم خیلی شور میزنه.یه جوریم.نمیدونم چرا.

در حالی که هنوزم رنگ پریده به نظر میرسید،به زور لبخند زد و گفت:

_حتما به خاطر فرداس.بخواب که صبح مامان اینا میان.

داشت میرفت که پرسیدم:

_فواد؟یعنی اونا ازم خوششون میاد؟

با خنده برگشت و بغلم کرد و گفت:

_معلومه که میاد!حتی اگه خوششونم نیاد،منو تو دیگه زن و شوهریم!جای نگرانی نیست.

ازش جدا شدم و زیر لب گفتم:

_شبت بخیر.

صدای شب بخیرشو شنیدم و دیگه چیزی نفهمیدم.

**

به خودم توی آینه نگاه کردم.یه پیرهن بلند و آستین بلند عنابی پوشیده بودم.هاجر بهم کمک کرد و واسم شال بلندی رو سرم کرد به حالتی که نیاز نبود هر چند دیقه یه بار درستش کنم.

به یاد لحظه ای افتادم که جمیله داشت ابروهامو مرتب میکرد:

_آی.آخآرومتر.نکن.مامان حتما لازمه؟!

جمله آخرو کاملا بی اختیار گفتم!دوباره همون احساس مبهم.میدونستم که همچین اتفاقی افتاده اما اصلا یادم نمیومد کی،کجا و حتی به کی اینو گفتم!فقط یه تصویر مبهم از خودم تو ذهنم بود.

صدای هاجر منو از فکر به چند ساعت پیش بیرون اورد.با لبخند گفت:

_خانوم اینجوری چقد قشنگ میشین!.آها،آقا گفتن خیلی آرایش نکنین.

دوباره نگاهم به سمت آینه برگشت،فقط سرمه کشیده بودم.نگران پرسیدم:

_خیلی زیاده هاجر؟

خندید و گفت:

_نه خانوم این خوبه.آروم باشین هل نشین.

روی تخت نشستم که گفت:

_خانوم نمیایین پایین؟!مهمونا تو حیاط بودن وقتی من اومدم بالا!

چنان از جام پریدم که هاجر از ترس چند قدم عقب رفتم.با ترس و صدایی لرزون گفتم:

_وای وای.هاجر؟چی کار کنم!؟اگه از من خوششون نیاد چی؟وای هاجر!اصلا دیدمشون چی بگم؟!

هاجر با خنده گفت:

_خانوم اروم باشین.یه نفس عمیق بکشین و برین پایین.یادتونم نره،خیلی صحبت نکنین!

سرمو ت دادم و از اتاق خارج شدم.آروم از پله ها پایین رفتم که متوجه فواد شدم که داره یه پسر جوونو بغل میکنه.جلوتر رفتم و چشمم به خانوم نسبتا مسنی افتاد که روی مبل نشسته بود و خودش رو آروم باد میزد.

مرد بسیار بسیار پیریم کنارش نشسته بود.سلام که کردم همه نگاه ها به سمتم برگشت.همون خانوم که مطمئنا مادر فواد بود- فکر کردن به این موضوع تموم تنمو به لرزه دراورد-با نگاهی خریدارانه بهم نگاه کرد و با صدایی بسیار آهسته سلام کرد.مرد پیر کنارش که من فکر کردم باید پدربزرگ فواد باشه،با لبخند گفت:

_سلام.تو باید فائزه باشی،کسی که بالاخره فواد ما رو رام خودش کرد!

با خجالت لبخند زدم و به فواد نگاه کردم.خندید و گفت:

_پدر دستت درد نکنه.حالا دیگه بقیه باید راممون کنن؟!

پدر؟!یعنی این مرد پدر فواده؟!چرا انقد پیره!؟

مادر فواد که روی مبل دو نفره نشسته بود،به جای خالی کنارش دست کشید و گفت:

_بیا بشین اینجا.

با قدم هایی شمرده و سری خم شده رفتم و کنارش نشستم.

 

دستشو زیر چونم میزاره و سرمو یکم بالاتر می یاره با دقت به چهرم نگاه میکنه سرشو ت میده و رو به فواد میگه:

-کجا با هم اشنا شدید؟

فواد دستپاچه میگه:

-دختر یکی از دوستامه

-خب الان خانوادش کجان؟

-نیستند چند روزیه رفتن مسافرت

قلبم داشت از دهنم بیرون می یومد از ترس مثل مجسمه نشسته بودم میترسیدم یه حرفی بزنم که کار خراب بشه مادر فواد رو به من گفت:

-به پسرم که خوب میرسی؟

-بله

-خوبه

بعد از کمی مکث دوباره گفت:

-پیش ما رسم اینه که دختر تا موقع عروسی اصلا شوهرشو نمی بینه حالا چون شما عقد کردین و به هم محرمین بهتون گیر نمیدم ولی چون اینجا نامحرم داریم تو باید تو خونه روسری سرت کنی و لباس مناسب میپوشی حالا تو اتاق خودت هر جور راحتی بپوش

وای این دیگه چقدر سخت گیره نمیتونم تو این چند روز هرجور که دوست دارم بگردم با ناراحتی به فواد نگاه کردم از نگاهم فهمید که ناراحتم به خاطر همین شونه هاشو بالا انداخت یعنی منظورش اینه که منم نمیدونم چی کار کنم از دستش حرصم گرفت

با صدای مادرش به خودم اومدم

-بهش گفتی که قراره یه بار دیگه جشن بگیریم

-اره بهش گفتم

-خوبه

همون موقع هاجر وارد سالن اومد

-میز امادست

خوشحال از اینکه میتونستم یه نفس راحتی بکشم از جام بلند شدم همگی دور میز نشستیم من کنار فواد نشستم و مادر فواد روبروم نشسته بود معضب بودم احساس میکردم با هر لقمه ای که میخورم اون داره نگام میکنه بعد از ناهار اونا رفتند یه چرت کوتاهی بزنند فوادم بیرون رفت یکم کار داشت منم که از بس حوصلم سر رفته بود رفتم تو حیاط یکم قدم بزنم خسته بودم از بس که یجا نشستم کاش فواد یه خواهر داشت با برادر فواد که اصلا نمیشد حرف زد همش سرش پایین بود و اصلا توجهی به من نداشت انگار که من اصلا اونجا حضور نداشتم با شنیدن صدایی از ترس وایستادم چقدر دور شدم از ساختمون احساس کردم کسی پشت سرمه با سرعت به عقب برگشتم ولی کسی نبود یه ساییه ای پشت اون درخت بود با سرعت به طرف ساختمان دویدم هاجر رو صدا کردم با هم به طرف همون درخته رفتیم

-خانم اینجا که کسی نیست

تعجب کردم ولی من مطمئن بودم خودم سایشو دیدم شاید خیالاتی شدم ولش کن

-بریم شاید اشتباه کردم به کسی نگو باشه؟

-باشه خانم مطمئن باشید

با هم به طرف ساختمان حرکت کردیم

شب موقعی که فواد اومد دودل بودم بهش بگم یا نه ولی با خودم گفتم ولش کن شاید خیالات بوده

امشبم بازم همون کابوس دیشبی رو دیدم با احساس اینکه یکی کنارم با ترس از اتاق بیرون رفتم میترسیدم تو اتاق برم در اتاق فواد رو باز کردم اروم خوابیده بود خوب بود اتاقای خانوادشو پایین مرتب کردیم وگرنه اگه مامان فواد میدید که من ترسیدم کلی طعنه بهم میزد رفتم نزدیک تخت شونه های فواد و ت دادمو اونو صدا زدم

-فواد بلند شو من میترسم

یه تی خورد ولی بلند نشد حالا چی کار کنم اینکه اصلا بیدار نمیشه چند بار دیگه هم صداش زدم.

اه این چقدر خوابش سنگینه ایندفعه بلندتر صداش زدم که از ترس سیخ سر جاش نشست و گیج منو نگاه کرد

-چیه چیزی شده؟

هم میترسیدم هم از کار فواد خندم گرفته بود

-میگم حس میکنم یه نفر تو اتاقمه من می ترسم

خواب از سرش پرید

-تو مطمانی کسی تو اتاقته؟

-نمیدونم وقتی که از خواب پریدم حس کردم یه نفر پیشمه فواد من میترسم بیا همرام بریم نگاه کنیم

-بریم

از تخت اومد پایین همراه فواد رفتیم به طرف اتاقم نزدیک در که شدیم از ترس با دوتا دستام بازوی فواد رو گرفتم با تعجب نگام کرد ولی چیزی نگفت فهمید که ترسیدم توی اتاق هر چی نگاه کرد چیزی ندید جای تعجبه اخه مثل واقعیت بود شاید تاثیر این خوابایه که می بینم

فواد رو به من گفت:

-حالا که مطمئن شدی کسی نبود برو راحت بخواب

بازو شو محکم چنگ زدم و با کمی ترس گفتم:

-ولی ممنن میترسم نمیشه همینجا بشینی تا من بخوابم وقتی خوابیدم تو برو

با تعجب گفت:

-واسه من که مشکلی نیست تو برو راحت بخواب من پیشتم

رفتم روی تخت خوابیدم اونم کنارم روی تخت نشست و دستمو توی دستاش گرفت

-حالا راحت بخواب من پیشتم

ایندفعه با احساس ارامش به خواب عمیق فرو رفتم

 

‏*‏***

فردا قراره جشن بگیرن من هنوز لباسمو ندیدم بازم مثل همیشه فواد اون رو سفارش داده تا بدوزند بدون اینکه نظر من رو بپرسه میگه میخوام سوپرایزت کنم همه در حال جنب و جوشند واسه مراسم فردا بدبخت خدمتکارا مامان فواد تا میتونه ازشون کار میکشه مامان فواد گفته بود که مهمونی جدا باشه ولی اینجا فواد مخالفت کرد و گفت نه من مهمونای خاصی دارم نمیشه جدا شد منم قراره یه شال همجنس و همرنگ لباسم رو بپوشم

مامان فواد این چند روز به همه چیز گیر میداد و به همه چیز سر میکشید گاهی مهربون میشد گاهی هم تند

بازم مثل اون چند شب خوابای عجیب غریبی میبینم حس میکنم این خوابا واقعیت داره ولی فواد میگه از بس اینجور فیلما رو نگاه میکنی خوابش رو می بینی با خودم می گویم شاید امکانش هست

 

‏*‏***

بلاخره امروز رسید ارایشگر از صبح اینجاست و روی صورتم کار می کنه فواد به ارایشگره گفته هر موقع کارش تموم بشه بیاد خبرش کنه تا لباس رو بیاره بلاخره کار ارایشگره تموم شد و رفت لباسم رو بیاره تا بپوشم می خواستم برم جلو ایینه خودم رو نگاه کنم ولی گفتم بزار یه بارگی نگاه کنم فواد میخواست بیاد داخل اتاق ولی من گفتم بزار یه بارگی با لباس منو ببینی

وای که چه لباس قشنگی بود دست بهش زدم چه جنس لطیفی داشت حریر بود استین سه ربعی داشت رنگ لباسش هم مخلوطی از زرد و نارنجی بود خیلی خوشگل بود با کمک ارایشگره اونو پوشیدم شالش نازک و هم رنگ لباسم بود خوب بود خیلی موهامو نمیپوشوند ولی از هیچی خوب بود بالاخره خودمو توی ایینه نگاه کردم به کل تغییر کرده بودم ارایشگر خوب بلد بوده کارشو

همون لحظه در اتاقم باز شد

همون موقع در اتاقم باز شد برگشتم سمت در فواد بود مثل اوندفعه خوشگل شده بود با این تفاوت که ایندفعه تیپش رسمی تر شده با لبخند داشت نگام میکرد

-خوشگل شدی

در اتاق رو بست و اومد روبروم وایستاد بعد از چند ثانیه که به چشمام زل زده بود دست برد و شال رو از سرم انداخت پایین

بی حرکت سر جام وایستاده بودم و داشتم فواد رو نگاه میکردم دست برد توی موهام و یک تکه ازش رو برداشت و نزدیک بینیش برد نفس عمیقی کشید موهام رو ول کرد و اهسته خم شد روی صورتم و بوسه کوتاهی از لبم گرفت و سریع خودشو کشید عقب

همونجا سر جام خشکم زده بود یهویی این کارو کرده بود و قدرت هیچ عکس العملی رو بهم نداده بود انگشتام روی لبم بود

به طرف در رفت رو به من که همونجا خوشکم زده بود به شوخی گفت:

-اگه اینقدر خوشت اومده میخوای بازم ببوسمت

با گیچی به طرفش برگشتم:

-ها چی گفتی؟

خواست جوابم رو بده که در اتاقم به شدت باز شد مامان فواد بود با عصبانیت گفت:

-کجایی.

که با دیدن من حرف توی دهنش ماسید اول برق تحسین رو تو چشاش دیدم ولی فقط برای یه ثانیه چون همون لحظه مثل بمب منفجر شد

-من اجازه نمیدم همچین لباسی رو تو این جشن بپوشی

من و فواد همزمان گفتیم:

-برای چی؟

-همین که گفتم این زیادی ه ما اینجا پر از نامحرم داریم اگه دوستش داری فقط واسه شوهرت بپوش

-اخه این کجاش ه؟

-همین که گفتم

فواد که تا اون لحظه ساکت بود با تحکم گفت:

-من خودم این لباسو انتخاب کردم خودمم اجازه میدم این لباس رو بپوشه و الا ما توی این مهمونی نمی یایم

صورت مادرش از خشم سرخ شده بود بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست

فواد دستام رو تو دستش گرفت و تو چشمام زل زد

-ناراحت نباش مامانم یکم تعصبیه به خاطر همین این حرفا رو میزنه بیا بریم که حسابی دیر شده

شال رو از روی زمین برداشت و روی سرم انداخت دستم رو بالا برد و یک بوسه ارومی روش زد و منو همراه خودش به طرف سالن برد

دست در دست هم از پله ها سرازیر شدیم جمعیت با دیدن ما دست و سوت زدند

نگاه به مامان فواد افتاد اول داشت با تحسین نگاه همون می کرد ولی وقتی متوجه نگاهم شد سریع اخماش رو تو هم کرد این دیگه عجب ادم عجیبیه تا وقتی منو میبینه سریع اخم می کنه

خیلی جمعیت بود تقریبا به همه سلام کردیم دیگه پام خسته شده بود فواد با همکاراش داشت صحبت میکرد یه با اجازه ای گفتم و خواستم برم رو مبل بشینم که فواد با سوال نگاهم کرد

دم گوشش گفتم:

-من خسته شدم میرم یه جا بشینم

با لبخند جوابم رو داد:

-باشه عزیزم برو

با خستگی روی یه مبلی نشستم پام درد گرفته بود

رفتم تو فکر تازگی یا نمیدونم چم شده تا وقتی فواد رو میبینم یه جوری میشم یه احساسی پیدا میکنم یاد بوسه امشب افتادم اهسته انگشتم رو جای کشیدم که فواد اونجا رو بوسیده بود داغ شدم سرم رو ت دادم تا از فکر بیام بیرون به فواد نگاه کردم یعنی این چه حسیه که به فواد دارم

یهدفعه با صدای اشنایی خشکم زد

-سلام

من مطمنم این صدا رو یه جا شنیدم مغزم هنگ کرده بود همون جا سر جام ت نمیخوردم .

صحنه های مختلف از ذهنم رد میشدن.همه شون مال زمانی بودن که من تو خونه فواد بودم،جز اینا خاطره ای نداشتم.اما یکیشون تو یه جای تاریک بود که داشتم از درد به خودم میپیچیدم.

به سرعت برگشتم به سمت صاحب صدا تا شاید از چهره تشخیصش بدم.قیافش برام اشنا بود،اما نمیتونستم به یاد بیارم.با سوءظن سلام کردم.با خنده جوابم رو داد و گفت:

_از همکارای فواد هستم.

لبخند گرمی زدم و گفتم:

_آها.خوشبختم آقا.

_منم همینطور.

خواستم بپرسم که قبلا جایی دیدمش یا نه که دستی دور شونه م حلقه شد و فواد گفت:

_سلام اویس.خوش اومدی.

اُوِیس؟!چه اسم عجیبی!اویس با لبخند جوابش رو داد:

_داشتم با خانومت آشنا میشدم.

فواد به من نگاه کردم لبخندی زد.اویس با خنده به دور و ورش نگاه کرد و گفت:

_سنت شکنی کردی فواد!مهمونی مختلط ، بدون پوشیه!چه خبره؟!

فواد دستشو ت داد و گفت:

_چیه این دیوونه بازیا!؟یه خورده باید از غربیا یاد گرفت!

غربیا.اسمش به گوشم خورده بود چند باری.منتظر ادامه گفتگو شدم که اویس با اخم جواب داد:

_مثل اینکه حرفاش زیادی روت اثر گذاشته!

_بالاخره حرفای رئیسمه،روی توئم باید اثر میذاشته!

اویس جوابشو نداد و با تعظیم کوتاهی،از ما دور شد.با کنجکاوی پرسیدم:

_رئیست کیه؟

فواد پیشونیمو بوسید و گفت:

_بگم که نمیشناسی.پس بیخود ذهنتو درگیر نکن.

_اویس چی کاره س؟

_همکارمه.

_اینو خودم بهم گفت.دقیقا چ-

فواد با اخم به سمتم برگشت و گفت:

_دیگه چیا بهت گفته؟

با تعجب جواب دادم:

_همینو.چرا عصبانی شدی؟!

دوباره پیشونیمو بوسید و گفت:

_عصبانی نیستم عزیزم.

تو دلم گفتم " آره جون عمت!"اما در جوابش لبخند زدم و رفتم تو این فکر که اویس رو کجا دیدم.

فواد باز رفت پیش همکاراش که مامانش اومد پیشم و گفت:

_عزیزم.امشب خیلی ناز شدی!

لبخند متعجبانه ای زدم که ادامه داد:

_فک نکنم فواد حالا حالا ها سرت هوو بیاره!

_چی!؟چی بیاره؟!

خندید و گفت:

_چرا اینجوری شدی؟!هوو دیگه!

_یعنی چی؟!میخواد بعد من بازم زن بگیره؟!

قهقهه ای زد و بازوم رو نوازش کرد و گفت:

_اوه عزیزم خیلی بامزه ای.من خودم همسر پنجم بابای فوادم!تازه بعد از من دو تا زن دیگه ئم گرفته!

سرم سوت کشید!هفت تا زن؟!چه خبره!؟واسه روزای هفته ش جور کرده!؟ایندفعه مادرش با لحن دلسوزانه ای گفت:

_نمیخواد نگران باشی عزیزمفواد خیلی دوست داره.اگه بتونی نیازاش رو برآورده کنی 10 سالی خودتی و خودش!

اینو گفت و گونه م رو بوسید.همون موقع فواد بهم نزدیک شد و خواست بغلم کنه؛حرفای مادرش تو گوشم زنگ خورد:هوو!خودمو کنار کشیدم و با لحن سردی گفتم:

_چیزی میخوای؟

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

_فائزه خوبی؟

_بله خوبم.

_نخیر خوب نیستی.چرا اینجوری میکنی؟

دستمو گرفت و دنبال خودش کشید.وارد آشپزخونه شده بودیم.با اخم بهش نگاه کردم که گفت:

_مامان بهت چی گفته؟

_هیچی.

_واسه من شونه های کوچولوتو بالا ننداز و بگو هیچی نگفته.چی گفته؟

بهش نگاه کردم.واقعا دلش میومد همچین کاریو باهام بکنه!؟آخه مگه من چه گناهی کرده بودم!؟

_هی فائزه خانوم با شمام.

بی اختیار گفتم:

_فواد تو دلت میاد؟

_چی؟!

_تو چطور دلت میاد این کارو بکنی؟!

با نگرانی بهم نگاه کرد و پرسید:

-فائزه مامانم بهت چی گفته؟

_تو واقعا میخوای سر من هوو بیاری؟

برای چند لحظه بهم خیره شد،نفس عمیقی کشید و یهو با خنده گفت:

_چی!؟

_فواد موضوع خنده داری نیست.نخند.

وقتی حالت جدی منو دید خنده ش رو خورد و بغلم کرد و گفت:

_هیچ دلیلی نداره که سر یه خانوم خوشگل و مهربون هوو بیارم.

و بازم خندید.دستامو دور بدنش حلقه کردم،از خنده ش خیلی حرصم گرفت.صورتمو به صورتش نزدیک کردم – که به خاطر این کار مجبور شدم رو پنجه پام وایسم – و جوری خودمو بهش چسبوندم که خواه نا خواه لبام به گوشه لباش خورد.

خواست منو ببوسه که با لبخند کمرنگی گفتم:

_الان نه عزیزم.

و آروم دستمو روی گونه ش کشیدم و اومدم بیرون.ریز ریز خندیدم و با خودم گفتم:

_آقا فواد خواب امشبو ببینی.

بالاخره نیمه شب فرا رسید.موقع خداحافظی با اویس،دلشوره ای بدی به جونم افتاده بود،نمیدونستمم چرا.

با لبخندی ازم خداحافظی کرد و بالاخره منو و فواد و خونواده ش تنها شدیم.

برادر فواد لبخند مرموزانه ای زد و گفت:

_خب دیگهما میریم بخوابیم.

مامانش نگاهی به فواد انداخت و گفت:

_کاشکی میذاشتی به همون روش قدیمی انجام بشه.

فواد با خستگی بازوی مامانمشو فشار داد و گفت:

_مامان گلم.به خدا اون مدلی هم برای من سخته،هم برای فائزه.مخصوصا این که حسابی خجالتیه!

مامانش دیگه چیزی نگفت و کم کم همه رفتن تو اتاقشون.دست فواد رو گرفتم و با هم آروم از پله ها بالا رفتیم.

در اتاق رو بستم و فواد رو بغل کردم و گتم:

_برو یه دوش بگیر عزیزم.

فواد لبخند متعجبی زد و گفت:

_میخوای اول تو بری؟

_نه برو.

بعد از فواد،من سریع رفتم حموم و حوله م رو دور خودم پیچیدم.درست شده بود مثل یه لباس دکلته!از این فکر خنده م گرفت و از حموم بیرون اومدم.

فواد با لباس شیکی روی تخت نشسته بود.خنده م گرفت،چقد اونشب خنده م میگرفت!با نگاه کردن به من،چشماش برق زدن و از جاش بلند شد.

به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.مطمئن بودم حوله م باز نمیشه چون با گیره بسته بودمش.سرمو بالا اورد و آروم گونه م رو بوسید.

یکم که عقب رفتیم،جفتمون افتادیم روی تخت.صورتمو توی دستاش گرفت و شروع کرد،منم هیچ مخالفتی از خودم نشون ندادم.دستم روی کمرم میگشت و کم کم به سمت شکمم اومد.میدونستم که وقتشه،از این فکر به هیجان اومدم و اگه لبام درگیر نبود،حتما بلند میخندیدم.

خواستم گیره ای که به حوله م زده بودم باز کنه که بلند شدم و گفتم:

_اوه فواد عزیزمبذار لباسمو عوض کنم.

با چشمایی که خمار شده بودن بهم نگاه کرد و گفت:

_نمیخواد.چه فرقی میکنه.

لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:

_خیلی فرق داره!

یه لباس خواب که مامان فواد برام آماده کرده بود پوشیدم و از رختکن حموم بیرون اومدم.بازم چشماش برق زدن و ایندفعه اون به طرفم اومد.اما من مسیرمو کج کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم.

اونم لبخندی زد و کنارم روی تخت دراز کشید.دستشو دور کمرم حلقه کرد،اما من پسش زدم و گفتم:

_فواد.خسته م.

_لوس نشو.فائزه.

بی صدا خندیدم و گفتم:

_خودمو لوس نمیکنم.از خستگی دارم میمیرم،ببخشید عزیزم.

جلو رفتم و یه دستمو دور گردنش حلقه کردم و برای چند ثانیه لباشو بوسیدم و سریع ازش جدا شدم و با سرعت بیشتری رفتم زیر پتو.

چند بار دیگه ئم اصرار کرد.اما من عکس العملی نشون ندادم،یا اگرم دادم انقد خشن بود که کلا بیخیال شد.

صدای آه حسرت بارشو شنیدم.

با بدجنسی خندیدم و گفتم:

_تا شما باشی دیگه بهم نخندی!

با همین فکر به خواب رفتم.

صبح با احساس چیز نرم و گرم روی لبهام از خواب بلند شدم با ترس چشمام رو سریع باز کردم فواد بود که داشت لبهام رو میبوسید عجیبه بجای اینکه عصبانی بشم و خودمو بکشم عقب برعکس خودمم خوشم اومده بود و داشتم همراهیش میکردم حس عجیبی بود تا بحال تجربش نکرده بودم

فواد پاهاش رو دور پاهام حلقه کرد و سرمو روی یه دستش گذاشت و دست دیگش رو دور کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیکتر کرد

بعد از چند مدتی سرشو برد عقب و به چشمام نگاه کرد بوسه ارومی از لبهام گرفت و گفت:

-فایزه دوستت دارم اینو هیچ وقت فراموش نکن حالا بریم صبحانه بخوریم که دلم داره ضعف میکنه دیشب هیچی نتونستم بخورم

-باشه من برم صورتمو بشورم و لباسمو عوض کنم می یام

بعد از اینکه صورتمو شستم و لباس مناسبی پوشیدم باهم از پله ها پایین اومدیم همه سر میز بودن و داشتند صبحانه میخوردند با صدای سلام ما همه به طرف ما برگشتند من و فواد کنار هم نشستیم

فردا قراره خانواده فواد برن به خاطر همین بعد از صبحانه رفتیم یکم بگردیم

از خستگی دیگه نای راه رفتن نداشتم چقدر راه رفته بودیم ناهار رو بیرون توی رستوران محلی خوردیم خیلی خوشمزه بود به من که خیلی خوش گذشته بود فقط اگه ایرادای مامان فواد نبود که خیلی عالی میشد همش ایراد میگرفت بهم و میگفت دختر نباید بلند بخنده نباید اینجوری راه بره و هزارتا ایرادای اینجوری

فواد همش دم گوشم میگفت اهمیت ندم ولی مگه میشد که اهمیت ندم

موقع غروب به خونه برگشتیم همگی خسته از این همه پیاده روی یه گوشه ای افتادیم

جمیله با یه سینی شربت وارد شد

-ای دستت درد نکنه جمیله که به یه چیز خنک احتیاج داشتم داشتم میمردم از گرما

-نوش جانت خانم

مامان فواد رو به جمیله گفت:

-این وسایلا رو با هاجر ببرین تو اتاقم

-باشه خانم الان

‏ ‏

شب موقع شام خوردن مادر فواد رو به من و فواد کرد و گفت:

-چیزی از اونجا لازم ندارین؟

-نه سلامتی

رو به فواد گفت:

-کی می یاین اونجا؟

فواد شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

-نمیدونم بستگی به کارم داره ولی حتما تو دو ماه اینده می یام اونجا

-ما منتظریم باید عروسمو به همه نشون بدم

‏ ‏

‏ من و فواد و داشش با هم نشستیم فیلم نگاه کردیم مامان و باباش که گفتند ما خوابمون می یاد و رفتند و خوابیدند

فیلم ترسناکی بود من که حسابی ترسیده بودم به جاهای ترسناک که میرسید بازوی فواد رو محکم می گرفتم دست خودم نبود حسابی ترسیده بودم یه جا که حسابی ترسناک بود از ترس چشمام رو محکم بستم و سرمو تو بغل فواد قایم کردم

فواد با خنده گفت:

-اگه میترسی خاموشش کنم؟

سرم رو بلند کردم و سریع گفتم:

-نه نمیترسم

با خنده گفت:

-معلومه که نمیترسی

با هزار ترس و لرز بلاخره فیلم تموم شد من و فواد با هم از پله ها بالا رفتیم بازوی فواد رو محکم گرفته بودم و دور برم رو نگاه میکردم فکر میکردم کسی داره به ما نزدیک میشه

فواد با خنده گفت:

-نترس کسی نیست اون فقط یه فیلم بود

با اینکه گفته بود یه فیلم ولی بازم میترسیدم

با هم وارد اتاق شدیم فواد رفت حموم بعد از اینکه بیرون اومد من رفتم لباسام رو عوض کردم جرات حموم کردن نداشتم میترسیدم

با عجله از حموم بیرون اومدم و رفتم روی تخت خوابیدم فواد داشت با حوله موهاش رو خشک میکرد

اومد روی تخت خوابید از ترسم رفتم نزدیک بهش و دستام رو حلقه کردم دور کمرش و خودم رو بهش چسبوندم

پاهاش رو دور پاهام حلقه کرد و صورتش رو نزدیک صورتم اورد هرم نفسای داغش رو لبهام میخورد

دیگه ترس رو فراموش کرده بودم به چشماش نگاه کردم داشت به چشمام نگاه میکرد

لب های داغش رو لبم گذاشت و یک بوسه طولانی از اون گرفت حسابی داغ کرده بودم عجیبه خودمم مثل صبح داشتم همراهیش میکردم

فواد لبهام رو ول کرد و تمام صورتم را میبوسید توی همون حال بودیم که.

‏ ‏با صدای شکستن چیزی هر دو از جا پریدیم فواد سریع تیشرتشو از پایین تخت برداشت و پوشید همونجور که به طرف در اتاق میرفت رو به من گفت:

-از اتاق نمی یای بیرون همینجا بمون

سرمو به نشانه باشه ت دادم از اتاق بیرون رفت دیدم چند دقه رفته هنوز خبری ازش نیست پتو رو از دورم کنار زدم لباسم خوابم که پایین تخت بود برداشتم و ان را پوشیدم

لباسم بلند بود به خاطری که دست و پام رو نگیره با دستم اونو گرفتم اهسته در را باز کردم نگاه به دور و بر کردم هیچ صدای نمی یومد رفتم کنار نرده ها پایینو نگاه کردم ولی کسی نبود

اه این لباس هم همش زیر پام میرفت چند بار نزدیک بود بیفتم

دوباره با صدای شکستن شیشه که از حیاط صداش میامد سریع رفتم به طرف پله ها هنوز سه تا از پله ها رو پایین نرفته بودم که پایین لباسم زیر پام رفت و ایندفعه نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و از پله ها غلط خوردم فقط در اخرین لحظه یادمه که سرم به شدت به موزایکای کف سالن خورد و .

‏ ‏

‏ ‏*******

‏ ‏

-اخ سرم

دستمو به سرم گرفتم نمیدونم چرا سرم درد میکنه به دورو برم نگاه میکنم

اینجا دیگه کجاست اصلا برام اشنا نیست یه اتاق بزرگیه ولی از بس که سرم درد میکنه توجی به اتاق نمیکنم

با صدای در صورتمو بر میگردونم اول متوجه من نمیشه تا صورتشو بالا می یاره از تعجب خشکم میزنه

-سلام عزیزم بیداری؟

این اینجا چی کار میکنه اصلا اینجا کجاست متوجه میشه که گیچ میزنم می یاد جلو تر

-سرت درد میکنه؟

اهمیتی نمیدم با صدای ضعیفی میگم

-من کجام؟

حسابی جا میخوره اینو از تی که خورد معلوم میشه با صدای اهسته ای می گوید:

-تو حافظه تو بدست اورد؟

 

 

خواست جلو بیاد که با جیغ گفتم:

-جلو نیا

با تعجب وایستاد و گفت:

-فایزه!!!

با صدای بلند گفتم:

-من کجام؟چرا م

    

کلیک نمایید  


 

سعی کردم به خاطر بیارم قبلا هم این کارا رو میکرد یا نه.آروم گفتم:

_بذار بشینم.

حس کردم عقب رفت و من صاف نشستم.آروم گفتم:

_فواد یه سوال بپرسم؟

با بی حوصلگی گفت:

_بگو.

_ما قبلا با هم رابطه داشتیم؟

بهم نگاه کرد و گفت:

_خودت چی فکر میکنی؟

_میدونم که هنوز.هنوز مثل قبل از نامزدیمونم،اما.

ادامه ندادم.بهم نگاه کرد و گفت:

_نداشتیم.

ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم:

_خوبه.

با عصبانیت و خشم گفت:

_چرا؟؟

اعتراف میکنم ازش میترسیدم.زیر لب گفتم:

_خبچیزه.من خب،خب نمیخواستم چنین لحظه ای رو فراموش کرده باشم!

لبخندی زد اما صورتش مردد بود که حرفمو باور کنه یا نه.بغلش کردم و گفتم:

_شب بخیر.

خواستم از بغلش بیرون بیام که محکمتر منو گرفت.با خنده گفتم:

_در نمیرم،قول میدم!.میذاری بخوابم؟

بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.وقتی رفت دوباره زیر پتوم خزیدم و زیر لب گفتم:

_مزخرف!من واقعا عاشق این بودم؟!

**

وقتی بیدار شدم آفتاب کل اتاقم رو روشن کرده بود.به آرومی از تخت پایین اومدم و یه بلوز شلوار پوشیدم و رفتم بیرون.

خونه از حرف زدن ساکنینش فارغ بود اما میتونستمصددای کار کردن خدمتکارا رو بشنوم.پایین که رفتم یهو دو نفر جلوم سبز شدن که باعث شد من جیغ بکشم.

_خانوم حالتون خوبه؟!

به زور لبخند زدم و گفتم:

_ببخشید ترسیدم.شما؟

بهشون میخورد زیر 25 باشن.یکیشون که لهجه عجیبی داشت،گفت:

_آقا گفته ما 24 ساعته در خدمت شما باشیم.

اخمی کردم و گفتم:

_چی؟

دختر با ترس گفت:

_حرف بدی زدم؟

با تعجب گفتم:

_نه نهفقط چرا همچین کاری کرده؟

_کی؟

_آقا.یعنی فواد!

_گفتن ممکنه احتیاج به کمک داشته باشین.

اون یکی دختر با شک و تردید بهم نگاه کرد و گفت:

_شما حالتون خوبه؟

_آره.آره،من خوبم!

حس عجیبی داشتم،همه چی برام گنگ بود.هیچیو درک نمیکردم.گفتم:

_فواد کجاس؟

_آقا رفتن سر کارشون.

_واقعا؟.کجا؟

_نیمدونم.حتما نزدیکای مرز.

_مرز؟چه مرزی؟

مطمئن بودم فکر میکردن دیوونه م.همون که لهجه ش عجیب غریب بود گفت:

_مرز ایران و عراق.

_ایران.کشور من. ایران.اون اونجا چی کار میکنه؟!

با صدای بلند من از جا پریدن و گفتن:

_خانوم.فرمانده ن دیگه!

_فرمانده ی کجا؟

وقتی صورت بهت زده و توام با تردید اونا رو دیدم سریع گفتم:

_یعنی.فرمانده کدوم گروه؟

_ما نمیدونیم خانوم.

_باشه میتونین برین.

همونجا وایسادم تا کمی اطلاعاتی رو که تازه فهمیده بودم،واسه خودم مرور کنم که دیدم هیچ کدومشون ت نمیخورن.پرسیدم:

_خب چرا نمیرین؟!

جفتشون با سرعت از جلوی چشمم دور شدن و من آروم آروم رفتم و خودمو رو یه مبل انداختم.لب مرز.چرا اونجا؟این همه جا!فرمانده س.یعنی فرمانده جنگیه!؟آخه جنگ چی؟!

یه پیرمردی لخ لخ کنان جلو اومد و گفت:

_خانوم.ببخشید،استخر آماده س!

_استخر؟!

_آقا گفتن میخواین برین استخر.

_آها.یادم رفته بود،ممنون.

تا بلند شدم دوباره همون دو نفر اومدن روبروم.خوشحال شدم،چون بهشون نیاز داشتم.پرسیدم:

_مایوی من کجاس؟

_تو اتاقتون.میرین استخر براتون بیارم یا خودتون میخواین برش دارین؟

آروم گفتم:

_یکیتون با من بیاد،یکیم برام بیارتش.ممنون.

استخر که روبروی خونه و تو یه محیط بسته بود واقعا نمای شیکی داشت.پس از چند دیقه اون یکی خدمتکار اومد و یه ربع بعدش من تو آب بودم.

واقعا لذت بخش بود.آب سرد قلقلکم میداد و باعث میشد برای اینکه من گرمم بشه به خودم ت بدم.

همونطور که برای خودم رو آب حرکت میکردم با خودم گفتم:

_فرمانده.فرمناده چی؟.اصلا موهای من چرا انقد کوتاهه؟!عکسیم از خودم-.آره،باید بهش بگم عکسای گذشته مو بهم نشون بده!

با این فکر از آب بیرون اومدم گفتم:

_بچه ها.کجایین شما دو تا؟!

در حالی که دامنشونو میتدن با عجله و صورتی سرخ شده اومدن جلوم و گفتن:

_بله خانوم.

_میخوام لباس عوض کنم.

**

شنیدم که زیرلب میگفتن:

_چقد به خودش میرسه.انگار نه انگار با هم تازه نامزدن،فک کرده اینجا کجاس!؟مادر من با 8 تا بچه بازم جرأت نمیکنه از این کارا کنه!

ناراحت شدم.خواستم برگردم بهشون یه چیز بگم ولی گفتم شاید بتونم از تجربیاتشون استفاده کنم!برگشتم به سمتشون و گفتم:

_من هنوز اسم شما دو تا رو نمیدونم.

سریع صحبتشونو قطع کردن و یکیشون که مسن تر بود گفت:

_من جمیله م.اینم هاجره.

هاجر همونی بود که لهجه بامزه ای داشت.دوباره پرسیدم:

_از کی اینجا کار میکنین؟!

_از زمانی که شما اومدین!

_واقعا من-

در باز شد و فواد با قیافه خشمگین وارد شد.اون دو تائم بلند شدم بدو بدو بیرون رفتن.رو تخت نشست و گفت:

_بیا جلوم بشین.

آروم از روی صندلی بلند شدم و با ترس و لرز جلوش نشستم:

_بله؟

_تو عقل تو کله ت نیس نه؟!

_چی!؟

_بدون حجاب رفتی جلو اینو اون؟!

حالا میفهمیدم اون دو تا چی میگن.اینجا همه فرهنگی عرب داشتن.فرهنگ عرب،فرهنگ من چی بود؟!

_هوی با توئم.دفعه آخرت باشه این کارو میکنیا!

_اما من که نمیدونس-

_حالا که میدونی.دیگه تکرار نشه.

نفس عمیقی کشیدم.بغض کرده بودم،یعنی قبلنم شخصیتم انقدر ضعیف بود؟!زیر لب گفتم:

_اگه اینجوریه برو بیرون.

_چرا؟!

_مگه نمیگی حجابتو نگه دار؟!.خب منو تو هنوز زن و شوهر نشدیم،بفرما بیرون.

_چرا چرت و پرت-

_میشه خواهش کنم بری بیرون عزیزم؟

_خواهش کن.

_برو بیرون لطفا.

لبخندی زد و رفت بیرون.بغضم ترکید.هنوز خودمو نشناخته بودم و این اومده بود بالای سرم دعوا راه مینداخت.

با صدای هاجز از رو تخت بلند شدم:

_خانوم شام حاضره.

با صدای هاجر از روی تخت بلند شدم!

-خانوم شام حاضره

-باشه تو برو من الان میام

یه تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت یه لباس پوشیده ای رو انتخاب کردم و اونو پوشیدم من باید حال اینو بگیرم امشب

-سلام

با شنیدن صدام سرشو بالا گرفت

-سلام بیا اینجا بشین

رفتم دورترین مرکز بهش نشستم با تعجب بهم نگاه کرد

جوابشو دادم:

-اینجا راحت ترم

شونه هاشو با بیقیدی بالا انداخت حرصم گرفت

-هر جور راحتی

-راستی فودا من میخوام امشب عکسامونو ببینم

حس کردم که یکم جا خورد

-چی شد که یاد عکسا افتادی؟

-خودم گفتم شاید اگه عکسا رو ببینم چیزی یادم بیا

-باشه ولی الان اینجا نیست باید صبر کنی تا بریم خونه ما چون عکسا اونجاست

-پس کی میریم اونجا؟

با لحنی محکم گفت:

-بهتره الان غذاتو بخوری وقت واسه ی این حرفا زیاده

این چرا این قدر بداخلاقه من که چیزی نگفتم

حوصلم سر رفته هر روز تو خونه بودم از موقعی که از بیمارستان اومدم هنوز هیجا نرفتم استخرکه نمیشه استفاده کرد پس من چی کار کنم ای خدا

باید امروز بهش بگم منو ببره بیرون تو حیاط رفتم حداقل اینجا دیگه میتونم برم موهامو باز گذاشتم الان دیگه بزرگتر شدن میشه اونا رو بست صدای بوق ماشین اومد حتما فواده سریع رفتم به طرف در فواد با تعجب از ماشین پیاده شد

-سلام اینجا چی کار میکنی؟ نکنه به استقبال من اومدی؟

به سمتش رفتم

-هم نه هم اره میخواستم بهت بگم منو ببری بیرون اخه حوصلم سر رفته میخوام یکم خیابونارو ببینم

-نه امروز نمی شه

-اخه چرا؟

-امروز یه مهمون خاص داریم مگه خدمتکارا بهت نگفتن؟

-نه به من که چیزی نگفتن حالا نمیشه پنج دقیقه بریم بیرون اخه حوصلم واقعا سر رفته

با لحن محکمی گفت:

-نه مهمونا تا یک ساعت دیگه میان برو لباس مناسب بپوش

بعد از این حرف رفت به طرف ساختمون

حالم اساسی گرفته شد حتی واسه پنج دقیقه هم واسه من وقت نداره باشه امشب حالتو اساسی میگیرم

رفتم سمت کمد لباسی یه لباس پوشیده با یدونه شال همرنگش انتخاب کردم حدس زدم با این لباسا فواد عصبانی میشه از اتاقم بیرون نرفتم تا فواد اون لحظه منو نبینه

بعد از یک ساعت مهمونا اومدن همون لحظه که اونا وارد سالن شدن من از پله ها پایین اومدم مهمونا شامل سه نفر بودن یه مرد و زنشو دخترش مرده که از همن اول میخورد بهش که مرد کثیفی باشه زنه هم که خودشو غرق کرده بود تو طلا و

دختره که از همون اولش اویزون فواد شده بود دختره ایکبیری با اون طرز لباس پوشیدنش رفتم به طرفشون با مرده سلام کردم و بدون توجه به دست دراز شده اش با زنش و دخترش دست دادم

با زنش و دخترش دست دادم و سلام کردم دختره که همون سلام نمیکرد بهتر بود چون معلوم بود داره به زور سلام میکنه و از من خوشش نمییاد رو به فواد و گفت:

-فواد معرفی نمیکنی؟

فواد رو به من کرد و گفت:

-ایشون نامزدم هستند و اسمشون فایزه ست

تا این حرفو زد دختره جا خورد فکر کنم انتظار همچین چیزی رو نداشت

رو به پیرمرده گفت:

-ایشونم اقای سعیدی هستند و خانمشون فوزیه و این دختر خانمشون هم راضیه ست

و رو به انها کرد و گفت:

-ببخشید که سر پا نگه تون داشتم بفرمایید از این طرف بفرمایید

اونها رو به طرف سالن برد اصلا از این خانواده خوشم نمی یاد به خصوص دختره چون اصلا فواد و ول نمیکرد نمیدونستم اونا چی کارن که فواد احترام خاصی واسه اونا داشت یادم باشه از خوده فواد بپرسم موقع شام خوردن میخواستم برم پیش فواد بشینم که اون دختره . سریع رفت جای من نشست اون طرف فوادم پیرمرده نشسته بود ناچارا رفتم بغل فوزیه خانم نشستم دختره اصلا شرم نداشت بعد از شام هم فواد و اقای سعیدی نشستند کنار هم و در مورد نمیدونم چی بحث میکردند ساعت تقریبا یک نصف شب بود که بلند شدند که برند من که همش همینجور خمیازه میکشیدم

بعد از رفتنشون رو به فواد گفتم:

- اه اینا دیگه کین من که اصلا ازشون خوشم نیومد بخصوص دختره

فواد که سعی میکرد خندشو مخفی کنه گفت:

-چرا مگه چی کار کرده؟

-اه دختره لوس از خود راضی مثل کنه بهت چسبیده بود من که نامزدتم اینجوری بهت نمیچسبم که اون دختره اه اصلا حرفشم نزن

فواد بلاخره طاقتش تموم شد و با صدای بلند زد زیر خنده چقدر جذاب میشد وقتی که اینجوری میخندید

حرصم گرفت دستمو به کمرم زدم و گفتم:

-چرا میخندی نکنه خودت خوشت اومده

بعد از اینکه خندش بند اومد در حالی که هنوز اثار خنده روی صورتش بود گفت:

-کوچلو این فکرای منحرفو از خودت دور کن این چه حرفیه که میزنی نکنه به اون حسودیت میشه خوب تو هم بیا بغلم

-چه پرو برو به همونا بچسب لازم نکرده بیای خودشیرینی کنی

خنده از رو لبش پاک شد اهسته گفت:

-من اگه میخواستم اونا رو بگیرم که نمی یومدم عاشق تو بشم

تو دلم کیلو کیلو قند میسابیدن ولی اصلا بروی خودم نیاوردم

از موقعیت استفاده کردمو گفتم:

-فواد فردا منو میبری بیرون

-فردا نه خودم کلی کار دارم بزار واسه یه روز دیگه

توی زوقم خورد رفتم به طرف اتاقم

-کجا نشسته بودی حالا

چه پروه کلی تو زوقم زده حالاهم میگه نشستی حالا

-خستم میخوام بخوام

توی این چند روز هر بار به فواد میگفتم که بیا منو ببر بیرون یه بهونه ای مییاورد که نه کار دارم دیر وقته دیگه خسته شده بودم از توی خونه نشستن

یه روز که هاجر و جمیله سرشون به کارشون گرم بود رفتم به طرف در حیاط و اهسته از در حیاط گذشتم و از اونجا دویدم به طرف کوچه اصلا حواسم به اطراف نبود تا موقع برگشت اونا رو یاد بگیرم میخواستم ده دقیقته بر بگردم از بس که توی خونه بودم حواسم پرت شد وای که چه هوای گرمیه بیرون ولی می ارزه چون همش تو خونه بودم حواسم به ساعت نبود حالا که نگاه ساعت میکنم میبینم دو ساعته که از خونه اومدم بیرون الاناست که فواد بیاد خونه حالا از کدوم طرف اومدم من پاک گیچ شدم پاهام که حسابی خسته شدند اهان فکرکنم همین کوچه باشه

وای نه اینم نیست نمیدونم حالا چی کار کنم نزدیک شبه نمیشه هم که از مردم پرسید چون اسم کوچشم بلد نیستم دیگه شب شده پاهام که دیگه سرخ شده بودن فکر کنم میخواد تاول بزنه

نگاه ساعت کردم وای ساعت ده شبه توی این ساعت عجیبه پرنده هم پر نمیزنه حالا چی کار کنم دیگه راه هم نمیتونم برم اشکام همینجور خودبه خود میاد بیرون یه گوشه میشینم و زانوهامو بغل میکنم همینجور دارم میلرزمو عرق میریزم هم از ترس و گرما و هم از خستگی

همون لحظه یه ماشینی با سرعت تمام جلو پام ترمز می کنه و یک نفر از اون میاد پایین دعا میکنم فودا باشه نور چراغ ماشن میفته توی چشمام و باعث میشه اون شخصو نبینم جلوم وایمیسته منم بلند میشم

‏ ‏از جام بلند شدم خود به خود حالت تهاجمی بخود گرفتم چهرش اصلا مشخص نبود نزدیک بود که با شوت اونو بزنم نمیدونم این چیزا رو از کی یاد گرفتم بعد از چند ثانیه که دقت کردم به صورتش فهمیدم که فواد وای که چقدر هم عصبانیه با خوشحالی نگاهش کردم میخواستم حرف بزن که با سیلی که به صورتم زد برای چند صدم ثانیه برق از سرم گذشت دستمو روی صورتم گذاشتم این بار دوم بود که به من سیلی میزد دستمو کشید و منو برد به طرف ماشین در ماشینو باز کرد و منو پرت کرد تو ماشین این چرا این جوری میکنه من که کار بدی نکردم خودشم ماشینو دور زد و سوار ماشین شد

-من.

-خفه شو میدونم از این به بعد چی کارت کنم

-اخه من که کار بدی نکردم

به سرعت به طرفم برگشت صورتش از عصبانیت سرخ شده بود

فکر کنم حرف نزنم بیشتر به نفعمه ماشین و جلوی در نگه داشت چند بوق پی در پی زد یکی از خدمتکارا به سرعت در رو باز کرد ماشین وارد حیاط کرد و انو نزدیک پله ها نگه داشت

خودش اول پیاده شد و بعد به طرف من اومد دست منو کشید و منو از ماشین پیاده کرد همه خدمتکارا بالای پله ها وایستاده بودند وقتی که از پله ها بالا رفتیم وایستاد و جلوی همه خدمتکارا رو به من گفت:

-از این به بعد واسه ی هر کاری حتی اب خوردن هم باید از من اجازه بگیری

بعد رو به خدمتکارا کرد و گفت:

-شما هاهم هر کاری که این کرد باید بیاین و به من خبر بدین اگه بشنوم یکی از شما بهش کمک کرده اخراجش میکنم

بعد با صدای بلند گفت:

-فهمیدین

-بله قربان

و بعد دست منو کشید و منو برد توی اتاقم وقتی از کنار خدمتکارا رد میشدیم همه با غضبناک نگاهم میکردند انگار که از من بدشون میاد

خیلی سعی کرده بودم که جلوی بقیه اشک نریزم

همین که وارد وارد اتاقم شدیم اشکام خود به خود پایین اومدن

دستمو روی صورتم گذاشتم تا فواد اشکامو نبینه

-همینجا توی اتاقت می مونی تا من نگفتم نمی یای بیرون فهمیدی؟

سر مو ت دادم

اینبار باصدای بلندتری گفت:

-نشنیدم چی گفتی

با صدای گرفته ای گفتم:

-بله

بعد درو محکم بست خودمو روی تخت پرت کردم و با صدای بلند زدم زیر گریه نمیدونم چرا اینجوری رفتار میکرد انگار از یه چیزی ترسیده بود نمیدونم کی خوابم برده بود که صبح با یه سر درد وحشتناکی از خواب بلند شدم فکر کنم اثار گریه کردن باشه صدای در اتاقم اومد

-بفرمایید

اومد تو هاجر بود

-خانوم اقا گفتند بیاین صبحانه بخورین

-برو بگو من میل ندارم

و پتو رو روی سرم گرفتم بعد از چند دقیقه در به شدت باز شد حدس زدم باید فواد باشه پتو رو محکم از روی صورتم کشید و پرت کرد زمین

-همین الان بلند میشی میای پایین

مگه جرات مخالفت داشتم

-باشه تو برو من الان صورتمو میشورمو میام

سر میز صبحانه میخواستم دورترین نقطه بهش بشینم که با تحکم گفت:

-بیا اینجا بشین

به طرفش رفتم و روی صندلی کناریش نشستم.

‏ ‏

کنارش نشستم و سرمو انداختم پایین تا چشمم به صورتش نیفته.داشتم نونی رو که روی میز بود ریز ریز میکردم که گفت:

_چرا نمیخوری؟!

_میل ندارم.

_بخور ببینم!

نفس عمیقی کشیدم و یه تیکه از همون نونی که ریز کرده بودم گذاشتم دهنم.برای اینکه اشکام سرازیر نشن تند تند یه چیز میذاشتم دهنم.سر میز خرمائم بود.سریع چندتا برداشتم و گذاشتم دهنم.

فواد با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

_چرا اینجوری میکنی!؟آروم بخور!

بی اهمیت بهش لیوان آب پرتقال رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم.با پشت دست دهنم رو پاک کردم و گفتم:

_من صبحونه م رو خوردم.میتونم برم؟

اخمی کرد و گفت:

_نخیر میشینی تا من صبحونه م تموم شه.

وقتی با این لحن صحبت میکرد،ناخودآگاه ازش حرف شنوی میکردم.پس ا چند دیقه ازش پرسیدم:

_تو فرمانده کجایی؟

_چی؟

_تو فرمانده ای.اما نمیدونم فرمانده کجا.فرمانده کجایی؟

با دستپاچگی گفت:

_برای چی میخوای بدونی؟

آروم گفتم:

_بالاخره باید بدونم همسرم چی کاره س یا نه؟

لبخندی زد اما سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:

_تو از کجا فهمیدی من فرمانده م؟

کلافه م کرده بود،چرا مثل آدم جواب نمیده؟!با عصبانیت گفتم:

_مگه فرقیم میکنه؟!

_من باید بدونم.

دستم روی میز کوبیدم و گفتم:

_هاجر و جمیله گفتن.حالا بگو.

فنجون چاییش رو روی میز گذاشت و گفت:

_تو برو بالابعدا بهت میگم.

میدونستم که الان هرچقدرم اصرار کنم،بازم بهم نمیگه.زیرلب گفتم:

_حالم ازت بهم میخوره!

و بدون اینکه بهش نگاه کنم از پله ها بالا رفتم.روی تختم دراز کشیده بودم که صدای داد و شکستن ظرف از پایین اومد.سریع از اتاق بیرون رفتم و دیدم فواد داره سر جمیله و هاجر داد میزنه و اونائم ساکت سرشونو انداختن پایین.فواد لیوان دیگه ای رو کوبید زمین و گفت:

_مگه من به شما نگفتم هیچی بهش نگین؟!ها؟!

این دیگه چه دیوونه ای بود!داشت دونه دونه ظرفای چینی رو مینداخت زمین!چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی میگه،چیزی بهش نگین.یعنی به من؛چرا بایدچیزی به من نگن؟!هاجر با صدایی که میلرزید گفت:

_آقا ببخشید ما فکر نمی-

_فکر نمیکردین!؟من بهتون گفتم هیچی نگین!درسته؟!گفتم هیچی!

خواست ظرف دیگه ای رو بندازه زمین که وارد آشپزخونه شدم و گفتم:

_چرا سر اینا داد میکشی ها؟!

سریع به طرفم برگشت و گفت:

_تو اینجا چی کار میکنی؟

بی توجه به سوالش داد زدم:

_که چیزی به من نگن؟!سر اینکه به من حرف زدن سرشون اینجوری داد میزنی؟!

با عصبانیت گفت:

_اونا حق نداشتن بهت چیزی بگن!

_چرا؟!مگه چه رازی راجع به تو وجود داره که من نباید بدونم؟!

سشو ت داد و گفت:

_بعدا میفهمی.شما دو تائم اخراجین.

سرشون رو بالا اوردن و با ترس و التماس به فواد نگاه کردن:

_آقا تو رو خدا شما که میدو-

فواد داد زد:

_اخراج!

من جلوی هاجر و جمیله وایسادم و گفتم:

_اخراج نمیشن!

_فواد بهم نگاه کرد و گفت:

_فائزه تو دخالت نکن،واست دو تا دیگه استخدام میکنم.

_اینا اخراج نمیشن!نه به خاطر اینکه به من حقیقتو گفتن.

_فائزه برو تو اتاقت.

دوباره این لحنش.اما جای اینکه بهش گوش کنم گفتم:

_نه فواد.اونا هیچ جا نمیرن.

رومو کردم سمت هاجر و جمیله و گفتم:

_لطفا باهام بیایین بالا.باهاتون کار دارم.

و خودم در حالی که زمینو با دقت نگاه میکرد که پام رو شیشه نره،جلوتر از اوان راه افتادم.حس کردم دنبالم نمیان؛سرمو به سمتشون برگردوندم و درحالی که هنوز راه میرفتم،گفتم:

_بیایین دیگه،چرا وایسادی-آی.

کف پام چنان سوخت که حتی نتونستم بلند داد بزنم.فقط به پام نگاه میکردم که یه شیشه رفته بود توش و ازش خون میچکید.فواد به سمتم دویید و بلند کرد و از آشپزخونه بیرون برد.منو روی مبل نشوند و با دستپاچگی داد زد:

_یه چیز بیارین اینو ببندمبا شماهام!

_هاجر و جمیله واسش باند و بتادین اوردن و اوم با دستایی لرزون پامو گرفت.چشمامو بسته بودم و محکم لبمو گاز میگرفتم تا یه وقت داد نزنم.یه لحظه پام سوزشش دوبرابر شد و انقد محکم لبمو گازگرفتم که شوری خونو تو دهنم حس کردم:فواد شیشه رو از پام بیرون کشیده بود.

بعد از اینکه پامو بست،بغلم کرد و گفت:

_چرا حواست نیست؟ها؟!

آروم آروم از پله ها بالا رفت،با یه دست در اتاقو باز کرد و منو روی تخت گذاشت.کنارم روی خت نشست و گفت:

_حالا گریه نکن.ببین چه اشکی میریزه!شب میبینمت،خب؟الان باید برم سرکار.

پیشونیم رو بوسید و از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت.همه این اتفاقا تقصیر اون بود،با حرص زیر لب گفتم:

_ازت متنفرم.

به لحظه وایساد.فکر نمیکردم صدامو شنیده باشه!اما بدون اینکه چیزی بگه یا حتی به سمتم برگرده از اتاق بیرون رفت.

**

شب واسه شام پایین نرفتم و فوادم چیزی بهم نگفت.هاجر و جمیله که از صبح ندیده بودمشون به اتاق اومدن و جمیله گفت:

_خانوم.خیلی ممنون مه نذاشتین ما اخراج بشیم.به خاطر ما اینجوری شدین.

هاجرم با حرکت سرش حرف جمیله رو تأیید کرد.خواستم چیزی بگم که در اتاق باز شد و فواد اومد تو.هاجر و جمیله با ترس و بدو بدو از اتاق بیرون رفتن.از حرکتشون خنده م گرفت و با دهن بسته خندیدم.

فواد روی تخت نشست و گفت:

_بهتری؟

_بله خوبم.

_عصبانی ای؟

_نخیر عصبانی نیستم.

_مطمئنی!؟

_اوهوم.دلیلی نداره عصبانی باشم!

لبخندی زد و گفت:

_ولی ناراحتی!

با کلافگی گفتم:

_که چی؟!میخوای حال منو بپرسی؟!میبینی که زنده م نفس میکشم،متأسفانه!حالائم برو بیرون میخوام بخوابم.

_مگه من چی کار کر-

_تو هیچ کاری نکردی.مشکل منم.برو بیرون فواد.میخوام لباسمو عوض کنم.

بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت.بلند شدم رفتم لباس خواب پوشیدم،اما حواسم نبود و سنگینیم رو روی پای زخمیم انداختم و از درد همونجا روی زمین نشستم.بعد از چند دیقه که حالم اومد سر جاش،دو تا قرص آرامبخش که صبح فواد تو اتاقم گذاشته بود رو بداشتم و خوردم و روی تخت دراز کشیدم.

صبح که چشمام رو باز کردم حس کردم تو بغل یه نفرم!باترس برگشتم و دیدم فواد دستشو دور کمرم حلقه کرده و خوابیده.تو خواب عین بچه ها میشد،یه بچه کوچیک که ته ریش داره!خنده م گرفت و با خودم گفتم:

_ولی خودمونیما.همچینم بدم نمیاد بغلش باشم!

دوباره به خودم خندیدم و بیشتر تو بغلش رفتم و دستمو رو دستاش گذاشتم؛خودمم این احساسات ضد و نقیضم رو درک نمیکردم.ازش متنفر بودم،اما بهش احتیاج داشتم.یه جورایی انگار تنها کسی بود که میتونست به منی که هیچی از گذشتم نمیدونم محبت کنه و همه چیو برام توضیح.

همین که دستاش کم کم از روی کمرم بالاتر اومدن،احساسم تغییر کرد

 

 

با ارنج دستم محکم زدم به شکمش و سر جام نشستم با ترس سرجاش نشست فکر کنم خواب بود و گرنه اینجوری گیج نمیزد

-چی شده ؟

بزور جلوی خندمو گرفتم

-هیچی تو به ادامه خوابت ادامه بده فکر کنم خواب قشنگی میدیدی نه؟

-دیونه ایها اینجوری ادمو بیدار میکنن

بعد از کمی مکث متوجه موقعیتم شدم یه اخم کردم و گفتم:

-تو اینجا چی کار می کنی چرا اینجا خوابیدی؟

-همینجوری دلم خواست

تو دلم گفتم دلت بیجا میکنه

-حالام برو بیرون میخوام لباس عوض کنم

همینجور که به طرف در میرفت برگشت به طرف من و گفت:

-راستی پات چهطوره؟بهتره درد نمیکنه؟

-نه الان بهتره فقط یکمی درد میکنه

-باشه اگه مشکلی داشتی صدام کن زودم بیا پایین تا صبحانه بخوریم

پشتشو که به من کرد زبونمو براش در اوردم که همون لحظه هم برگشت و میخواست چیزی بگه که منو تو این وضعیت دید اول با تعجب زل زد به من و بعد از چند ثانیه صدای خندش به هوا رفت خودمم خندم گرفت

-اخه این چه کاریه دختر؟

بعد از این حرف بیرون رفت ولی از همون بیرونم صدای خندش می یومد

 

‏*‏********

امروز پسر عموی فؤاد اومده بود و ما رو برای مهمونی اخر هفته دعوت کرده بود زیاد راضی نبودم که بریم بعد از اون مهمونی این دومین دفعه بود که پسرعموی فؤاد و میدیدم اصلا ازش خوشم نمی یومد به نظرم زیادی هیز بود فؤاد خیاط اورده بود تا واسه من لباس بدوزه خیاطه هم به من نگفت چه مدلی میخواد بدوزه گفت که طرح از فؤاده چه جالب یعنی اونم تو این چیزا وارده

همون روز مهمونی خیاط لباس را اورد وای خیلی خوشگله

پارچش ساتن زرشکی بود مدلش هم از پشت بلند بود و از جلو به صورت هلالی باز بود فقط یکم پشتش زیادی باز بود که اگه یه شال روم بزارم حله

ارایشگره هم اومد سریع کارمو انجام دادو رفت گفته بودم که منو ساده درست کنه ولی بازم حس میکنم یکم زیادیش کرده همون لحظه جمیله اومد تو اتاق

-خانوم اقا میگن زود تشریف بیارین دیر شده

-باشه بریم

برگشتم به طرفش لبخندی زد و گفت:

-خانوم خیلی خشگل شدین

منم یه لبخندی زدم و چیزی نگفتم یکم این پا اون پا کرد فهمیدم می خواد چیزی بگه برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم:

-بگو راحت باش

-خانم جسارته.

همون لحظه صدای فواد بلند شد

-جمیله چی شد گفتی به خانم؟

-بله اقا الان می یان

باهم از پله ها پایین رفتیم به فواد نگاه کردم خیلی خوشگل شده بوداز حالت رسمی در اومده بود یه تیشرت و شلوار به رنگ تیره پوشیده بود که جذب بدنش شده بود واقعا خوش هیکل بود

فواد داشت با تلفن حرف می زد اصلا حواسش به من نبود تا روشو به طرف من برگردوند یکه خورد

-ببین من بعدا زنگ میزنم باهات خداحفظ

گوشی رو گذاشت سرجاش اومد به طرف من دستمو گرفت و خیلی اروم اونو بوسید

-خیلی خوشگل شدی

سرشو اورد جلو فهمیدم منظورش چیه یک قدم رفتم عقب با تعجب به من نگاه کرد

-بریم دیر شد

-بریم میگم فایزه این لباست یکم باز نیست؟

-نه من اینو دوست دارم

چیزی نگفت ولی از صورتش معلوم بود راضی نیست

توی ماشین هر دو ساکت بودیم فهمیدم یکم دلخوره ولی چیزی نگفتم

جلوی ساختمان بزرگی نگه داشت وای چقدر بزرگه اینجا همون لحظه که ما از ماشین پیاده شدیم یه ماشین دیگه ای هم وایستاد

‏ ‏باورم نمیشه دختر اقای سعیدی به همراه خانوادش بود از همین اولش اونو دیدم وای به حال بعدا بعد از سلام کردن با هم وارد ساختمون شدیم

حیاط بزرگی داشت پسر عموی فواد توی حیاط داشت سیگار می کشید تا ما رو دید سیگار رو انداخت زمین و با کفشش خاموش کرد و به طرف ما اومد با همه سلام کرد و ما رو به طرف ساختمون راهنمایی کرد

چشمش همش روی من بود پسره هیز بزنم چشماشو ناکار کنم فواد که متوجه شده بود نزدیک اومد و زیر لب گفت:

-گفتم بهت که این لباسو نپوش

با تعجب نگاش کردم اروم بهش گفتم:

-چه ربطی داره؟

یه چشم غره ای بهم کرد و رفت طرف اقای سعیدی وارد سالن شدیم

وای این همه جمعیت از کجا اومد

نگام به فواد افتاد داشت با مرضیه حرف میزد و همینجور میخندید میخواستم همونجا خفش کنم پسره پرو خودم رفتم یه جای خلوت و روی مبل نشستم

حوصلم سر رفته دارم جمعیت و نگاه میکنم از بیکاری یه چشمم خورد به رقص یه پسره معلوم بود که اصلا رقص بلد نیست داشتم میمردم از خنده ولی جلوی خودم و گرفتم توی همون لحظه چشمم خورد به یه مرده چهرش خیلی اشنا بود ولی اصلا یادم نمی یاد کجا دیدمش بی خیال شونه هامو انداختم بالا شاید خیالاتی شدم که میشناسمش دوست داشتم برم وسط برقصم به فواد نگاه کردم اصلا حواسش به من نبود از این فرست استفاده کردمو رفتم وسط

داشتم همینجور میرقصیدم که پسر عمو فواد هم اومد همراهم رقصید از ترس به فواد نگاه کردم داشت با عصبانیت نگاهم میکرد از خیر رقص گذشتم و رفتم سرجام نشستم همون لحظه فواد اومد بغلم روی مبل نشست و مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:

-داشتی چه غلطی می کردی؟

صدای دادم به هوا رفت

-آآآیی دستم دستم درد گرفت دیونه ولم کن باشه باشه تو دستمو ول کن بهت میگم

دستمو ول کرد

-خب میشنوم بگو

-هیچی من حوصلم سر رفته بود رفتم یکم برقصم بعد نمیدونم از کجا پیداش شد اومد باهام رقصید همین

با جدیت به چشمام زل زد و گفت:

-فکر نکن که اونجا نشستم حواسم بهت نیست بلکه خوب حواسم بهت هست خوب حواستو جمع کن بزار بعدا بریم خونه حسابتو میرسم

بعد از این حرف بلند شد و رفت پیش بقیه

چه پرو خودش هر چی دلش خواست انجام نوبت ما که میشه واسه ما ادا در می یاره پسره پرو این مرضیه که مثل کنه به فواد چسبیده ول کنش هم نیست این رقصم زهرم شد کاش که اصلا به این مهمونی نمی یومدم

مرضیه دست فواد و میکشید نمیدونم چرا ولی فکر کنم برای رقص بود فوادم بلند شد و باهم به وسط رفتند از شدت بغض داشتم میترکیدم پسره ایکبری به خودش نگاه نمیکنه اومده منو مواخذه میکنه برم همونجا لتوپارش کنم که حالم جا بیاد ولی حیف که زورم بهش نمیرسه فواد داشت به من نگاه میکرد فکر کنم داشت به عمد حرصم میداد به زور جلوی اشکامو گرفتم نمیخواستم ضعف نشون بدم با صدای کسی چشمامو ازشون گرفتم

-خانوم بفرمایید

نگاه به سینی در دستش کردم این دیگه چیه فکر کنم باید شراب باشه اخه مرضیه هم داشت از این میخورد

یه لیوان رو برداشتم و بو کردم اه بوی بدی داشت می خواستم اونو دوباره سر جاش بزارم که نگام به فواد افتاد دوباره اونو برداشتم و با یک دستم بینیمو گرفتم و یک نفس سر کشیدم اه این دیگه چیه داشت حالمو بهم میزد فواد اومد به طرفم فکر کنم منو دید

-این چه کاریه؟

-به تو چه دوست دارم تو برو به مرضیه جونت برس

لحنم شل شده بود

‏ ‏

‏ ‏

‏*‏*****

صبح با سر درد شدیدی از خواب بلند شدم سرجام نشستمو دستمو روی سرم گذاشتم

-اخ سرم

گردنمم درد میکرد

 

گیج و منگ اطرافمو نگاه میکنم از شدت سردرد با دست محکم سرمو میگیرم داره حالم بد میشه سریع بلند میشم و میرم طرف دستشوی صورتمو میشورم متوجه گردنم میشم چرا کبود شده؟

باید برم به جمیله بگم برام یه قرص بیاره از دستشویی میام بیرون نگام به لباس پایین تخت میفته تازه جشن دیشب یادم می یاد ولی من کی اومدم رو تختم که خبر ندارم سعی میکنم همه چیزو به یاد بیادرم ولی هر چه بیشتر فکر میکنم سرم بیشتر درد میکنه یکم تمرکز میکنم و چشمامو میببندم داره کم کم همه چیز یادم می یاد مهمونی دیشب داره جلوی چشمام رژه میره.

-ای دستمو ول کن

-حقته همینجا دستتو بشکنم این چه کاری بود که تو کردی ابرومو بردی جلوی همکارام

نزدیک ماشینش شدیم

-برو تو

خودش هم سوارش شد و راه افتاد

سرمو چرخوندم طرفش

-چه صورت قشنگی داری تو

با تعجب به طرفم برگشت خم شدم طرفش و یه بوس از لپش گرفتم و خندیدم خودشم خندش گرفته بود ولی همچنان سعی در مخفی کردنش داشت

-خوبه یادم باشه هر موقع خواستی مهربون بشی یه لیوان از اون شربتا بهت بدم

بدنم سست شده بود کم کم

رسیدیم به خونه فواد چند بوق پی در پی زد تا درو باز کنند ماشین رو با سرعت داخل برد به سرعت پیاده شد و در طرف منو باز کرد با سستی پیاده شدم همینجور پیچ پیچ میخوردم به فواد تکیه دادم و دستمو دور گردنش کردم فواد بعد از چند گام وایستاد

-نه اینجوری نمیتونی بیای اینجوری همه رو بیدار میکنی باید بغلت کنم

یه دستش زیر سرم و یه دست دیگش زیر پاهام کرد دستامو دور گردنش کردم و صورتمو به صورتش چسبوندم هرم نفسای گرمش به گوشام میخورد و داغ ترم میکرد در اتاقمو با پاش باز کرد

منو روی تخت خوابوند و با دستای ازادش کفشامو در اورد دستم هنوز دور گردنش بود میخواست بره ولی من محکم گردنشو گرفتم که نره با چشمای خمار نگاهش کردم لبامو مثل بچه ها غنچه کردم با صدایی که خشدار شده بود گفت:

-اینجوری نگام نکن که کار دستت میدم ها کوچولو

خواست دوباره بره که اینبار محکم تر گرفتمش جوری که یه لحظه تعادلشو از دست داد و افتاد روم نگام به لباش افتاد لبای وسوسه انگیزی داشت یه بوسه ریز از لبش کردم رفتارام دست خودم نبود سریع خودشو کشید عقب ولی من پاهامو گذاشتم روی پاهاش و دستم که شل شده بود دوباره محکم گرفتم دور گردنش و اینبار لباشو طولانی تر بوسیدم دیگه خودش هم تسلیم شده بود و محکمتر منو میبوسید جوری که لبام به سوزش افتاده بود از لبام اومد پایین و زیر گلومو میبوسید یه لحظه از جاش بلند شد میخواستم بگیرمش ولی زور اینکه دستمو بلند کنم هم نداشتم تیشرتشو با یک حرکت سریع در اورد و انداخت پایین تخت و افتاد روم از لبام اومد پایین تا روی گردنم همینجور که گردنم رو میبوسید دستشو پشتم کرد و زیپ لباسم رو باز کرد و لباسمو تا کمرم اورد پایین تن گرمش بدنمو میسوزوند چشمام خمار خمار شده بود یک لحظه چشمش افتاد به چشمام و از روم بلند شد که همون لحظه چشمام گرم شد و دیگر هیچی نفهمیدم چون به خواب رفتم

حالا که همه اتفاقا یادم میفته از شرم گونه هام قرمز میشه تقصیر خودم بود اگه من تحریکش نمیکردم اون اتفاقا نمیفتاد حالا چه جوری باهاش روبرو بشم وای خوب شد اتفاقی نیفتاد ولی از کجا مطمانم من که هیچی یادم نمی یاد حالا چه جوری ازش بپرسم وای من که روم نمیشه نگاهش کنم

با صدای در اتاق به خودم می یام جمیله است

-سلام خانم اقا میگه بیاین صبحانه بخورین منتظرن

-باشه تو برو

وای من حالا چی کار کنم از بس که فکر کرده بودم سر دردم یادم رفته بود.

رفتم حموم و به تصویر خودم توی آینه زل زدم.دستم محکم روی لبام میکشیدم و با دست دیگه م سعی داشتم بدنمو تمیز کنم.

دستام میلرزید،صابونو برداشتم و محکم کشیدم رو لبام؛از طعم تلخش صورتمو جمع کردم و سریع صورتمو بردم زیر دوش.

کم کم صدای هق هقم تو حموم پیچید،باورم نمیشد همچین کارایی رو کردم!وقتی به خودم اومدم همه جای بدنم قرمز بود:چشام به خاطر گریه و بدنم چون انقدر دست کشیدم تا تمیز بشه که قرمز شد!

از حموم اومدم بیرون و با قدمایی سست به سمت تختم رفتم.از سرما داشتم میلرزیدم،با چشمام دنبال حوله گشتم که یادم افتاد حوله م تو حمومه.حال نداشتم تا اونجا برم،به خاطر همین همونجوری روی تخت دراز کشیدم.

یهو در باز شدو هاجر اومد تو:

_خانوم ببخشید ناها-ای وای خانوم معذرت میخوام.قسم میخوره چیزی ندیدم،خانوم من هیچی ندیدمخانوم ببخشید واقعا.

اگه حسشو داشتم حتما میخندیدم،دستشو گرفته بود جلوی چشماش و این چیزا رو میگفت و حتی بیرونم نمیرفت!با صدایی خشدار گفتم:

_هاجر.بس کن،تو که کاری نکردی.حالائم دستتو از رو چشمات بردار و برو واسم لباسامو بیار!

وقتی داشت از جلوم رد میشد به طرف دیگه ای خیره شد و راهشو ادامه داد.

نمیدونم چرا انقد بیخیال شده بودم.یه حس عجیبی داشتم،انگار حالا که با فواد بودم،دیگه دیده شدنم توسط بقیه اهمیتی نداشت.اما میدونستم که اهمیت داره.من با شخصی بودم که حتی فامیلیشم نمیدونم!فقط بهم گفته شده که اون نامزدمه!

حتی نمیدونم چی کاره س!!یا اصلا من خونه اون چی کار میکنم،پدرم مادرم کجان،چرا هیچ عکسی از گذشته م ندارم؟!

یهو زدم زیر گریه.یه حسی بهم دست داد.انگار قبلا تو اغوش گرم مادر بودم.میتونستم اینو توی خاطراتم حس کنم،اما تصویر مادرمو یادم نمیومد.دوباره بلند بلند گریه کردم.

هاجر با دستپاچگی چشماشو بست و اومد جلومو گفت:

_خانوم چی شد یهو؟!؟!خانوم تو رو خدا گریه نکنین.

با دست صورتمو پاک کردم و گفتم:

_ببخشید.یاد مادرم افتادم،یعنی میخواستم یادش بیفتم.ولی چیزی ازش به خاطر ندارم.

دوباره زدم زیر گریه.یه کم که آروم شدم،دیدم بازم داره صدای گریه میاد:هاجرم داشت پا به پای من گریه میکرد.

با لبخند گفتم:

_

               


کتابناک شهروز براری صیقلانی رمان نویس سبک خاص مدرنیته 

         . کسی با صدای خشن به مردی که روم آب ریخته بود به عربی گفت که بره بیرون و خودش صندلی رو با صدای وحشتناکی رو زمین کشید و روبروی من نشست و به عربی گفت:

_اسم فرمانده؟

سرمو ت دادم،یعنی که نمیخوام بگم.سیلی محکمی بهم زد و گفت:

_کیه؟

چیزی نگفتم.نمیذاشتن این گونه لعنتی یه کم خوب شه!از درد داشتم میمردم که خیسی ای رو روی صورتم حس کردم.با یکم انرژی ای که واسم مونده بود سرمو برگردندم و توی صورت فرمانده که شاید در دو سانتی متری من بود،تف انداختم.

با عصبانیت منو از روی صندلی بلند کرد و تقریبا میشه گفت پیرهنمو از تنم کند و متوجه بانداژ شد.

از ترس تمام بدنم میلرزید.خودمو تا جایی که میتونستم مچاله کردم و گفتم:

_خواهش میکنم بهم دست نزن.

فکر کنم فکر کرده بود بانداژ برای زخمی چیزیه،چون گفت:

_با این لوس بازیات چجوری تا الان حرف نزدی؟!

اونم باز کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه برگشت تا شلاقشو برداره و وقتی برگشت،چنان تعجب کرد که شلاق از دستش افتاد.

خودم داشتم میلرزیدم،خودم بیشتر مچاله کردم اما با هر تم،دست و پام بیشتر درد میگرفت.

چشم ازم بر نمیداشت و من ذره ذره زیر نگاهش آب میشدم.آخر سر با صدایی که میلرزید گفتم:

_یه ور دیگه رو نگاه کن!

با پوزخند به سمتم اومد و با گرفتن موهام از روی زمین بلند کرد و بی توجه به ناله های من گفت:

_پس تو دختری!

پرتم کرد روی همون تخت توی اتاق و گفت:

_یه دختر که خودشو شبیه پسرا دراورده!

فقط میلرزیدم.نمیدونستم باید چی کار کنم.ادامه داد:

_بچه ها رو هم صدا کنم یا فقط خودم باشم؟

از تصور بلایی که به سرم میخواست بیاره بی اختیار گفتم:

_تو رو خدا.این کارو نکن!

خنده کریهی کرد و گفت:

_کاریت ندارم.بذار بچه ها رو صدا کنم!

با گریه گفتم:

_خواهش میکنم.خواهش میکنمتمنا میکنم!

دیگه داشتم فارسی حرف میزدم.یه صندلی کنار تختم گذاشت و بهم نگاه کرد.حالم از خودش و نگاهش بهم میخورد.

_برگرد!

بهش نگاه کردم که فریاد زد:

_بهت میگم برگرد!

با ترس روی شکمم دراز کشیدم و منتظر شدم.چی کار یمخواست بکنه؟از افکاری که به ذهنم هجوم اورد،هق هقم بلند شد.

ضربات شلاق آرومم کرد.یعنی فقط همینه؟!به تخت چنگ میزدم از درد اما خیالم راحت بود،نمیدونم چرا اما راحت بود،میدونستم کاری نمیکنه!

وقتی از جام بلندم کرد،گفت:

_حالا لباستو بپوش.!

لباسمو به زور پوشیدم.اما مدادم بانداژ رو شل میکردم تا کمرم در اثر ضربات نسوزه.گفت:

_قرار نیس آب خوشی از گلوت پایین بره!

بعد از اینکه این حرف را زد بلند شد و بیرون رفت.یک نفس راحتی کشیدم فعلا بامن کاری نداره ولی در روزهای اینده چی کار کنم می ترسم که به همه بگه وای که چقدر کمرم درد می گیره از جام بلند میشم یکم قدم میزنم تا شاید بهتر بشه ولی دیدم نه بدتر شد رفتم روی تخت دراز کشیدم بعد از چند دقیقه چشمام سنگین شد و به خواب رفتم با صدای محکم در یهو از خواب پریدم فرمانده به همراه دو نفر بود که به اونا اشاره کرد برن بیرون همینجور که درو میبست اومد به طرف من وقتی نزدیکم شد یقه منو گرفت و بلندم کرد

‏_یاد نگرفتی جلوی من باید بلند بشی؟

بعد یه لبخند تمسخر امیزی زد و گفت:

‏_خب پس ما یه خانم خوشگل توی اسرا داشتیم و نمی دونستیم؟

از طرز نگاه و حرف زدنش بدم اومد همش سعی می کرد منو بترسونه یاد حرفای مامانم افتادم که به من میگفت یه دختر میون اون همه مرد چی کار میکنه وای حالا چه قدر پشیمونم کاش به گذشته برمی گشتم اگه بلای سرم بیاد وای که فکر کردن بهش هم پشتمو می لرزونه با احساس دستی روی صورتم از فکر اومدم بیرون دیدم فرماندست که دستش روی صورتمه محکم هولش دادم طرف دیوار عصبانی اومد به طرفم و یه مشت زد به شکمم و یقمو گرفت و کشید به طرف خودش جوری که نفساش میخورد به صورتم

‏_دختر بودن لطافت می خواد نه وحشی بازی

صورتشو اورد جلو می خواستم از دستش در برم که با دستش محکم کمرمو گرفته بود جوری که اصلا نمیتونستم از دستش در برم

از ترس به چشماش نگاه کردم نگاهش به لبهام بود دهنمو باز کردم که چندتا فحش بهش بدم که لبهاشو روی لبهام گذاشت و اجازه حرف زدن بهم نداد انگار که برق منو گرفت بلافاصله یک گاز محکم از لبش گرفتم جوری که دهنش پر از خون شد محکم هولم داد به عقب دستشو گذاشت روی لبش

‏_کثافت آشغال مثل حیون گاز میگیره هیچ رفتار دخترانه ای بلد نیست

حالمو بهم زد بادستم داشتم لبمو پاک می کردم که دیدم داره منو نگاه میکنه وقتی دید متوجهش شدم اومد به طرفم خودمو جمع کردم توی خودم موهامو تو چنگش کشید و منو به طرف خودش کشید همینجور که موهام تو دستاش بود گفت:

‏_اگه اسم فرماندتونو بگی باهات کاریت ندارم ولی اگه نگی.

صورتشو چند سانت اورد جلو با ترس داشتم نگاهش می کردم ای خدا چی کار کنم حاضرم بمیرم ولی اسم فرمانده رو نگم که همون موقع خدا به دادم رسید یکی از سربازا اومد و صداش زد برق شادی توی چشمام روشن شد فهمید به خاطر همین گفت :

‏_زیاد خوشحال نباش من دوباره می یام سراغت

بعد از این حرف به سرعت رفت بیرون نفسم که توی سینم جمع شده بود را با صدا بیرون دادم خدا را شکرت که به خیر گزروندی بعد از چند دقیقه یکی از سربازا اومد و منو برد بیرون اول ترسیدم ولی وقتی دیدم داره منو میبره پیش بچه ها خیالم جمع شد.

همه دورم جمع شدن

‏_نامردا چقدر زدنت نگاه کن صورتشو له کردن جاییت درد میکنه یا نه می خوای به سربازا بگیم به دکتر خبر کنن؟

‏_نه ممنون من چیزیم نیست؟

حامد اومد کنارم نشست

‏_جاییت درد نمیکنه مطمئنی به دکتر نیاز نداری؟

‏_ما اینهمه توی جنگ زخمی داشتیم توی جنگ اینهمه تیر خوردن توی جنگ و صداشون در نمی اومداینهمه بچهها شهید شدن بعد اونوقت ما با این کتک خوردنای جزئی از پا در بیایم نه حامد ما باید مقاوم تر ازین حرفا باشیم اینا که نباید واسه ما چیزی باشه.

حامد با تجسین نگاهم کرد.

‏_راستی شنیدم صدای خوبی داری یکم واسمون می خونی؟

‏_چی بخونم؟

‏_هر چی دوست داری فقط یه چیزی بخون دلمون وا شه

بچه ها همه دورم جمع شدن

‏_ما چون دو دریچه روبرو هم

اگاه زه هر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

عهد آینه بهشت اما.اه

بیش از شب و روز تیرو دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته ست؟

زیرا یکی از دریچه ها بسته ست

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هرچه کرد اود کرد

دیگه نتونستم ادامه بدم صدای هق هق گریم بلند شد حامد که کنارم نشسته بود سرمو گذاشت روی شونش

چه قدر به این تکیه گاه امن احتیاج داشتم

‏_نگاه کن قرار بود واسمون یه شعری بخونه که دلمون وا شه بدتر دلمون که گرفت

همه به حرف حامد خندیدن .سرمو از روی شونش بلند کردم و یه لبخند بهش زدم

‏_میگم صدات خداییش قشنگه چرا نرفتی خواننده بشی؟

‏_دوست نداشتم خواننده بشم فقط گاهی وقتا واسه دل خودم میخونم

‏_یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟

‏_نه بگو؟

‏_صدات وقتی میخوندی خیلی شبیه دخترا بود ای کلک نکنه دختری و ما خبر نداریم

اگر چه تیکه اخری رو به شوخی گفت ولی من با ترس بهش نگاه کردم

‏_چرا اینجوری نگام میکنی بابا شوخی کردم بیا بریم بیرون پیش بچه ها ببینیم خبر تازه ای بدست نیاوردن از ایران؟

‏_چه جوری بدست مییارن مگه اینجا اجازه میدن؟

‏_نه بابا اینا مخفیانه به رادیو گوش میدن به کسی چیزی نگی اینا اینجا یکی جاسوس دارن میره لو میده همه تو دردسر میفتن

‏_نه بابا من چیزی نمیگم خیالت راحت

اینجور که بچه ها میگفتن بچه ها تو چند تا از عملیاتا پیروز شدن ولی توی یکی از عملیات شکست خورده و خیلی هم کشته داده بودن .

شب اصلا خوابم نمیبرد همه جای بدنم کوفته بود و درد میکرد و احساس سرمای زیادی هم می کردم نامردا هیج جای سالمی تو بدنم نزاشتن اخرای شب بود که حالم بدتر شد با اینکه یه پتو روم بود ولی بازم میلرزیدم همینجور که چشمام روی هم بود احساس کردم یه پتوی دیگه روم انداختن یک لحظه چشمامو باز کردم دیدم حامده بعد ازون دیگه نفهمیدم چی شد.

صبح که چشمامو باز کردم دیدم روی تختی خوابیدم اینجا کجاست دیگه من کی اومدم اینجا؟ وقتی خوب چشمامو باز کردم دیدم روی تخت بیمارستانم.سمت راستمو که نگاه کردم پشت به من فرمانده بود که داشت با دکترحرف میزد:

‏_این بدبختو چه قدر زدین که دیگه جونی براش نمونده اصلا حال جسمانیش خوب نیست خون ریزی داخلی کرده چند روز باید اینجا باشه

‏_اشکال نداره

‏_راستی مگه اینجا زندان مردا نیست؟

‏_چرا؟

‏_خب این دختر.

‏_این فضولیا به شما نیومده اقای دکتر شما فقط کارتونو بکنین فقط اگه بشنوم جای پخش کنی من میدونمو تو

دکتر خداحافظی کرد و بیرون رفت همون لحظه فرمانده برگشت سمت من

چشمامو بستم تا فکر نکنه من به هوش اومدم روی صندلی کنار تخت من نشست صندلی را یکم جلوتر کشید دستشو تو موهام فرو کرد بعد از چند لحظه دستشو برداشت و گذاشت رو چشمام همینجور رو ابروهامو رو بینیم تا رسید به لبهام یکم دست گذاشت روش بعد از چند لحظه احساس کردم صورتشو داره نزدیکتر میاره چون نفسهاش به صورتم می خورد

نمیتوانستم از خودم حرکتی نشان دهم،نه درد اجازه میداد و نه دستان او که صورتم را گرفته بود.زبری صورتش را روی گونه ام حس کردم.چشمانم را با ترس باز کردم و ناله ای کردم.

به چشمانم نگاه کرد و پوزخندی زد و به کارش ادامه داد.با تکان لبهایم دردی شدیدی را در فکم حس کردم:

_نه.

بی توجه به من لبهایش را روی لبهایم گذاشت.سعی کردم زبانش را گاز بگیرم؛اما او که گویی میدانست میخواهم این کار را بکنم،پیشگیری کرده بود.لبهایم به شدت داغ شده بودند و او هم دست بردار نبود و دست هایش را هم کم کم داشت مشغول میکرد که تکانی به خود دادم که چنان دردی در تنم پیچید که شاید حتی تا مرز بیهوشی هم رفتم.صورتش را بلند کرد و من متوجه لب های خونیش شدم،او هم کتک خورده بود؟!

با خیس کردن لب هایم متوجه شدم که زخم هایم سر باز کرده اند.به سختی دستم را بلند کردم و با حس چندش آوری لبها و حتی داخل دهانم را هم پاک کرده و با نفرت به او خیره شدم.

به رویم خم شد و گفت:

_میدونستی الان اندام بدنت کاملا پیداس؟

با ترس به خودم نگاه کردم:خبری از بانداژ نبود.ادامه داد:

_میدونی یکی بیاد تو،تو رو اینجوری ببینه چی میشه؟؟

با ترس آمیخته از نفرت بهش نگریستم.با لبخندی که اصا با حرف هایش جور در نمیامد و آرامش بخش بود،گفت:

_باید چند روز اینجا بمونی.به نفعته اجازه بدی که-

باز هم سربازی مرا از دستش نجات داد.او که آمد فرمانده سریع ملحفه را روی من کشید و گفت:

_چی میخوای؟

سرباز سلام نظامی رفت و گفت:

_قربان.آقای شاهدة تماس گرفتن.

فرمانده با ترس گفت:

_دقیقا چی گفت؟

سرباز هم با من من جواب داد:

_راستش.قربان گفت اسم فرمانده شون چیه؟

نفس راحتی کشید و گفت:

_همین؟

_راستش قربان لحنشون تند بود.

_باشه میتونی بری!

وقتی سرباز رفت،چهره نگرانش دوباره ترسناک شد و گفت:

_یه هفته انفرادی باید بری.

چی؟!انفرادی؟!آن هم این هفته؟!انگار میدانست مشکلم چیست چون پوزخندی زد و گفت:

_اون اصلا مشکل من نیست.

دهنش را باز کرد اما با نگاهی به من آن را دوباره بست و به سمت آمد و دستشو را دور کمرم حلقه کرد.از درد و ترس به تنگ آمده بودم.بی اختیار به گریه افتادم و گفتم:

_خواهش میکنم کاری باهام نداشته باش.

پوزخندی زد و بانداژ را از صندلی کنار تخت برداشت و بهم نشان داد و گفت:

_خودت میتونی؟

نمیتوانستم.با استیصال سرم را به علامت منفی تکان دادم که گفت:

_پس ساکت باش.

لباسم را که دراورد چند لحظه ای مکث کرد و بهم خیره شد.کمی پایین رفت و صورتش را نزدیک بدنم کرد.با دستانم خودم را پو شاندم و با گریه گفتم:

_خواهش میکنم

بانداژ را تا جایی که میتوانست محکم بست و مرا به یک سرباز سپرد و راهی یک اتاق بسیار بسیار تنگ و تاریک کرد.

تا صبح از درد به خود میپیچیدم.چرا این هفته لعنتی تمام نمیشود؟!

 

بعد از یک هفته من را بردن پیش بچه ها در این یک هفته خبری از فرمانده نبود به محض اینکه رسیدم حامد آمد کنارم

_پسر تو کجا بودی بابا مردم از دلشوره همش فکر می کردم که یک بلایی سرت اوردن

_کی جرات داره من رو سربه نیست کنه؟بگو بیاد جلو تا حسابش رو برسم؟

_نه بابا جرات رو برم من

همون موقع من را توی بغلش گرفت

_خیلی دلم برات تنگ شده بود به خدا فکر می کردم یه بلای سرت در اوردن تو دیگه منو مثل حمید تنها نزار بهم قول می دی؟

صداش یکم خش دار بود معلوم بود خیلی خودش رو نگه داشته تا گریه نکنه

_قول می دم

رفتیم یک گوشه نشستیم حامد رو به من کرد و گفت:

_حالا تعریف کن این یک هفته کجا بودی؟

_هیجی اول بیمارستان بودم بعدم منو بردن توی انفرادی

_انفرادییییییی!انفرادی دیگه چرا؟مگه تو چه کاری کردی؟

_هیچی بابا اونا رو که میشناسی مرض دارن اسم فرمانده رو نگفتم اونا هم منو بردن انفرادی

_چقدر نامردن اونا

_اره خیلی

چند لحظه بین ما سکوت برقرار شد

_امید یک چیزی رو بگم بهت به کسی چیزی نمی گی؟

_قول بده؟

_قول می دم تو بگو؟

_یه راهی رو واسه فرار پیدا کردم؟

_چی فرار؟

_ایس ارومتر همه میشنوند؟

_چه جوری؟

_حالا یه جوری پیدا کردم تو به اینش کاری نداشته باش حالا فکرش رو بکن ما از اینجا بریم بیرون

_حالا چه موقع بریم از اینجا؟

‏_باید یک هفته ای راصبر کنیم موقعش که شد خودم بهت خبرش را میدم

‏_باشه

‏_حالا بریم پیش بچه ها تا بیشتر ازین همه بهمون شک نکردن

‏_باشه بریم

توی اون یک هفته اتفاق خاصی نیفتاد فقط یکشب که همه خوابیده بودن چندتا از سربازا ریختند تو زندان و مستقیم رفتند طرف یکی از بچه ها که امیر اسمش بود همه جاش رو گشتند و توی جیب بغلیش عکس امام پیدا کردن فکر کنم یکی به پیش ما گزارش داده بوده به سربازا وگرنه از کجا میدونستند بیچاره امیر فکر کنم اعدامش کردن ما که دیگه اونو ندیدیم.

حامد امروز اومد پیشم و گفت که امروز موقعش شده.

قرار شده بود یکی از بچه های قدیمی که چند سال اینجا توی زندان بوده نقشه فرار رو به من و حامد نشون بده و امشب هم ما بر طبق نقشه به بهانه اینکه دستشویی داریم بریم توی حیاط و از اونجا هم بریم ساختمونی که پشت دستشویی ها بود که ما قبلا اون رو اماده می کردیم روبروی ساختمون یه دیوار کوتاه بود که پشتش یک باغ بود که ما خودمونو باید به اون باغ برسونیم تا رسیدن به دیوار از ترس صد بار مردم و زنده شدم اول حامد رفت اون ور دیوار موقعی که من می خواستم برم بالای دیوار احساس کردم یک نفر پشت سرم با ترس به پشت سرم نگاه کردم دیدم کسی نیست با اینکه کسی نبود خیلی ترسیده بودم همون لحظه صدام کرد گفت:

‏_چی کار داری می کنی زود باش بیا بالا الان سر و کلشون پیدا میشه

منم پریدم اون طرف دیوار یکمی که از اونجا فاصله گرفتیم برگشتم به سمت حامد

‏_راستی بعد از این می خوایم چی کار کنیم ما که اصلا اینجاهارو بلد نیستیم

‏_اول یکم که از اینجا دور شدیم استراحت می کنیم فردا وقتی که هوا روشن شد بهتر می تونیم راه رو پیدا کنیم

حدود یک ساعتی راه رفتیم من به حامد گفتم:

‏_من خیلی خسته شدم دیگه من نمی تونم ادامه بدم همینجا استراحت کنیم

‏_باشه همینجا خوبه پس

من اونقدر خسته بودم که همون لحظه به یک درخت بزرگی تکیه دادم و بعد خواب رفتم یه لحظه احساس کردم صدای چیزی میاد با ترس از خواب بلند شدم حامد را بیدار کردم

‏_حامد بلند شو انگار کسی داره می یاد

حامد با ترس بیدار شد همون لحظه که میخواستیم بلند شیم و فرار کنیم که یک سرباز از پشت سرمون رسید گفت:

‏_گفت بلند شید و دستاتونو بزارین روی سرتون و آهسته برگردین همون موقع سربازه برگشت بقیه رو صدا بزنه که حامد از فرصت استفاده کرد و با پا محکم زد به پهلوی سربازه به طوری که اون سربازه بیهوش افتاد روی زمین حامد دست من را که از ترس همونجا خشکم زده بود کشید و همینجور که داشتیم میدویدیم یه تیر خورد به پای حامد و حامد افتاد روی زمین حامد فریاد گفت:

‏_امید فرار کن که الان سربازا سر میرسن

همینجور که اشکام میریخت به حامد گفتم:

‏_من تنهایی هیج جا نمی رم بلند شو الان سربازا سر میرسن

یه لحظه که به عقب برگشتم دیدم فرمانده با چند تا از سربازا پشت سرمونن و ما رو محاصره کردن.

فرمانده با عصبانیت رو به من گفت:

‏_حالا دیگه از دست من فرار می کنین به حسابتون میرسم

بعد با عصبانیت به طرف سربازا برگشت و گفت:

‏ _ببریدشون تا بعد به حسابشون برسم

‏ سربازا ها ما رو بلند کردن و بردند سمت ماشینا

نگاهی به حامد کردم از درد صورتش درهم بود و تقریبا به سفیدی می زد

‏_حالت خوبه حامد؟

‏_اره تو نگران نباش من حالم خوبه

نمی تونستم کاری براش انجام بدم دست های هر دو مونو بسته بودن .اضطراب همه وجودمو گرفته بود اگه حامد هم مثل برادرش.اجازه این افکار رو به ذهنم ندادم.به سربازی که کنارم نشسته نگاه کردم و با التماس به زبان عربی به او گفتم :

‏_خواهش می کنم یه کاری کن خیلی حالش بده خون زیادی ازش رفته

با عصبانیت به طرفم برگشت

‏_اون موقع که می خواستین فرار کنین فکر همچین چیزایی رو هم باید می کردین پس خفه شو و حرف زیادی نزن و گرنه سر تو هم همون بلایی می یارم که سر این دوستت اوردم

دیگه ازون جا تا اسیرگاه حرف نزدم می دونستم حرف زدن با این ها فایده ای نداره .

دوباره به اسیرگاه لعنتی رسیدیم با واردشدن به اونجا حامد رو از من جدا کردند با گریه به طرف فرمانده برگشتم

‏_ترو خدا با اون کاری نداشته باشین اون حالش خیلی بده به خدا من نقشه فرار رو کشیدم ترو خدااااا.

صدای فریادم تمام اسیرگاه رو گرفته بود فرمانده با عصبانیت به طرف من برگشت و یک سیلی محکم زد زیر گوشم که به یک طرف پرت شدم و بعد به دوسرباز که خیلی هم قوی هیکل هم بودند اشاره کرد و آنها حامد را به قسمت دیگر که نمی دانستم کجاست بردند و خود او هم آمد به طرف من و موهای منو که یک ذره بلند شده بود را کشید و مرا کشان کشان به زیر زمینی خوفناک بردو از همونجا روی زمین پرتم کرد نزدیک بود سرم به دیوار برخورد کنه از پشت منو بلند کرد و صورتشو زیر گوشم اورد و گفت:

‏_دختره بی شعور حالا از دست من فرار می کنی به حسابت می رسم

دوباره منو هول داد زمین و خودش هم کمربندشو در اورد و افتاد به جونم اخ که چه قدر درد داشتم اینبار از دفعه های قبل با شدت بیشتری میزد من با دستام صورتمو پشونده بود تا حداقل یه جام سالم بمونه اینقدر زد که بیهوش شدم .با پاشیده شدن آب سردی به هوش امدم تا چشمامو باز کردم دوتا سرباز را دیدم که یکی وایستاده بود و پارج اب دستش بود و دیگری بغلش با وحشت به فرمانده که روبروم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم با پوزخند من را نگاه می کرد به یکی از سربازا اشاره کرد .سربازه امد جلو و یکی از انگشتامو گرفت دستش.صدای فرمانده امد که گفت:

‏_به یک شرط باهات کاری نداریم

من بدون حرف داشتم نگاهش می کردم

سربازه یکم انگشتمو خم کرد

‏_اخ اخ باشه چه شرطی؟

‏_اینکه اسم فرماندتونو به من بگی؟

با در ماندگی نگاهش کردم که یک لحظه چرقه ای توی ذهنم زد

‏_اسمش حمیده برادر دو قلوی حامد

فرمانده یک لحظه مکث کرد بعد حمیدو یادش اومد

‏_ولی اون که مرده ؟

‏_اون دیگه تقسیر خودتونه اگه اونو نکشته بودین الان کلی اطلاعات گیرتون میامد حالا که بهتون گفتم بگین حامد حالش چهطوره خواهش می کنم بهم بگین؟

‏_اون حالش خوبه تو نگران خودت باش

فرمانده به اون دوتا سربازه اشاره کرد که برن بیرون موقعی که اونا بیرون رفتن از روی صندلی بلند شد و امد به طرف من و صورتشو نزدیک صورتم اورد

‏_می دونستی من هیچ وقت ادمای دروغگو رو نمی بخشم و تا حد ممکن ازارشون می دم؟

من از ترس اب دهانمو فرو دادم و گفتم:

‏_خب چرا داری اینو به من می گی؟

‏_خب یعنی تو نمی فهمی نه؟

با عصبانیت موهامو از پشت گرفت جوری که صورتم به طرف بالا رفت اول با دقت به صورتم که از درد مچاله شده بود کرد صورتشو جلو اورد اول یک نگاه به چشمام کرد و بعد با شدت لبهای گرمشو رو لبهام قرار داد هرچی سعی می کردم از زیر دستاش فرار کنم اصلا امکان نداشت چون منو صفت گرفته بود با دست ازادش پیراهنشو با شدت کند دیگه اشکام جاری شده بود یک لحظه صورتشو برداشت می خواست پیراهن منو بکنه تا دستاشو اورد جلو من با گریه دستاشو صفت گرفتمو گفتم:

‏_خواهش می کنم با من کاری نداشته باش به خدا هر چی تو بگی انجام می دم ولی اینو از من نخواه به هرچی می پرستی به تمام مقدسات با من کاری نداشته باش

دیگه اخراش هق هق گریم بلندتر شده بود یک لحظه تو چشمام نگاه کرد انگار از یک چیزی ناراحت شده بود چون صورتش درهم بود منو از خودش دور کرد و پیراهنش و برداشت

‏_پس هر چی من بگم تو باید همون کارو انجام بدی اگه دیدم اونو انجام ندادی مطمن باش همین بلا رو سرت در می یام که الان در اوردم ولی مثل این دفعه دیگه رحمی بهت نمی کنم مطمن باش

بعد از این حرف با عصبانیت بیرون رفت.

 

*

خیلی نگران حامد بودم نمی دونستم چه بلایی سرش اوردن رفتم یک گوشه ای دراز کشیدم کل بدنم درد می کرد اصلا نمی تونستم بخوابم تا چشمام روی هم رفت خواب وحشتناکی را دیدم خواب می دیدیدم که حامد را دارن تیر باران می کنند من هم هرچی التماس می کردم کسی به حرفم گوش نمی داد با صدای باز شدن دربیدار شدم دو تا سرباز بودن که یکیشون به من گفت:

‏_بلند شو همراه ما بیا

امدند به طرف من و از جام بلندم کردند و بردن منو بیرون می ترسیدم که شاید یک بلایی سرم در بیاورند

‏_منو کجا دارین می برین؟

<

http://Amozeshih.blogfa.com 


                         

          

ژ

 

 

 

چکیده موضوع جلسه ششم[][] آموزش نویسندگی خلاق سطح پیشرفته با استاد شهروز براری صیقلانی کانون پویندگان دانش

هنرجویان عزیز ، بیگانگی پدیده ای هستش  به قدمت زندگی انسان که معنای بسیار وسیعی داره. دامنه ی مفهوم این پدیده از غربت رمانتیک که حاصل دلتنگی و بازگشت به کودکی و روستاست، شروع میشه و تا غربت روان شناختی که حاصل فرار از خویشتن و یا نتیجه ی احوال ی و اجتماعی است، امتداد داره .  این پدیده در برخی دوره ها به دلایل مختلف شدت گرفته .  در عصر کنونی ساکنان سرزمین فلسطین به دلیل رویارویی با بحران هایی مانند آوارگی و غربت، ترس از استعمار و فشارهای اقتصادی و ی، بیش از دیگران گرفتار این پدیده شدن. 
 جبرا ابراهیم جبرا ادیبی است فلسطینی که رنج هم وطنان خود را در این فاجعه احساس کرده و آن را در آثار خود نشان داده. ""البحث عن ولید مسعود"" از داستان های اونه ، که به طور چشمگیری این پدیده را منعکس ساخته  به گونه ای که در آن بیگانگی ذاتی و اجتماعی و فرهنگی با نشانه های متعدد آن و به شیوه جریان سیال ذهن قابل بررسی هست. بکارگیری این روش امکان بروز اندیشه و ذهنیت شخصیت ها را فراهم می کند و درنتیجه از بیگانگی درونی آن ها تصویری به دست میده . تطبیق الگوهای روایت شناسی بازتاب مفهوم بیگانگی را آشکار می سازه . 


جلسه هفتم ، چکیده [][]

[][]چکیده موضوع تدریس جلسات آموزش نویسندگی خلاق سطح پیشرفته توسط استان براری کانون پویندگان دانش
      
زبان با دین، مذهب، جنسیت، سن، شغل، محیط، شرایط اجتماعی، و تحصیلات گویندگان پیوند داره و همین موارد از عوامل ایجاد تیپ های شخصیتی در افراد میشه .  مبحث تدریس بنده در این جلسه ، بررسی کارکرد زبان در تیپ های شخصیتی داستان های کوتاه مانند  یکی بود یکی نبود، شاهکار، تلخ و شیرین، کهنه و نو، غیر از خدا هیچ کس نبود، آسمان و ریسمان، قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار، و قصة ما به سر رسید سید محمدعلی جمال زاده ست. در این راستا نخست تیپ های شخصیتی داستان و ویژگی های خَلقی و خُلقی هریک از تیپ ها مشخص میکنیم سپس با توجه به هدف اصلی مؤلفْ داستان ها، شرایط اجتماعی، متغیرها و مؤلفه های موجود، و رابطة کارکردهای زبانی با تیپ های مورد نظر را باید یک به یک بررسی کنیم ؛ به ویژه زبان، واژه ها، و عبارات متناسب با تیپ ها از لحاظ طبقة اجتماعی، شغل، تحصیلات، دین و مذهب، جنسیت، تابو، محیط، و مناسبات قدرت رو براتون به وضوح و شفاف آشکار میسازم  تا دیگه سرکار خانم مرادیانی مثل جلسه یکشنبه با بنده یکی به دو نکنن که  دلشون میخواد برای همه ی شخصیت های رمان یا داستان کوتاهشون با یک لحن و با یک دایره ی واژگان ثابت و مشترک  دیالوگ بنویسند  . (خنده ) 
. به محتوای این جلسه و جلسه بعد میشه به چشم یک  پژوهش نگاه کرد  و البته این پژوهش حال استمراری بنده  به شیوة توصیفی  و داده ها با استفاده از روش تحلیل محتوا با ابزار کتاب خانه بررسی خواهد شد. و از اکنون بنده یعنی شهروز براری صیقلانی به شما ضمانت میکنم که فارغ از نتیجه ی کتبی و مغادلاتی جلسه بعد ، بی شک باید خدمتتان عرض بدارم اقای جمال زاده نیز از دایره ی واژگان مختص و متمایز هر شخص فراخور رده ی اجتماعیش استفاده میکرده اینکه جمال زاده به عوامل غیر زبانی مؤثر در زبان شخصیت ها با آگاهی و هدف توجه داشته و توانسته  با به کارگیری درست متغیرها به القای بهتر مفاهیم اجتماعی در داستان ها کمک کنه.
__  بطور مثال  در یکی بود یکی نبود، با توجه به تعداد شخصیت ها، از متغیرها بیش تر استفاده کرده و دو متغیر دین و مذهب و شغل بیش ترین تأثیر را در زبان شخصیت ها داشته .
بیشتر. 

[][]جلسه دهم 
چکیده ی موضوع آموزش نویسندگی خلاق سطح پیشرفته :
مسأله ی اصلی در مبحث تدریس من برای جلسه ی سه شنبه ی پیشه رو ؛ پیدا کردن و تحلیل پیوندها و ارتباط های بین ادبیات معاصر فارسی به ویژه داستان کوتاه فارسی که نوع ادبی جدیدی است و در پیشینه ادبی ایران به این شکل خاص وجود نداشته ؛ با میراث عظیم ادبیات فارسی است. برای این منظور، از نظر بنده نوعی (استاد آموزش فن نویسندگی خلاق کانون پویندگان دانش شهروز براری صیقلانی)  یکی از داستان های کوتاه سیمین دانشور به نام مار و مرد» گزینه ی مناسبیه . تا که انتخاب و بر اساس نظریه بینامتنیت بررسی و تحلیل  بشه. روش این پژوهش، توصیفی - تحلیلی و چهارچوب نظری آن بر مبنای نظریه بینامتنیت به ویژه دیدگاه ژرار ژنت در این حوزه پایه ریزی خواهد شد . این چهارچوب از طریق مطالعه ی زمینه موضوع و بررسی ادبیات پژوهش و آثار مرتبط در حوزه نظری و با بررسی وبازکاوی متن داستان مار و مرد و ارتباط آن با متون دیگر با استفاده از منابع تحقیق ترسیم خواهد شد . امید ان دارم که نتایج این پژوهش، بازگو کننده ارتباط وسیع داستان با متون مختلف همچنین عناصرمختلف فرهنگی ما باشه . پس جلسه ی آینده هرکدام باید پس زمینه ی ذهنی خودتون رو با این مورد و جهت زاویه ی نگاهتون به مبحث رو با بنده هم راستا کنید تا به درک درستی از محتوای اموزشی برسید . 
پاییز1390رشت بارانی ،کانون پویندگان دانش  ، 


ژانر جنایی/کارآگاهی یکی از ژانرهای ادبی ای هستش که می توان پیدایش آن را به گفتمان مدرن نسبت داد، از ارتباط این دو با یکدیگر سخن گفت چرا که میان عناصر اصلی داستان های جنایی/کارآگاهی (کارآگاه، توجه به جزئیات و .) با گفتمان مدرن و نظام معرفت شناسی آن ، تجربه گرایی (پوزیتیویسم)، ارتباط معناداری وجود داره تا آنجا که می توان این ژانر ادبی و عناصر آن را انعکاس دهنده گفتمان مدرن و نظام معرفت شناختی آن ، تجربه گرایی ، دانست. اما نباید ارتباط این دو (ژانر جنایی/کارآگاهی و گفتمان مدرن و نظام معرفت شناختی آن یعنی تجربه گرایی ) را ارتباطی یکسویه دانست؛ اگر با دیدی تبارشناسانه به ارتباط این دو بنگریم، خواهیم دید که ژانر جنایی/کارآگاهی که خود محصول مدرنیته و نظام معرفت شناسی آن است با القاء این باور که تنها راه رسیدن به حقیقت (شناسایی مجرم) استفاده و کاربست روش های تجربه گرایی است، به طرد سایر نظام های معرفت شناختی رقیب پرداخته، سبب استیلا و سلطه گفتمان مدرن و نظام معرفت شناختی آن می شه. به تعبیری دیگر تبارشناسی ژانر جنایی/کارآگاهی خبر از پیوندی ناگسستنی میان قدرت و ژانرهای ادبی می ده.

چکیده ای از موضوع جلسه یازدهم  شهروزبراری صیقلانی پاییز 1390

         

 



رمانکده فا سی کلیک نمایید  

   دلنویس   دلنویس. خیس.      سنندج.   مسافرخانه انقلاب.  اواسط دیماه 1398.   

      هر  هشت  ساعت. درون سرم  یک درخت. قطع میشود و  یک  لانه ی 

گنجشک  با. پنج. بچه  گنجشک.  زیر. اوار. تنه ی. درخت.  محو میشوند 


 .   

  انسان های هم فرکانس همدیگر را پیدا می کنند

حتی از فاصله های دور…

از انتهای افق‌های دور و نزدیک انگار. جایی نوشته بود که اینها باید  در یک مدار باشند یک روزی یک جایی است  که باید با هم ، برخورد کنند… آنوقت…

میشوند همدم، میشوند دوست، میشوند رفیق

میشوند جوجه طلایی هم _ واصلا میشوند هم شکل… مهرشان آکنده از همه ….

حرفهایشان میشود آرامش…

خنده شان، کلامشان می نشیند روی طاقچه دلتان نباشند دلتنگشان میشوی

هی همدیگر را مرور می کنند

از هم خاطره می سازند….

مدام گوش بزنگ کلمات و ایده ها هستند و یادمان  باشد

حضور هیچکس اتفاقی نیست.

و بهار جان. من. هیچ 

نمی دانــم

 

چــرا بین این همــه ادم

 

پــیــله کــرده امــ

 

بــه تــو

 

شــاید چون فقط با  

تو پروانه.میشـــوم

سنگینی حرفهایم به سنگینی گوشهایت در. بهار

 

____ __ _______________________________________

هرگاه از دست کسی خشمگین و یا ناراحت شدید

این قوانین فردی شماست که ناراحتتان کرده است

نه رفتار طرف مقابل . . .

______________________________________________

  خسته از تومورم . از غصه .و گلایه پُرَم.  

 

باید راهی بیابم. برایِ زندگی را کنار یارم ، و بهارم زندگی کردن،

 

نه فقط زندگی را گُذَراندَن

 

باید راهی یافت،

 

برایِ صبح ها در کنار نگارم . با اُمید چشم گُشودَن،

 

برایِ شب ها کنار بهارم ، با آرامشِ خیال خوابیدن

 

بی بهار ، تا به کجا ؟. بهارهاینطور که نمیشود،

 

نمیشود که زندگی را فقط گذراند ،

 

نمیشود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکایِ ناگهانیِ هوا یادَت بیاورد،

 

نمیشود تا نوکِ دماغَت یخ نکرده حواسَت به رسیدنِ پاییز نباشد

 

اینطور پیش بِرَوی یک آن چَشم باز میکنی

 

خودَت را میانِ خزانِ زردِ زندگی ات میابی ،

 

و یادت هم نمی آید چطور گذَرانده ای مسیرِ بهاری و سبزِ زندگی ات را

 

اصلا خدا را هم خوش نمی آید،

 

راهَت داده به دنیایَش که نقشَت را ایفا کنی،

 

یک روز خوبُ حتی یک روز بد ،

 

یک روز شیرینُ حتی یک روز تلخ ،

 

یک روز آرامُ حتی یک روز پُرهیاهو ،

 

وظیفه ی تو زندگی را با تمام و کمالَش زندگی کردن است،

با تمامِ سِکانس هایِ تلخ و شیرینَش

بهار. گر به تو نرسم. از بین ادمکها. هجرت خواهم کرد به جبر تقدیرم. ک چهار فصلش بهار بود . و تقویمی بی بهار.     

 



کلیک. کنید. پیج شین براری دریچه.    

  


   
۴۹.txt

 

 

 

 

 

به پرده سماغ گوشش ضربه میزد. در پس زمینه ی آن لحظات دلهره آور ، .  صدای خفیفی از آنسوی دیوار حیاط و درون کوچه بگوش میرسید ، صدای دوستش داوود بود که او را صدا میکرد و هر لحظه ضعیفتر و دورتر میشد. گویی که منبع صدا درون چاهی عمیق سقوط میکرد، و همچنان که دورتر و دورتر میشد ، و انعکاس و پژواکش در روح و روان شهریار محو و گُنگـ میشد. شهریار همزمان با دخترک سرش را چرخاند و چشم در چشم با روح دخترکی سفیدپوش شد. گویی رو در رو شدنِ آن دو ، در آن لحظه و در آن مکان ، گریز ناپذیر بود. شهریار از شدت ترس سرجایی که بود خشکش زد . توان حرکت از وی گرفته شده بود ، او میخواست مامان شوکتش را صدا کند ، و کمک بخواهد ، اما نمیتوانست و زبانش به معنای حقیقی بَــند آمده بود . او بی‌اختیار به درون حوض و بروی شاخه و برگهای خشکیده درآن افتاد ، نیلیا در قاب تصویر محو شد. داوود از بالای دیوار ، دوستش را درون حوض دید که تشنج‌وار میلرزد. بعدش هم که آقای اسدی به یاری شتافت ، و الباقی قضایا. شهریار فقط یک چیز را به یاد داشت ، آنهم اینکه ، آن لحظه قصد فریاد زدن و صدا کردن نام مادرش را داشت، اما در لحظه متوقف شده بود و واژگان از کلامش جاری نمیشدند. او در حرف اول از جمله‌ی کوتاهش متوقف گشته بود ، و نتوانسته بود ، (♪مامان شوکت کمک) را به زبان بیاورد.

بعدها که به مرور و با گذر زمان بهبود یافت، جزییات ماجرا را از یاد برد. یعنی همان چیزی را پذیرفت که اطرافیانش به او تحمیل کرده بودند. تا آنکه در پانزده سالگی ، یک شب برفی ، خواب عجیبی دید. خوابی که شبیه و مانند هیچ کدام از خوابهای معمولی نبود. او در حالتی بین خواب و رویا، دوست و همکلاسیش که سوشا نام داشت را دید، سوشا درون هاله‌ای نورانی بود و لبخند میزد!.

 شهریار از سوشا پرسید♪؛ چرا ساکتی، چی شده؟   

-®سوشا فقط سکوت کرد و دخترکی سفیدپوش با نگاهی پاک و زلال در خواب شهریار ظاهر گشت، معصومانه نگاه کرد به اطرافش و با آرامش پیش آمد ، و قدمهایش تا نزدیک سوشا رسید آنگاه روبان صورتی رنگی، که موهایش با آن بسته شده بود، را باز کرد و به مُچ دست سوشا بست. شهریار با دیدن این صحنه به یاد ساعت مُچی‌اش افتاد. زیرا روز قبل به اصرار سوشا، آنرا به وی قرض داده بود، و قرار بود دوباره پس بگیرد.  

The♪شهریار؛ پسر ساعتم رو چیکار کردی؟  

سوشا؛ مگه نمیبینی  من از قید و بند زمان و مکان رها شدم. بهش نیاز ندارم. ساعتی که بهم قرض داده بودی رو به پایه‌ی تخت خوابم بسته بودمش قبل خواب. حالا اگه خواستی میتونی بری و برداریش . 

شهریار با عصبانیت؛ سوشا چرا چرتو پرت میگی! تو اون ساعتو ازم امانت گرفتی تا شنبه بهم دوباره پس بدی‌ . حتما گُمِش کردی. وااای اگه گُمِش کرده باشی ، من چه جوابی به مامان شوکتم بدم؟ 

-®شهریار در سکوت نیمه شبی برفی از خواب بیدار شد. خودش را در رختخوابش یافت، تپش های شدید قلبش را احساس میکرد. نفس نفس میزد ، لیوانش خالی از آب بود و بروی فرش افتاده بود. اما فرش خیس نبود. ذهنش آشفته شد ، چون خوابش عمیقترین رویایی بود که در عمرش دیده بود. چهره‌ی دخترکی که روبان صورتی را از موهایش باز کرده بود و به مچ دست سوشا بسته بود خیلی آشنا بود. بی‌شک پیش از این در جایی از زندگی و در مکانی از سرگذشتش ، او را دیده بود اما به یاد نمی آورد. ناگهان پس از سالها فراموشی ، چهره‌ی دخترکی که در خانه‌ی متروکه‌ی همسایه دیده بود را به یاد آورد.  آن نگاهه گیرا و زلال ، که پاکی و معصومیت را تعبیر میکرد. آن چشمان درشت و نافض. آن روبان صورتی و بلند. آن تن‌پوش ماورایی و محو که به رنگ شفافترین سفیدی بود که در عمرش دیده بود. آن هاله‌ی روشن.  اینها همگی نشانه های درست و صحیحی هستند که او را به دخترک ماورایی خانه‌ی همسایه میرساند. آن شب و آن خواب در آن لحظه برای شهریار تنها به معنا و مفهوم یک نشانه و مدرکی بود که موجب گردیده بود او پس از سالها ، باز بتواند حادثه‌ی آن پنجشنبه‌ی خیس در نُه سالکیش  بخاطر بیاورد.  اما شهریار به هیچ وجه بفکر تعبیر خوابش نشد. زیرا توقع نداشت که درون خوابش ، معنا و مفهومی خاص نهفته باشد. سرانجام ، ماه از پشت ابر در آمد و با فرارسیدن روزی جدید ، پرده از راز و رمز نهفته در خواب برداشته شد. شهریار توسط داوود با خبر شد که شب قبل ، سوشا برای پارو کردن برفهای روی سقف خانه‌ی وارثی پدربزرگش به آن خانه در انتهای کوچه‌ی حرمت در محله‌ی ساغر رفته بود ، و نیمه شب در حالی که روی تخت به خواب رفته بود ، سقف از فشار هجم برف بر سرش، فرو میریزد و  او فوت میشود .))

  شهریار در گوشه ی تاریک انباری ، و در فرار از خویش ، به غم نشسته. و جلسه‌ی دانشگاه به فراموشی سپرده .شهریار بحران زده و  گریزان از پذیرش طعم تلخ حقیقت ، پر از عصیان و خشم ، لبه‌ی پرتگاه انزجار با مُشت هایی ب‍ـــه هَم گرِه خورده، ایستاده . او در اندیشه ی فـــــرار از عواقــب اشتباهش به بـــُـن بست فکری وارد میشود ، و میل به بازگشت و خروج از این مسیر یکطرفه و جستجویـــــــی تازه برای یافتن راه حل جدید ندارد . بر روح لُخت و عریانش زخـــــم عمیق شـــرمساری ، خانه کرده. و با تمام وجود از  ردپای خطای چند شب قبل ، در مسیر سرنوشتش، خون گریه میکند . دو غزل از شب طوفان‌زده‌ی رسوایی ، و از ان حادثه‌ی تلخِ نزدیکی ، و هم آغوشی با مهربانو دور نشده که باز ، در فرار از افکاری آزاردهنده و منزجر کننده ، به درماندگی میرسد و بفکر خودکشی می‌افتد. شهریار از عمق حماقت خویش ، وحشت زده‌ و هراسان است. بی وقفه ، صحنه‌ی سنگسار شدن خود و مهربانو را در خیالش تجسم میکند. و هر لحظه اش را با ترس از اینکه پدر مهربانو به خانه‌شان هجوم بیاورد سپری میکند. او مانند دوران کودکی اش ، طبق عادتی قدیمی و ناخودآگاه ، در مواقعی که مستعد بحران میشد ،  به کنج خلوت انبار میخزد، باز اینبار نیز پس از سالها ، در گوشه ی تاریک و سردِ انبار ، پنهان شده، و پس از تحمل استرس و اضطرابی زیاد ، از خستگی فکری ، ناگاه چشمانش سنگین شده و به خوابی عجیب و غیر عادی فرو میرود ، و بلافاصله به سبب ترس و دلهره ی درونی اش ، کابوس ها به سراغش می آیند. شهریــــــار در کابوسهایش کودکی را می بیند که موهای عروسکش را می‌جَــــوَد، درحالی که روبان صورتی‌رنگی در هوا پرواز میکند و به دستانش میرسد. روبان صورتی رنگ به دور مچِ دستش گیر کرده و ناخوداگاه گِـره‌ی کوری میخورد. رو در رویش دختربچه‌ای خوفناک و هراس انگیز ، قد ألَـم میکند ،روی لــِــباسِ خــــــونی اش کِ‍ــــــرم هایی سفیدرنــگ‍ـــ درون هم می لولند ، و کودک پشتش را به او میکند ، و سر عروسکش را  از تن جدا کرده و میخورد ،  شهریار سمت اولین منبع تابش نور فرار میکند و با تمام وجود میشتابد تا به آن روزنه ی روشن برسد و خود را از دل سیاهه تاریکی نجات دهد ، او به دریچه ای میرسد که گویی قبلا ، جای قرار گرفتن ِ چهارچوب پنجره بوده ،  اما اکنون غیر از پرده ای سفید و توردار ، چیزی آنجا وجود ندارد. شهریار پشتش را مینگرد و کودکـ را با موی پریشان و حالتی خوف آور میبیند که در یک قدمیِ اوست ، صدایی آشنا بگوشش میرسد ، گویی صدای مادر مریضش، (شوکت) است که از دورترین ، نقطه ی ممکن در دنیا ، اورا میخواند و به آرامی اسمش را تکرار میکند : (شهـــــــریار! شهریــــــار، پسرم چرا اینجا تو انباری خوابیدی؟ چی شده پسرم؟ چرا داشتی توی خواب فریاد میزدی؟ چرا دانشگاه نرفتی؟) شهریار سرش را بالا می اورد و مادرش معصومانه او را می نگرد . شهریار از خواب خارج می شود  به داخل آشپزخانه میرود. جرعه ای آب می نوشد و چشم خیس پنجره را باز می کند. سرما به صورتش سیلی می زند درانتهای ظهر می نشیند و به همه چیز فکر می کند و در افکاری پریشان ، باخودش بیصدا حرف میزند؛♪    امروز رفاقت منو بانو حکایت دشنه  و تیزی شده. حکایت زخمی که دست عاشق مهربانو  در پشتم شکافته. درگیرم،  خسته تر از شعر در افکار قدم می زنم. با دشنه ای زنگار بسته که هیچکس پشت به آن نخواهد کرد! دراخرین لحظات قلم با کاغذ صحبتی ندارد. تا رسالت خویش را رعایت کنم. وقتی رسالتی وجود ندارد. به همه چیز فکر می کنم، به باید هایی که نیست به نباید هایی که هست. اما شعری بکارت سفید دفترم را خط نمی زند. . .این زخم حاصل انارهای دروغین و لکه‌ی دامن است در سپیده دم . اصلا بی خیال این ها. مهربانو همش ساز خودش رو می زنه.کار خودش رو می کنه. حال خودش  رو می بره. بیش از هر چیز در پیش خود شرمنده ام که ، تن به دام عاشقانه‌ی مهربانو دادم.! من دوستش ندارم . توان دوست داشتنم نیست. که زخم های روئیده بر پشتم خنجرهای در غلاف را نیز ناخوش می کنه‌. شاید عشقی حقیقی بانو را وادار به چنین انتخابی نموده؟ این حرفها  که زخمم را التیام نمی بخشه. نباید ،فراموش کنم که!!آفتاب داره به نهایت خود در ظهر میرسه و من باز انوقت که افتاب از پشت البرز پایین برود با بانو سرکوچه ی اصرار قراری دارم اما بهتر است قبل خورشید ، خودم غروب کرده باشم. خورشید هر روز سعی می کند کار خود را دقیق و منظم انجام دهد. پس شاید این طلوع و غروب کردن های متمادی ، و گذر زمان ، همه چیز را  حل کند؟ اما نه! خدایا پس وجدانم کجاست؟ جدای از اینها این روزها همش به انقراض وجدانم فکر می کنم. وجدان! -این بچه ی سر راهی٫ . می نگرم که چگونه تیغ عمیق ، رسوایی بر گردنم گذاشته مهربانو.  -خسته ام از پیردختری که به حیله و مکر در آغوشم کشید ، خسته از دوشیزه ای که دیشب برباد حوص دادمش بغض راه گلو را میبندد وقتی که حتی نمیشود از ترس آبرو ،نارَوا بودن این تُهمَــت را فریاد کشید! -زیـن پس چگونه به چشمان مادرم بنگرم .

 

در دنیای خیالات و اوهامِ سوشا - درون فروشگاه بزرگ.

سوشا ، سراسر هفته را تمام قد در فروشگاه ایستاد و بی وقفه کار کرد . اینک، انتهای هفته به پشت پیشخان فروشگاه رسیده.  اما از بازار گرم و جوش و خروش ، معمول و همیشگی در پنج شنبه های هرهفته ، خبری نیست. لیلی از ساشا ، دلیل این بی رونقی و راکت بودن را میپرسد. و ساشا درحالی که نگاهش سمت ، بالکن و پرده های شبکه ای آن است میگوید : امروز بیست و هشت صفره ! درست میگم آقا فـــراز؟  . لیلی از پشت صندوق سمت میز ساشا میرود ، و با لبخند، نگاهی به مجله ی زیر دست ساشا میکند و با لحنی شوخ طبعانه میگوید: اقافراز تشریف ندارند تا فرمایش شما رو تایید کنند. ، و رو به ساشا ، چشمکی ریز ، و زیر پوستی  میزند . و  ساشا لبخندش را قورت میدهد ، لیلی سر صحبت را باز میکند. لیلی: چرا پیراهنی که من برات گرفتم رو هیچ وقت نپوشیدی؟؟ ساشا؛ پیراهن؟ کدوم پیراهن؟  لیلی-؛ همونی که جمعه منو فراز از طهران خریدیم برات. اخه من باتوجه به رنگ چشمای عسلی تو ، اون پیراهنو انتخاب کرده بودم ، و  شنبه دادم تا فـــراز برات بیاره!. یعنی ندادش بهت؟  ساشا : خب شنبه و یکشنبه که شما و اقافراز مسافرت بودید و تازه دوشنبه از مسافرت برگشتید.  لیلی:- چی میگی ساشا؟ میخوای بگی شنبه و یکشنبه فراز فروشگاه نبود؟ ساشا؛ خب چرا از من میپرسید! مگه شما با هم دیگه نرفته بودید شیراز ؟ و مگه دوشنبه با هم برنگشتید از سفر؟ و  دقیقا یادمه که سه شنبه صبح که شما با هم تشریف اورده بودید فروشگاه ،  بعد از یک هفته بود که من شما و اقا فراز رو میدیدم.  لیلی- : تورو خدا شوخی نکن ! من شنبه ، میخواستم خودم صبح با فراز بیام فروشگاه ، تا با دست خودم پیراهنتو بهت بدم . ولی لحظه ی اخر ، فراز گفت که لازم نیست من بیام فروشگاه . بعدش خودم با دستهای خودم پیراهنو گذاشتم توی ماشین و درب پارکینگـ رو برای فراز باز کردم و فراز اومد فروشگاه . همون شب با من توی خونه بحثش شد و قحر کرد ، اومد شب پیش تو .

 ساشا: خودش بهتون گفتش ، که اومده پیش من؟   اقا فراز اصلا ادرس خونه ی منو بلد نیستش .  شاید دارید اشتباه میکنید و یا اینکه سوء تفاهمی شده! من فقط شاهد بودم که شما یک هفته غیبت داشتید و رفته بودید شیراز .  

لیلی:- شیراز! کدوم شیراز؟.چی میگی؟ ما رفته بودیم طهران و دو روزه برگشتیم . پس اگه فراز نیومده فروشگاه و شب هم پیش تو نبوده ، پس پیش کی بوده؟ کجا بوده؟ ما که توی این شهر تازه وارد و غریبیم. کسی رو نداریم تا بخوایم بریم پیشش.  

 (لیلی ، با چهره ای مبهوت و غرق در تعجب ، به او نگاه میکند ،  ساشا هم نگاهش ، به نگاهه او ، دوخته  میشود .)

 لیلی-؛ اقا ساشا میتونی سوگند بخوری که داری راست میگی؟ ساشا: عجب حماقتی کردما، نباید حقیقت رو بهت میگفتم . الان اگه اقا فراز بفهمه ، باز مثل ماه قبل ، سی درصد از حقوقم کم میکنه.  لیلی-: چی؟. چی میکنه؟ سی درصد کم میکنه؟ مثل ماه قبل؟  ساشا تو چت شده؟ این حرفا چیه؟

 ساشا: شما که خودت ، بهتر میدونی که من چی میگم . پس تو رو خدا هرچی از من شنیدید رو نشنیده بگیرید ، خواهـــش میکنم دوباره اتفاق ماه قبل رو تکرار نکنید. 

 لیلی-: ساشا دیوونه شدی؟ چی میگی تو؟ تورو خدا برام واضح تر توضیح بده. مگه ماه قبل چه اتفاقی افتاده که من خبر ندارم. ساشا: همون که شما بخاطر لج و لجبازی و یه بحث شخصی توی زندگی شویی خودتون ، من بیگناه رو قربانی کردین. لیلی-: کدوم بحث؟ 

ساشا: اقاافــــراز همه چی رو برام تعریف کرده  ، پس لطفا حاشا نکنید. چرا اینقدر از من متنفرید؟ مگه من چه خطــایی کردم.؟ من توی زندگیم خیلی سختی کشیدم ، و بعد از سالها ، اقاافـــراز برام پدری کردند و بهم اطمینان کردند تا بتونم پیشرفت کنم . لیــــلی-: چی رو برات تعریف کرده؟ که من الان دارم حاشا میکنم! من حتی یک کلمه از حرفات رو نمیفهمم.  ساشا: اقا افراز الان سه ماهه که حقوقم رو هربار سی درصد کسر میکنه . فقط بنا بر اصرار شما ، مبنی بر عدم صلاحیت من در مدیریت فروشگاه .  

لیلی- : ساشا چرا این حرفها رو الان داری به من میگی!  چرا از رؤز اؤل بهم نگفتی؟. ساده و دهن بین نباش ، همه چیز وارونه برات عنوان شده. من باید باهات خصوصی صحبت کنم . اگرهم از من کینه ای به دل داری ، باور کن من همیشه بهترینها رو برات خواستم ، و به اصرار من ،ا فراز تورو مدیر کرده. ساشا من خیلی به همصحبتی و م با تو نیازدارم. ساشا کمکم کن. تو از هیچی خبر نداری

. (لیلی به شدت متعجب و پریشان شده از حرفهایی که شنیده و خشم سراسر وجودش را دربر گرفته_ لحظه ای سکوت میکند و خیره به چهارخانه ی صفحه ی جدول ، مجله میماند ، و کلیدهای رختکن را برداشته و سمت بالکن میرود) 

لیلی با خودش فکر میکند که کاسه ای زیر نیم کاسه است. و قطعا چیزهایی وجود دارد که او از آنان بیخبر است. و همواره با خودش، تجزیه و  تحلیل میکند   .ه‍ر آنچه را که از زبان ساشا شنیده است. او بی وقفه ، در ذهن آشفته ی خود ، روزهای ابتدای هفته را مرور میکند و دنبال سرنخ ها میگردد و بی اختیار به همه ی رفتارهای افراز طی آن روزها ، مشکوک میشود . او لحظه ای مکث میکند ، لیوان ابی را به خاک خشکیده ی گلدان میریزد و جرعه ای از آب را ، به صورتش میپاشد ، پس از چندین مرتبه اشتباه و پیش داوری ، در قبال کارهای افراز ، ، لیلی اینبار بخوبی میداند که نباید باز مرتکب پیش داوری شود. او نمیخواهد اشتباه خودش را تکرار کند. . چون او بارها با نتیجه گیری عجولانه ، و قضاوت کورکورانه ، انگشت اتهامش را بسوی فراز نشانه گرفته ، ولی تمامی دفعات، پس از نمایان شدن حقایق ، او شرمنده و خجالتزده گشته. لیلی نزد اطرافیانش معروف به بهانه جویی و شکاک بودن است.  (غروب)  سوشا سمت رختکن میرود تا لباسهایش را تعویض کند، ولی درب رختکن را باز میبیند .  و لباسهایش را میپوشد. سر آخر نیز رودر روی آیینه ، نگاهی خودشیفته و مغرورانه به خود میکند ، و چنگی به موههای خود می اندازد .و طوری وانمود میکند که تصویر خویش را در آیینه میبیند.  سر آخر پالتوی مشکی و شیک خود را تـــَن میکند و با نگاهی گیرا و قوی ،از عمق فروشگاه ظهور میکند ، به امید اینکه، با وقار و تیپ خود، مستقیم وارد افکار و ذهن تک تکـ مشتریان و افرادحاضر در فروشگاه ، و بخصوص شخص مشتاقِ لیلی بشود . ساشا طول فروشگاه را ، مانند همیشه ، لبریز از اعتماد به نفس ، طی میکند و در قدم پایانی ، لبخندی معنادار ،بهمراه  نگاهی بیصدا ، به لیلی میکند، اما هیچکس به وی توجه نمیکند. سپس نعل اسبی که ، جلوی درب ورودی فروشگاه، به زمین میخ شده است ، به پایش میگیرد و لحظه اخر با  سِـکَـندَری از فروشگاه خارج ، و همزمان بآ سِـکـَــَندری وارد خیابان میشود. .‌ او غروبِ سُـــــرخرَنگــ پاییـــزی را ، با حرفهایی آشوبگرانه و دروغین در فروشگاه اغاز نموده و اکنون ، در فرار از افشا و آشکار شدنِ ، خلا های درونی خویش بسر میبرد . و خودش نیز نمیداند که به کجا ، چنین شتابان میرود . او با بکارگیری از هوش و زکاوت بالای خود ، و بلطف ، سادگی لیلی ، توانسته با دروغهایش ، لیلی را فریب دهد . اما اکنون ، در ذهن خود ، به چرایی و چگونگیـه ، گفتن آن دروغــها ، می اندیشد. اینکه اصلا چرا ، شروع به فریب و گمراه نمودن لیلی کرده! چرا و به چه هدفی ، چنین دروغهای ، تفرقه افکنانه ای را عنوان کرده. سوشا از خودش میپرسد که چرا ، پس از این همه سکوت به یکباره و بی مقدمه ، لب به سخن گشودم  و به دروغ تظاهر به معصومیت و مظلومیت و پایمال شدن حق و حقوقم نمودم. چرا ناخواسته ، از نقطه ی ضعفش ، سوء استفاده کردم . و اون رو به شکاکیت و سوءذن علیه شوهرش ترغیب نمودم؟(سوشا پیوسته راه میرود ، اما در خیالش ، یکجا ثابت مانده و زمین است که از زیر قدمهای بلندش ، عبور میکند و دور محور خود در چرخش است. پسرکـ خانه به دوش ، تک تکـ مسیرهای خاطره پوش را یکی پس از دیگری ورق مــــیزند . تا که، غروبی دلگـــیر و نارنجی  شهــر را در آغوش میکشد، او وارد کوچه ی باریک میشود ، وسط کوچه ، صدای زنگـ دوچرخه ای از پشت سرش ، او را غافلگیر میکند ، و کنار میرود تا دوچرخه رد شود ، ولی دوچرخه ای در پشت سرش نیست. بروی زمین و امتداد مسیر ، ردپای شکر به چشم میخورد. گویی کیسه ی شکری سوراخ شده و بیخبر ، خط مسیری واضح برجای گذاشته. پسرکـ تا ته کوچه و درب سفید چوبی ، ردپای شکر را دنبال میکند ، و درب را باز کرده و وارد خانه میشود‌ . لحظه ای به فکر فرو میرود، و بازمیگردد و درب را باز میکند ، ردپای شکر ، به این خانه منتهی شده. چه عجیب. خب لابد شکرهای درون کیسه ، اینجا ته کشیده. اما در ته کوچه ی بن بست ، کس دیگری ساکن نیست! سوشا وارد سکوت مطلق در فضای خانه ی وارثی میشود.   هفته ، از کنار دستش میگذرد!  و پشت سرش ، بروی نیمکتـ خاطراتـــ  در یادش مینشیند. پسرک خانه به دوش ، دست در جیب داخل پالتویش میکند و کلی پول در جیبش میابد. با تعجب ، خشکش میزند. و با خود می اندیشد که بی شک ، کار لیلی است که این همه پول برایم گذاشته. اما چرا

. (سوشا از خوشحالی ، سر از پا نمیشناسد و در آیینه ی کج ، خیره به تصویر خود ، میخندد.اما تصویر خودش را نمیبیند. لحظه ای صدایی از اعماق وجودش ، به او یادآور میشود که برفهای بروی بام را پارو کند. و بی اختیار سمت انبار مخروبه ی انتهای حیاط میرود تا پارو را بردارد. خمیده وارد انبار میشود ، تا سرش به سقف کج و کوتاهش نخورد. همه جا تاریک است. قفس خالی از پرنده ، گوشه ای افتاده. گویی سالیان بسیاریست کسی وارد انبار نشده. پسرک از انبار خارج میشود ، و از خود میپرسد که دنبال چه میگردد؟ پارو؟ کدام پارو؟  کدام بـــَــرف؟  سوشا به اتاقش بازمیگردد  سریعا با خوشحالی شروع به شمردن پولها میکند ، و همچنان که سرعت انگشتانش را بالا میبرد ،یک نفس اعداد را یک به یک به زبان می اورد،  چشمانش از فرط شمارشی بی پایان و طولانی درشت میشود . و از شمارشی یکبند ، نفسش تنگ میشود ، سوشا در شمارش اسکناسها ، به عدد صد و سیزده میرسد ، که پول به انتها میرسد. ناگه  صدایی عجیب از انتهای خانه به گوش میرسد.  سوشا با ترس و وحشت ، چند قدم به عقب میرود ، و چوب دستی اش را برمیدارد و یک به یک اتاق های ، تو در تو و ، به هم متصل ، را کنکاش میکند . در وسط اخرین ، اتاق  می ایستد، همان اتاقی که زمانی ، اتاق خوابش بود. هنوز نیز تخت خوابش پس از سالها ، زیر آوار سقف ، دست نخورده مانده ، از سقف فرو ریخته ی اتاق ، به آسمان و حرکت ابرها نگاه میکند . ،  سوشا ، نگاهی به ساعت مچی قدیمی اش که روزی از دوستش شهریار قرض گرفته‌ بود ، می اندازد. آنرا روی پایه ی تخت بسته، ساعت شیشه اش شکسته و روی عقربه ی سه نیمه شب متوقف شده.،  و ناگهان صدای ناله و زجه بگوشش میرسد ، گوشش را تیز میکند ، صدا از انتهای حیاط ، و از داخل حمام بزرگ و قدیمی می آید.  سوشا ، به پشتش نگاه میکند ، باد درب را هول میدهد و صدای خشک لولا ، حواسش را به سمت رختکن حمام ، جلب میکند ،  یک یادداشت بسیار قدیمی و بی رنگ بروی درب اتاق ، پس از سالها باقیمانده ، آنرا برمیدارد، کمی ناخواناست ، صدای ، (تق تق ، کوبیدن درب خانه) بگوش میرسد ، سوشا پر از دلهره میشود ، و در ذهنش تداعی میشود که شاید افراز ، بخاطر دروغهایی که وی به لیلی گفته ، به درب خانه اش آمده . با ترس و اضطراب درب را باز میکند ، و با پیرزن چادری  زنبیل به دست ، روبرو میشود . چهره ی پیرزن برایش آشناست . گویی هزاران سال به این چهره نگاه و عادت کرده باشد . پیرزن ، سراغ خانه ی آمنه را از سوشا میگیرد ، و سوشا میگوید که چنین اسمی نمیشناسد ، پیرزن میگوید: من از بچگی همینجا بزرگ شدم و همه منو بی‌بی صدا میکنن ، من  همه رو میشناشم ، ولی اولین باره تورو میبینم!  پسرم شما چند وقته ساکن این خونه ای؟ و الان توی چه سالی هستیم؟ اصلا تو اهل کجایی ؟  سوشا: من کودکی تا نوجوانی توی محله‌ی ضرب بزرگ شدم، الانم که !. نمیدونم چه وقت از زمان هستیم چون از برف سنگین ، دیگه  پیوندم با زمان تز هم گسستش .  اینجا خونه مادربزرگ و پدربزرگمه.   پیرزن: خب تو خیلی جوونی! چی شد که از دنیا رفتی ، جسمتو ازت پس گرفتن و حتما به خاک سپردند  و تو هم که بشکل اثیری روح تبعید شدی اینور؟ 

-®سوشا باحالتی شوکه و گیج ، دهانش کمی باز ماند و چشمانش به صورت پیرزن خیره ماند اما افکارش به عمق معما پرتاب شد. با کمی منمن کردن پرسید؛♪مممم من از کجا رفتم؟   بی‌بی: هیچی ولش کن . خب . پس آمنه رو نمیشناسی؟ اونم توی اول جوانی دچار هجرت شده. تازگی بخاطر شوهرش اومده اینجا. غریب و سردرگمه. ، سرزده یه شب اومد ، درب خونه منو زد ، و منم دیدم خیلی ، درمونده و پریشانه، فهمیدم تازه وارده ، تعارف کردم اومد بالا ، ازم چای خواست ، منم فهمیدم که تازه‌وارده ، و هنوز بیخبره . میگفت چیزی نخورده و نمیتونه بخوره ، براش یه اود روشن کردم ، کمی رنگ و روش وا شد و روح گرفت و شروع کرد برام حرف زد ، گریه کرد ، درد دل کرد ، بعدشم که هوا بارونی شد ، و منم دلم نیومد از خونه ام بیرونش کنم ، و دیدم کنج اتاق از غصه ، خوابش برده ، ولی ، صبح ، رفتم براش اود  گرفتم برگشتم ، دیدم نیست.  

سوشا: خب توی حرفاش نگفت که ، ساکن کدوم خونه ست؟  

پیرزن: چرا ، گفت بعد نانوایی ، ته کوچه . اخرین درب سفید و چوبی. 

سوشا: خب ، درب سفید و چوبی که ، میشه این خونه! چه انسانهایی پیدا میشن ، خب شاید از عمد ادرسش رو اشتباه داد. -بی‌بی: نه ، طفلکی حالش اصلا عادی نبود ، خیلی مشکل داشت ، همش هزیان میگفت . با خودش حرف میزد . و حرفاش ضد و نقیض بود. گفت که آخرین بار صبح ساعت هفت از خونش اومده بیرون ، تا بیاد پیش من. و همش میگفت ، گربه پریده جلوی ماشین ، و اون ترسیده ، 

 سوشا: خب ،این کوچه از ابتدا تا انتهاش ، که تنگ و باریکه ، دوچرخه به زور میاد داخل. پس چطور گربه پریده ، جلوی ماشین؟  پیرزن: اره منم برام جای سوال بود. درضمن وقتی اون گفت هفت صبح حرکت کرده و سر شب رسیدش پیشم، فهمیدم زمان رو اشتباه اومده و بیخبره! سوشا: معمولا آدرس رو اشتباهی میرن، یعنی چی زمان رو اشتباه اومده؟ یعنی چی بیخبره؟ از چی بیخبره؟ -

®بی‌بی متعجب و با دلهره سرش را بالا می اورد و خیره ، به چهره ی سوشا ، میشود . سوشا خشکش میزند و رنگ از رخسارش میرود. پیرزن با غمی عمیق از سوشا میپرسد :♪ تو پسر کی هستی؟

  سوشا; اسم پدرم ربیع بود . اونم توی همین خونه دنیا اومده بود. همه ی اهالی محل مادربزرگم رو میشناختن. اسمش بی‌بی سادات بود. من هرگز ندیدمش ، چون یک روز قبل تولدم فوت کرد. ( پیرزن رو در رویش ایستاده و همچون مجسمه ای بی روح ، به وی زل زد ! یک قدم به ارامی ، سمت سوشا پیش رفت ، و به چهارچوب چوبی درب نزدیک میشود ، و سوشا از روی احترام و رسم ادب ، به کنار میرود و با لبخند بفرما میزند ، اما باز نگاه خیره ی بی بی ، ثابت مانده و سوشا در میابد که او به وی نگاه نمیکرده ، بلکه به پشت سرش ، و انتهای حیاط خانه ، خیره بوده. سوشا ، از مشاهده ی چنین رفتار عجیبی ، خودش را میبازد. پیرزن(بی‌بی) زیر لب چیزی زمزمه میکند ♪؛نگاه بعد رفتنم، طی یک نسل، سرِ خونم چی آوردند! شبیه به مخروبه شده.  و نگاهش را به زمین میدوزد. و از خانه دور میشود. سوشا متعجب میماند ، اما اعتنایی نمیکند و وارد تنها اتاق سالم خانه میشود و پالتویش را برداشته و درب را میبندد .

سوشا پا به خیابان میگذارد ، و از محله ی ساغر به کوچه باغ خاطرات میرسد. در غرب شهر ، در امتداد گوهــَررود ، در پارکـ بزرگ محتشم ، زیر درختان بلند کاج ، چند جوان سرشان از راه به دَر شده،  و همگی از مسیری اشتباه به آن نقطه رسیده و همدیگر را هممسیر خویش یافته اند. و باز با سوالی همیشگی و تکراری،  پروژه‌ی نامتعارف خود را آغاز میکنند، و از یکدیگر سراغ مگنای ته قرمز را میگیرند. عاقبت آنرا در جیب یکـ رهگذر می‌یابند و تکیه به کاج بلنـــد ،  وجود مگنا را از سجودش خالــی میکند و پوکه ی خالی را پشت گوشش میگذارند، چندین متر بالاتر ، اثری از لانه ی کلاغها نیست. و طوفان شب قبل ، بر جوجه کلاغها نیز رحم نکرده. چند نیمکت بالاتــَر ٫ زیر کلـاهـه فرنگی ، در حاشیـه‌ی رودخانه‌ی گوهـــَر ، طبق همیشه چندین پیرمــرد بازنشسته ٫سرگرم بازی شطرنج هستند، پیرمردی مهربان و خنده رو ، بتازگی پدربزرگــ شده ، و دوستانش را چای مهمان میکند، درصفحه‌ی چهارخانه‌ی شطـرنج، پیرمرد ، مُهره‌ی سیاه ، نَفَسَش تنگ آمده ، و سُلفه میکند، اسب سیاه سرباز سفید را از قصـه حذف میکند. شاه در قلعه‌ی خود پناه میگیرد ، فیل ، اوریب حرکت میکند ، و سر پیرمرد گیج میرود ، پیرمرد تَشَنُج میکند و به زمین می افتد ،  دوستانش سراسیمه جیب هایش را بدنبال ، قرص خاصی زیر و رو میکنند ، در این آشُفتگی ، و هیاهو ، وزیر اختلاص میکند و از صحنه میگریزد.‌ پشت کیوسکـ کوچکـ رومه‌ فروشی ، جوجــه کلاغی سیاه ، که شب گذشته ، لانه‌اش از بالای درخت کاج سقوط کرده به تکه نانی نوک میزند. ٫ــ٬ چند خیابان و چند محله دورتر، سمت شرق شهر ،بعد از رودخانه ی زر ، انتهای محله‌ی ضرب ، پشت باغ هلو ، درون کوچه‌ی اصرار ، رأس ساعت عاشقی، مهربانو چشم انتظار ، شهریار ایستاده ، ساعت عدد هفت را نشانه رفته ، و خبری از شهریار نیست غروب ، رنگ شب میگیرد پیوسته.  اما مهربانو باز منتظر میماند.  ٬،٫ چند پرده بالاتر. دور از چشمان منتظر مهربــــــانو، -غروب به آخر هفته رسیـــــده ، آنگاه که  روشنایی غروب کند ، تاریکی جمعه شب از روبرو خواهد رسید . پسرکــ خانه به دوش ،به قبرستان شهر رسید.  -صدای جــــیکـ ـجیکــــ گنجشــــکهایی بروی شاخه ای خشکـــیده . ٬_چهره‌ی آشنایِ خودش و انعکاس بروی سنگ گرانیتی. ٬_عبور خاطره‌ای ناخوانده در یاد. ٬_رقص شعله ی شمع در بــاد. ٬_سکوت مات و مبهوت بر چهره‌ی پسرک، تعبیر یک فریـاد . ٫٬_نگاه پـُرعَطَشِ گلدانها به بطری کوچکـ آب . ٫٬_نفسهای آخـَر یک گل شمعدانـــی ، با ریشه‌ای بیرون از خاک. ٫٬_مَــردُمانی غمزَده و خُـــرافاتی. ٬٫_تعارفــ و پخش حَــلوای خیـــراتی.  ٫٬_صدای تَلٓاوَت آیــٰات قُـــرآنــــٓی ٬٫_ظهــور مردی قرآن بدست ، از پشت سـَـر. ٫٬_هجوم عطــر مشهد به بوی گُـلآب، ٫٬_عبور  لنگـ لـــنگان پیـرمـَردی عصا به دست. ٫٬_همــراه با فـــُحـشـهـایــی در زیرلـَب .  ٬،٫ـــ چهره‌ی خاکستری و دودگرفته‌ی جَوانــکی بـیکار و بیمار  ٫٬ــ٬ روسـَـری رنـَـگ رفته و آفتاب سوخته‌ی دختری گُـــلفـُروش ،ــ رقابت بین ناله‌های برتر و زَجـه های پُرغــــَـم، درون مداحــان وِلگَرد ،ــــ٫ وَزِشِ نَـسیم پاییــزی و فَـرار شُعله ی لرزان شمع.  ،ـ٫ خنده‌های کودکانه‌ی دختربچه ای سرخوش از دور دست  ٬ــ٫ شاخه گلــی بیخـار به اسم گــلایــُل و فرجامی تلخ، پر پر شده بر تن سرد سنگ قبری جوان ،  ‚٬ــ،سرقت دبه‌ی سوراخ آب ، برای چند لحظه از قبر همسایه. __سوشا نگاهی به آسمان میکند و رسیدن شب را میبیند ، و راه می افتد . در مسیر برگشت ، از یک عابر ، ساعت را میپرسد؟ اما گویا صدایش را نشنید. زیرا بی اعتنا از کنارش عبور کرد. سوشا ، سرایستگاه اتوبوس ، از فردی که چشم انتظار اتوبوس نشسته ، ساعت را میپرسد! اما اینبار نیز پاسخی نمیشنود. سوشا از دکه ی کوچک رومه فروشی ، تقاضای چند بلیط برای اتوبوس درون شهری را میکند. مرد داخل کیوسک ، بی اعتناء به تقاضای سوشا ، به تخمه خوردن و گوش دادن به رادیو ، ادامه میدهد. سوشا اینبار ، محکم با انگشتش به شیشه ی کیوسک میکوبد ، و تقاضای بلیط میکند. مرد با چشمانی متحیر ، و نگاهی متعجب ، از روی صندلی اش ، بلند میشود ، و از درب کوچک کیوسک بیرون می آید ، و سمت سوشا میرود ،  سوشا چند قدم عقب میرود و منتظر واکنش طرف مقابل میماند.  صاحب کیوسک ، اطرافش را نگاه میکند ، گویی دنبال چیزی میگردد، صدای ترمز اتوبوس شنیده میشود ، سپس سوشا سمت درب اتوبوس میرود ، دربها باز میشوند ، و سوشا سوار میشود ، جایی برای نشستـن نیست ، او سرپا میماند از نفر کناری ، مسیر و مقصد اتوبوس را سوال میکند، اما پاسخی نمیشنود. و سوشا سرش را به حالت تاسف تکان میدهد.   و اما. در پستوی کوچه اصرار

 

#۱۰۸ ، 

_درون محله‌عیان نشین در  خانه ی دوبلکس سفید ، لیلی مشغول دلنوشتن میشود ، و مینویسد؛ »»

∆  سوشا روزها یک به یک می ایند و درون فروشگاه ، لنگ لنگان قدم میزنند و اخر شب ، بعد از بستن درب فروشگاه ، از ما میگذرند و میروند ، اما تو انگار که نه انگار . گویی من نامرئی شده ام و مرا نمیبینی . من یک روز موهایم را کج و روز دیگر بالا میدهم ، روزی فر میکنم ، روز دیگر  صاف و میکنم ، تا بلکه خوشت بیاید ، اما واکنشی نمیبینم از تو . نگاهت را میی از من ، اما رویا و خیالت را نمیتوانی از من بی .من گاه مالک بی قید و شرطت میشوم درون یک رویای شبانه ، دست در دستت میگزارم. من میدانم که موهای یک زن خلق نشده، برای پوشانده شدن، یا برای باز شدن در باد، یا جلب نظر، یا برای به دنبال کشیدن نگاه، موهای یک زن خلق شده برای عشقش یعنی تو،  تا  که بنشینی شانه اش کنی،  ببافی و دیوانه شوی. . اما در مقابل ، من شیفته ی خط مو های توام. و با نگاه به موج موهایت ، به شوق می ایم . عطر تن تو فراموش شدنی نیست! وقتی خدا می خواست تو را بسازدچه حال خوشی داشت ،چه حوصله ای ! این موها، این چشم ها خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم. دوست دارم یک بار بشینی موهایم را شانه کنی ، یه چند تارش بریزد و آنوقت بگویی به من؛  اینارو میبینی لیلی ؟با همه دنیا عوضش نمیکنم . اما افسوس اکنون نیستی کنارم∆.

 

-®ﺍﺯ ﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﺎﻩ ، ﻣ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍ ﺑﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی اَرزَنِ قناری در گوشه ی انبار. -بروی ایوان گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود ٫ درختِ لرزانِ بید ، رو در روی آینه‌ای شکسته بر دیوار ایستاده ، انعکاس تصویرش را درون آینه‌ی پیر و زخم‌خورده میبیند. چشمانش را  ﻣ ﺑﻨﺪﺩ ،  ماهی های سـُـــــرخِ درونِ حوض ،  سرامیک‌‍‌‌های جُلبَک بسته‌ی کف حوض ، میخندند.   شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده اند ، از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر اَلوارهای چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری‌اش آغاز گشته و ب‍ﺭﻭ ﺍﻧشت های نرم و بی‌صدایِش ، اجرا میکند  نقشه ی موزیانه ی سرقتش را. و بعد از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پا ی موش ، با حصیر ، قهر است . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و  قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد ، درون خانه بی‌بی (سیدرباب) درحال دعا کردن است.

در کوچه‌ی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از دل حادثه ی تلخ کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ؛♪

مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟   مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست.

  نیلیا: مادرجون نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مادرم پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج رفت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست ت دادم ، اونم منو دید. مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست ت داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ،رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست ت داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی! چون فکر میکردم شما فوت شدی.  مادرجون: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟ 

نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت  ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .  

مادرجون: چیکار کردی؟  نیلی؛ وقتی داوود اومده بود سوت زده بود واسه شهریار ، و منتظرش بود ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت :    (جان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه.) اما بازم منو ندید.   مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت.   نیلی؛ مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا  

مادرجون: اینجا؟  نیلی: آره بخودا. راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم. خیلی ترسیــدم. یعنی خیلی خیلی ترسیدم.  رفتم و بدون روسری ، دویدم توی کوچه ، سراسیمه رسیدم سر کوچه ، یه خانمی رو دیدم ، ازش کمک خواستم. ولی اصلا نمیشنید صدامو ، و هر چند قدم برمیگشت دور برش رو نگاه میکرد و باز به مسیرش ادامه میداد. من رفتم ، اون سمت گذر ، درب خونه ی داوود اینا  و هول شده بودم و خودمم نمیدونم چطور وارد خونه‌شون شدم،  دیدم داوود داره جلوی آیینه با خودش حرف میزنه ، صدای رادیو بلند بود ، هرچی داد میزدم و فریاد میکشیدم ، داوود نمیشنید. تا یهو گریه ام گرفت. دیدم داوود رادیو رو خاموش کرد و به فکر فرو رفته ، دوباره بهش گفتم که دوستش به کمک احتیاج داره ، اما اون رفت سمت اتاق مادرش ، به مادرش گفت ؛

   ( نمیدونم چرا یهو دلشوره عجیبی دارم.  مادرش گفت ؛ برو نبات داغ بخور. داوود خندید گفت ، من میگم دلشوره و اضطراب دارم ، نگفتم که دلدرد دارم ، یه حس بدی دارم . دلم شور افتاده ،  میرم پیش شهریار جزوء امروز دانشگاه رو بدم بهش. آخه امروز نیومده بود دانشگاه. )    بعد من سریعتر برگشتم خونه ، دیدم تو هنوز نیومدی ، یهو صدای سوت داوود اومد ، و من رفتم پشت پنجره ، دیدم داوود اومده و منتظره شهریاره. و همش سوت میزد. منم که هرچی براش دست ت میدادم ، اون بی تفاوت بود ، و از اینکه صدامو نمیشنید عصبانی شدم . و پنجره را باز کردم ، اومدم یکی از کاغذای توی دست شهریار رو آوردم از پنجره پرت کردم تو کوچه ، که داوود ، با تعجب ، و با تاخیر ، خم شد کاغذ رو برداشت ، و از خونـــی که روی کاغذ بود ، ترسید ، و با احتیاط اومد از پنجره به داخل خونه ما نگاه کرد ، و چشمش به شهریــــــار افتاد. (کمــــی ســـــکوت )♪

راستی مادرجــــون ـ اینو بهت یــــــادَم رفتش تا بـــَــگَم! اگه بدونی ، چــــی شده .! باورت نمیــــشه. من تازگیـــــا با یه خــــانــم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم 

مادربزرگ♪؛ خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافــــتی؟ پس کــِــی میخوای بزرگــ بشی ، و از این کارات دست برداری !  

نیلی؛ نه.نهباوَر کُن اینبار رویــا نبافتم ، و این‌یکــی دیگه دوست خیالــــی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش ، هاجــَـــــر و خیلی مهربونه،  خیلی هم ، از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی شیک میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هستن، خودشم خیلی خوشگله .

مادربزرگ: خُب ،  از کجا میدونی اسمش هاجره؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟ 

نیلی: قبلا بهتون گفته بودم که! پس حرفمو باور نکرده بودی! از توی صَفِ نانواااایی! نه نه توی کلاس ویلون  مادربزرگ: چی؟ توی صف نانوایی؟؟؟؟  

نیلی: نـــــه. نـهنه دارم شوخی میکنم مادرجـــــونی ،  من که هرگز نانوایی نمیرم  ، هاجــَـــــر تازگیا اومده ، توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها، که اسمش فرخ‌لقا دیبا هستش.  هاجر خیلی ساده و خوش‌قلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگه نورییا ، یه‌بار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه وقتی منو میبینه، ازدور شروع میکنه به بالا پایین پریدن. . مادربزرگ: مگه پرنده‌ست تا بتونه بپَره؟

نیلیا: نه مادرجـــــونی، یعنی چی؟! معلـــومه که پر نمیزنه. همش حرفای جالب‌انگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا(مرقدآقا) ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بو (دعابکن). انشالله بری خج ، و خاج خنوم(حاج‌خانم) بشی.   _من گفتم : این چرت و پرتا چیه میگی هاجر!؟   هاجرگفت: مگه داری نمیری زیارت؟ گفتم؛ نه!   گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟  گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کِیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنیچه؟ باید بگی مرقد آقا.درضمن ،خج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم.  

گفتش: هــا ، آره هامونی که تو گوفتی درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟  منم گفتم چون سینزدهم هستش. بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ، منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله .   _مادربزرگ:  نیلیا تو که گفته بودی توی کلاس ویلون اونو میبینی ، پس چطور اون فرق چمدون رو با کیس ویلون نمیشناختش؟   نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .   _چند ترانه بالاتر ، کنار میدان صیقل خورده ، و نبش سنگفرش خیس ، جلوی درب مسافرخانه‌ی سلامت ،بر نگاهی بی‌ترَحُم، پسرکی هفت ساله زیر کلاهی لبه‌دار و کهنه ایستاده ، و تمام وجودش از بلاتکلیفی و در‌به‌دری مصلوب گشته. پسربچه نگاهش را پشت قامت مادری مظلوم پنهان کرده. مادرش پابرجا ایستاده. زیرا جایی برای نشستن و آسودگی‌خاطر‌ نیافته. نگاه غریبانه‌ی مادر ، به پدری پیر و روشن‌دل دوخته شده . درقلب صاحب مسافرخانه از مهر و محبت ردپایی کمرنگـ بجا مانده. ولی رحم و عطوفتش پس از یک‌ماه اقامت رایگان درون مسافرخانه به پایان رسیده . و آنجا دیگر جایی برای آنان وجود ندارد. –حال در آیینه‌ی تقدیر، جبر روزگار، در آغوش کشیده حُرمَت هرسه تن را.– و هَجمِ عظیم مشکلات و فقر و فلاکت بر دوش این‌خانواده‌ی سه نفره سنگینی میکند. –امشب غم غربُت و خانه‌‌ب‌دوشی به غریبانه‌ترین شکلش ، هجوم برده بر پیکر پیرمرد ناتوان و پاهای خسته از آوارگی‌های ناتمام. -ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺎﻣﻞ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ. – ﺩﻮﺍﻧﻪ ای بی‌آزار بنام ٫عیسیٰ‌کُفری٬ در شهر‌ ، حیران و ﺳﺮﺮﺩﺍﻥ.  –عاشقانی شب زنده‌دار ، آشوبزده و خودآزار و چشمانی گریان –پسربچه‌ای‌ بیدار ، با نگاهی آرام به تن لُخت و عریان ﻮﻪ. –صدای ﻤﺸﺪﻩ ﺍ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﻥ ، ﺑﻪ ﺪﺍﻡ ﺳﻮ ﺑﺎﺪ ﺭﻓﺖ ، ﺑﻪ ﺪﺍﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺎﺪ ﺩﻝ ﺳﺮﺩ ، ﺍﻧﺘﻬﺎی این درماندگی تابکجا رسوایمان خواهد کرد!. ﻭلی صدای فریادرس ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ.  _شهر ﻭﺳﻊ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺮ ﻧﻮﺭ ، شهر در سکوت شب ﺗﻨﻬﺎﻧﺴت ، و پدرپیری با عصای سفیدی دردست ، بهمراه دختر و نوه‌اش،  غریب و خانه‌بدوش، آمده از ﺸﺖ کوههای ﺑﻠﻨﺪ ،ﺻﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﻨﻔﺮﺵ خیابان میکوبد . و ناگه ،ﺳﻮﺕ ﻣگریزد از ان میان.  –دست کوچک پسربچه ﺍﺯ ﻣﺎﻥ دست لرزان مادرش ‌ﺑﻪ ﺳﻮ ﺑ ﺍﻧﺘﻬﺎﺗﺮﻦ دریای اندوه و ماتمکده‌ی دنیا ، غرق میشود گهگاه. 

انتهای کوچه‌ی میهن ، درون خانه‌ی غمها، دخترک خوش قلب و تنها ، (نیلیا) در رویای شبانه اش ، سرگرم تخیل و خیال پردازی میشود ، و خودش را سوار بر اسبی سفید و بالدار میبیند که در اوج آسمانها ،در همسایگی لک‌لک ها، بروی ابرهای سفید، خانه ای از جنس عشق ساخته. او از شوق بافتن یک رویای جدید و نو ، شتابزده و عجولانه ، موهایش را با روبانی صورتی، قبل از خواب میبندد و اینبار سراغ اسب تک ش

دخترکی معصوم و خردسال بنام آیلین ، پس از اعزام پدرش به عسلویه همراه مادرش آخرین روزهای شهریور در هفت سالگیش را سپری میکرد ، در باور مادرش روزگارشان شیرین تر از عسل بود ، هرچه را که فرض محال میشمرد و در رویای خویش میطلبید بدست آورده بود ، با بهترین پسر دانشگاه ازدواج و از مشکلات شدید مالی به آسایشی نسبی رسیده بود ، سپس در هفت سال پیش حدود اواسط مهرماه فرزندش را بدنیا آورده بود و نامش را نهاده بود آیلین. . و علارقم هفت ماهه بودن اما تن درست و سلامت دوران نوزادیش را سپری کرده بود ، انها توانسته بودن خانه ای در محله ی ضرب اجاره کنند و تنها حادثه ی تلخ ان سالها فوت ناگهانی مادرش بود ، و حال چند سال گذشته بود و آیلین با کنجکاوی تمام مشغول نگاه کردن زنبورهای درون باغچه ی کوچکشان از مادرش پرسید؛ 

_مامان ژون . یه چیز سوال دارم بپرسم؟

*آیلین این چه وضع حرف زدنه؟ تو دیگه امسال داری میری کلاس اول ، و باید درست حرف بزنی ، چیه ؟ بپرس

_اینا هم ، از اونا دارن؟ 

*آیلین درست سوال بپرس ، اینا کیه؟

_اینا دیگه! ویزبور رو میگم 

*منظورت زنبوره؟

_ آله ، این ویزبور ها هم مث من ، مامان دالن؟ 

* آره عزیزم ، زنبور ها همگی یک مادر توی کندوی عسلشون دارن به اسم ملکه 

_ خب ، چند تا مگه برادر خواهرن؟ باباشون کجاست؟ اگه ک میگی ویزبور ها همگی مادرشون یکی هست ، پس مگه باباشون چندتاس؟ 

*واای چ سوالی میکنی اخه ایلین من چ میدونم 

_مامانی گفتی ملکه خانم ک مامان شون هست توی کدو زندگی میکنه؟

*کدو. نه!. کندوی عسله

_یعنی الان مامانشون پیشه بابای منه؟ 

*چی؟ چرت پرت چرا میگی؟ مگه بابات توی کندوی عسله؟

_آره، خودت گفتی بابایی رفته عسلیه 

*من گفتم رفته عسلویه چه ربط و دخلی به عسل داره .

_ ندااله ه ؟ ضبط و تخت ندااله؟ خب اخه ضبط و تخت خواب که توی کدوی عسل جا نمیشه. خب. خخخ

* ربط و دخل. با ضبط با تخت فرق میکنه . الانم سریع برو دستات رو بشور لباس سفیده رو بپوش میخوایم بریم خونه ی خانم ملکی اینااا. 

__جدی ؟ اخه چجولی؟ ما ک توی کندو مصل جا نمیشیم!.  

*این چرت پرتا چیه میگی اخه بچه ؟. 

____________________________________________

:-) کمی بعد.در راه برگشت از خانه ی خانم ملکی. . 

 

_آیلین ؛ مامان ژونی چرا رفتیم خونه ی خانم ملکی اینا ، بچه هاش مث ما آدم بودن ؟. چرا بهم الکی دولوغ میگی؟   

*آیلین خفه شو هیچی نگو که اعصابم حسابی از دستت خورده ، اه اه اه ، پاک آبروی منو بردی ، یعنی چه که تا بچه هاش رو دیدی برگشتی بهم با تعجب گفتی ، هی ، اینا که ویزبور نیستن ، اینا چرا پس آدمن!?. ای بچه ی بی ادب ، ابروی منو بردی 

_خب خودت مگه نگفته بودی که اونا توی کدوی عسلی زندگی میکنن ، و با هم برادر خواهرند و اسم مادرشون ملکی هست!. خب خودت بهم گفتی امروز صبح که پاشو دست و صورتت رو بشور تا میخوایم بریم خونه ی ملکی ، که خیاطه و برام پالتوی مدرسه بسازه!. اما خودت دیروز لب باغچه گفته بودی اونا ملکی با بچه هاش شغلشون عسل سازی هست اما الان میگی خیاطی هست ، منو گیج میکنی ، بعد الان داری منو دعوا میکنی که چرا ازت پرسیدم که اینا پس چرا بچه هاش آدمند؟ 

* آخه آیلین جون فدات بشم ، تو چرا همش توی تخیلاتت هستی؟ شاید چون هفت ماهه ذنیا اومدی از بچه های هم سن و سال خودت متمایز شدی ، ای خدااا تا کی قراره دخترم توی تخیلاتش زندگی کنه؟.

کمی بعد

خانه ی همسایه ، مادر داوود ، مشغول کاموا بافی شوکت مادر شهریار نیز سرگرم غیبت گویی 

آیلین _ مامانی. یه دونه بازم از مامان داوود سوال بپرسم؟ 

* بپرس عزیزم 

_ببخشید ، منم بلدم ببافم. ولی فقط با خیار

داوود و شهریار که یکی دوسال بزرگترند میخنده اند ، مادر آیلین از خجالت و شرمنده گی نفسی با عصبانیت میکشد و میگوید*؛ 

خیار چیه دیگه دخترم؟ 

_ خودتون منو بردید پیش دکتر ، گفتید ک اقای دکتر. دخترم خیلی خیاربافی میکنه ،،، یادت نیست. ؟ 

*عزیزم خیالبافی ، با خیار بافی فرق میکنه 

_خب کدوم یکی خوشمزه تره؟

 

کمی بعد.

آیلین مشغول پر حرفی کردن و زدن حرفهای غیر عادی درون جمع یک مجلس نه در خانه ی شوکت خانم در آنسوی محله ی ضرب ، انتهای کوچه ی بن بست میهن خواه ؛

_بعدش آقایه به ما گفت. خشک اومدید ستم رنجه کردید ، پا روی تخم چپ مون گذاشتید اومدید ، و بعدش از مامانی خواستش که . که که. انگاری دارم باز پرحرفی میکنم. بهتر تره که حرف نزنم. نظرتون چیه؟ هه آخهش یه نفسی کشیدماااا . داشتم کبود میشدمااا 

پایان صفحه 52 

آغاز صفحه 53 

درون بن بست زینبیه در خط تقارن گذر محلهء ضرب 


اثر برتر این دوره مهربان بقلم شین براری  به گزارش انجم.  .      شهروزبراری صیقلانی


 

  توجه ؛  این متن  بدلیل تحت مالکیت بودن. و حق کپی  رایت  توسط  ناشر  ،  بصورت. جملات. رندوم Ran

یکرRandom  و تصادفی     از نرم افزار رایتین دمو   تهیه شده و نظم و نظام کلی و مفهومی و دستوری ان  مطابق نسخه ی اصل نمیباسد ،  این تنها راه به اشتراک گذاردن آثار برتری ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 

یکروز  معمولی   معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  

پسرک پر از حرف های ناگفته ای بود که گوش شنوایی برایشان نیافته بود. آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، کمی به حال و روز خود و روزگار نگاهی خیره دوخت . و دریافت که در بازی پر کلک و دقل این فلک ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم های نهفته بر روح و تنش هر دمی میسوخت ، اما بیصدا خیره میماند و به نقطه ی نامعلومی مات و مبهوت چشم میدوخت ، در دلش میگفت چه توان کرد ، باید ساخت. 

در آن غروب بارانی نیز باز پسرک غرق غصه هایش تکیه بر نجوای درونش زد ، و بوضوح دریافت که در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپرده شد ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصائب نمود ،جریان خودکشی در وجودش شریان گرفت عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میزند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشیزه ای نجیب باشد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   اما افکار پسرک رنگی از احساسات عاشقانه نبرده و در این اندیشه است که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است 

مهربانو میگوید؛.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش با بی خیالی و بی ریاحی میگوید؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو جان من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه ی زلال عشق، جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

      آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون. 

سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور .

 لحظاتی در عمق مبهم سیاهی و سوت و کور ، همه جا غرق سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار نمور.

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به 

مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی اشکریزان ِ موم بر قامت عریانِ شمع ،

جای خالیه پسرک و رد پای   فسفاله ی چای بر  طرح  گلهای پر پر شده و خیس فرش .

  توضیحات  وبلاگ ؛  //اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است که پیشنهاد میکنم برای اگاهی از آن ، اپیزود دوم را بخوانید .

صفحه 371  پاراگراف دوم  

آینه ی ایستاده ی قدی. قابی چوبی تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت 

   ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید 

     ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ،

مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟         سقوط در دره ی ناباوری ها.     

      

     نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای! ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ،  تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟

            درخت ِ  بید ٍ کُهَن   واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟   چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.   خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آ                                   فروپاشی روحی روانی                   

     اره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت.     آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . ا

    صلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.)  

          مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟

     چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا 

          ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و

      بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.    

    نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.

                   مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید

سالهای سال گذشته و من شهروز براری هستم ، که بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.

خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛

اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر خیس رشت به این دیار آمده و از عده ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ، و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده 

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .

 

_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این مخروبه شخصی زندگی میکرده .  

   (به امید آثار جدید از شین براری ،   من آیدا آغداشلو  نیو همپ شایر   )


فعلِ شکستن و تَرَک برداشتن . توضیح می‌دهیم که شکستن را می‌توانیم حاصل برخورد یک قلوه‌سنگ با شیشه و ترک برداشتن را نتیجه‌ی پرتاب سکه‌ای به سمت شیشه در نظر بگیریم.

همه می‌دانیم که در ادبیات رایج و آشنا، شکستن فعلی شدید‌تر و حادثه‌ای مهم‌تر از ترک خوردن محسوب می‌شود. اما فرض کنید می‌خواهید حس خود را هنگام شنیدن یک خبر بد (مثلاً درگذشت پدرِ دوست‌تان) بیان کنید. کدام ترکیب اثر عمیق‌تری را منعکس می‌کند:

دلم شکست یا دل‌شکسته شدم)

شهروز براری صیقلانی نخبگان کشوری بعنوان نویسنده برتر امسالشهروزبراری صیقلانی ،اثار شهروز براری صیقلانی،استعلام شهروز براری صیقلانیقلبم ترَک برداشت

تعبیر دوم به این علت تأثیرگذارتر است که دل‌شکستگی به واژه‌ای آشنا تبدیل شده و اثر و بار روانی سنگین خود را از دست داده است. اما ترکیبِ قلبم ترک برداشت به علت تازگی، می‌تواند اندوه و غم عمیق گوینده را بهتر منتقل کند.

جملاتی از همین فصل از کتاب رستاخیز کلمات را با هم بخوانیم: ت

اهالی شهرهای ساحل دریا، دیگر، صدای امواج را نمی‌شنوند زیرا به آن معتاد شده‌اند، اما کسی که برای اولین بار واردِ چنین شهرهایی می‌شود تا مدت‌ها این صدای امواج را می‌شنود زیرا هنوز برای او امری معتاد نشده است.

از نظر صورتگرایان [فُرمالیست‌ها]، کارِ هنرمند آشنایی زدایی است و زدودنِ غبار عادت از چشمِ ما.

[ظرفیت و نمونه‌های] آشنایی زدایی در همه‌ی هنرها بی‌نهایت است.

البته ساموئل جانسون در حرف خود، هر دو سوی ماجرا را دیده و آشناسازی را هم در کنار آشنایی زدایی مطرح کرده است: بیگانه ساختن آنچه آشناست و آشنا ساختن هر آن‌چه بیگانه است.

شاید در نگاه اول، چنین به نظر برسد که دامنه‌ی کاربرد این اصطلاح به حوزه‌ی شعر و ادبیات، محدود است. اما هر شکلی از نگارش (و به طور کلی هر شکلی از هنر) می‌تواند در دل خود، نمونه‌های موفق آشناسازی و آشنایی زدایی را جای دهد

این جمله را از آن جهت در مجموعه‌ی چالش نوشتن مطرح کردیم که می‌تواند الهام‌بخش علاقه‌مندان به نگارش (داستانی یا غیرداستانی) باشد. و البته بهانه و فرصتی تا با خود، و قلم راحت و تنها باشیم. 

خاطرات‌مان را از کلاس‌ها، ارائه‌ها، سخنرانی‌ها، نوشته‌ها و کتاب‌ها مرور کنیم و ببینیم چه کسانی در آشنا ساختن ناآشناها و آشنایی‌زدایی از آشناها توانمند بوده‌اند و توانسته‌اند در ذهن ما ماندگار شوند.

اگر نمونه‌هایی به ذهن‌تان رسید، لطفاً با دوستان خود هم در میان بگذارید.

اگر پای حرف نویسندگان بزرگ و معلمان نویسندگی بنشینید، بسیاری از آن‌ها شما را به تمرین نوشتن آزاد تشویق می‌کنند.

این تمرین بسیار ساده به‌نظر می‌رسد. آن‌قدر ساده که اکثر ما آن‌ را شنیده‌ایم؛ اما حاضر نشده‌ایم برای انجامش وقت بگذاریم.

ظاهر ماجرا بسیار ساده است.

بر خلاف حالت متعارفِ نوشتن که در آن خروجی مهم است و به فرایند توجه نمی‌شود، این‌جا صرفاً نوشتن مهم است و اصلاً اهمیتی ندارد که خروجی کار شما چه باشد.

قضاوتِ زودهنگام می‌تواند مانع اندیشیدن شود.

اگر بخواهید این تکنیک را با الگوهای فکر کردن و حل مسئله مقایسه کنید، می‌توانیم بگوییم این کار مشابه طوفان فکری (Brainstorming) است.

چه در زمان نوشتن و چه هنگام پیدا کردن راه حل یک مسئله، قضاوت زودهنگام می‌تواند مانع ما باشد. به این معنی که ایده‌، حرف یا راهکاری که به ذهن‌مان می‌رسد، قبل از تولد به سادگی در نطفه خفه می‌شود.

یک ایراد، یک مانع و یا یک نقطه‌ی ضعف آشکار می‌تواند باعث شود که ما مسیر فکری مشخصی را رها کنیم و به سراغ افکار و ایده‌های دیگر برویم. در حالی که بسیاری از افکار و ایده‌ها این ظرفیت را دارند که پس از اصلاح، به کار گرفته شوند.   

دو روش برای نوشتن آزاد

دو روش مختلف برای نوشتن آزاد توسط مدرس آموزش فن نویسندگی اقای شهروز براری صیقلانی پیشنهاد می‌شود.

هیچ‌کدام ااماً بهتر از دیگری نیستند. شما هم به تدریج با تمرین می‌توانید تشخیص دهید که کدام برای شما مناسب‌تر است:

محدودیت در دسترسی به این درس

این درس برای کاربران آزاد فعال و کاربران ویژه متمم به صورت کامل نمایش داده می‌شود (انواع کاربران متمم). پس از ثبت‌نام و خرید اعتبار به عنوان کاربر ویژه‌ی متمم، به همه‌ی درس‌های زیر دسترسی پیدا کنید. 

یکی از رایج ترین تقسیم بندی‌های نوشته ها، تقسیم آنها به نوشته های تخیلی و غیرتخیلی است.

داستان و شعر، شناخته شده‌ترین مصداق‌های نوشته های تخیلی هستند و مقاله و تحلیل، از جمله نمونه های رایج نوشته های غیرتخیلی محسوب می‌شوند.

شاید بتوان گفت بخش عمده‌ای از آنچه در متمم می‌خوانید (چه درس‌ها و چه نظرات و بحث‌های دوستان متممی) از جنس نوشته های غیرتخیلی است. همان چیزی که در زبان انگلیسی به عنوان Non-fiction شناخته می‌شود.

در این درس می‌خواهیم قسمتی از کتاب درباره خوب نوشتن نوشته‌ی ویلیام دزینسر را با هم مرور کنیم. این کتاب به صورت اختصاصی به بحث هنر نوشتن غیرتخیلی پرداخته است و از جمله کتابهای معتبر و پرفروش در این زمینه در جهان است.

ویلیام زینسر در این کتاب از خاطره‌ی یک سمینار در مورد نوشتن می‌گوید.

خاطره‌ای که برای همه‌ی کسانی که دوست دارند بهتر بنویسند، می‌تواند مفید و آموزنده باشد

 



رمانکده فا سی کلیک نمایید  

   دلنویس   دلنویس. خیس.      سنندج.   مسافرخانه انقلاب.  اواسط دیماه 1398.   

      هر  هشت  ساعت. درون سرم  یک درخت. قطع میشود و  یک  لانه ی 

گنجشک  با. پنج. بچه  گنجشک.  زیر. اوار. تنه ی. درخت.  محو میشوند 


 .   

  انسان های هم فرکانس همدیگر را پیدا می کنند

حتی از فاصله های دور…

از انتهای افق‌های دور و نزدیک انگار. جایی نوشته بود که اینها باید  در یک مدار باشند یک روزی یک جایی است  که باید با هم ، برخورد کنند… آنوقت…

میشوند همدم، میشوند دوست، میشوند رفیق

میشوند جوجه طلایی هم _ واصلا میشوند هم شکل… مهرشان آکنده از همه ….

حرفهایشان میشود آرامش…

خنده شان، کلامشان می نشیند روی طاقچه دلتان نباشند دلتنگشان میشوی

هی همدیگر را مرور می کنند

از هم خاطره می سازند….

مدام گوش بزنگ کلمات و ایده ها هستند و یادمان  باشد

حضور هیچکس اتفاقی نیست.

و بهار جان. من. هیچ 

نمی دانــم

 

چــرا بین این همــه ادم

 

پــیــله کــرده امــ

 

بــه تــو

 

شــاید چون فقط با  

تو پروانه.میشـــوم

سنگینی حرفهایم به سنگینی گوشهایت در. بهار

 

____ __ _______________________________________

هرگاه از دست کسی خشمگین و یا ناراحت شدید

این قوانین فردی شماست که ناراحتتان کرده است

نه رفتار طرف مقابل . . .

______________________________________________

  خسته از تومورم . از غصه .و گلایه پُرَم.  

 

باید راهی بیابم. برایِ زندگی را کنار یارم ، و بهارم زندگی کردن،

 

نه فقط زندگی را گُذَراندَن

 

باید راهی یافت،

 

برایِ صبح ها در کنار نگارم . با اُمید چشم گُشودَن،

 

برایِ شب ها کنار بهارم ، با آرامشِ خیال خوابیدن

 

بی بهار ، تا به کجا ؟. بهارهاینطور که نمیشود،

 

نمیشود که زندگی را فقط گذراند ،

 

نمیشود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکایِ ناگهانیِ هوا یادَت بیاورد،

 

نمیشود تا نوکِ دماغَت یخ نکرده حواسَت به رسیدنِ پاییز نباشد

 

اینطور پیش بِرَوی یک آن چَشم باز میکنی

 

خودَت را میانِ خزانِ زردِ زندگی ات میابی ،

 

و یادت هم نمی آید چطور گذَرانده ای مسیرِ بهاری و سبزِ زندگی ات را

 

اصلا خدا را هم خوش نمی آید،

 

راهَت داده به دنیایَش که نقشَت را ایفا کنی،

 

یک روز خوبُ حتی یک روز بد ،

 

یک روز شیرینُ حتی یک روز تلخ ،

 

یک روز آرامُ حتی یک روز پُرهیاهو ،

 

وظیفه ی تو زندگی را با تمام و کمالَش زندگی کردن است،

با تمامِ سِکانس هایِ تلخ و شیرینَش

بهار. گر به تو نرسم. از بین ادمکها. هجرت خواهم کرد به جبر تقدیرم. ک چهار فصلش بهار بود . و تقویمی بی بهار.     

 

 

من چشمانم را گشودم و سر از کوچه ی بن بست  او در اوردم ، نشسته بر زمین ،  با دستانی دستبند خورده . 

  و من ایستادم تا زمان لنگ لنگان از برابرم بگذرد  

فردایش چهل و پنج روز طول درمان گرفتم ,     گوشی مرا در شلوغی وقتی تشنج بوودم ربودند ، سوییچ ماشینم را  ربودند مو ششصد و پنجاه هزار تومان چک وجه حامل   در جیبم که به تاریخ صبح فردایش بود .   

     رییس کلانتری بعد از اگاه شدن از هویتم ، پیشنهاد داد تا صبح اللطلوع  بروم و شکایت کنم ،   اما خب  از چه کسی؟     

ترجیح مئدهم انآن شکایت کنند   تا که خودم  شکایت کنم ً               

شهروز براری صیقلانی سبک مدرنیته 

 


   دریافت
عنوان: نخستین عشق
حجم: 2.77 مگابایت
توضیحات: رمان پی دی اف کانون شهروز براری

مشاهده نخستین عشق
عنوان: نخستین عشق
حجم: 2.77 مگابایت
توضیحات: برای مشاهده بالا کلیک نمایید
 



دریافت
حجم: 4.19 مگابایت
توضیحات: حکمت بیقراری

مشاهده فایل حکمت بیقراری
حجم: 4.19 مگابایت
توضیحات: برای نمایش پی دی اف بالا کلیک نمایید



 


دریافت
عنوان: ویکتور هوگو زندگی و اثارش
حجم: 7.81 مگابایت
توضیحات: بیوگرافی ویکتورهوگو و اثارش دریافتی
مشاهده فایل
عنوان: ویکتور هوگو زندگی و اثارش
حجم: 7.81 مگابایت
 


 



زمانی برای گریستن نیست دریافت
عنوان: رمان زمانی برای گریستن نیست
حجم: 4.91 مگابایت
توضیحات: کانون شین براری
دریافت


 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها